۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

بفرمائید شام

در راستای اینکه اینجا مدتیه غر دونیه و صدای ملت در اومده و دیگه حتی بهادرخان برای تشویق مثبت نویسی بنده،میاد کامنت می زاره. امروز می خوام یکم غذای روحی به خوردتون بدم که همچی خیلی هم اینجا روح و روانتون رو آزار نده. این یک پرس غذای کامله یعنی هم پیش غذا داره هم دسر هم غذای اصلی. در ضمن کاملا هم اقتصادیه و زود هم می شه آماده اش کرد.
پیش غذا: پیاده روی در یک عصر دل انگیز پاییزه با یک آدم دل انگیز، از همونا که توی متنهای خارجی بهش می گن your loved ones ( یعنی این عبارت رو دوست دارم )
طرز تهیه: ابتدا یک مسیر قابل پیاده روی که دوطرفش درخت هست روانتخاب کنید. می تونید از پارک یا هر پیاده روی قابل دسترس دیگه ای اسفاده کنید. دقت کنید که هرچقدر تعداد درختها بیشترباشه طعم پیش غذا بهتر خواهد بود. your loved ones هم که پای خودتون، فقط این رو گوشزده کنم که حنسیت اصلا مهم نیست. مهم همدل بودنه، یعنی می تونه از شوهر و دوست پسر و دوست دختر تا رنج دوست و خواهر و برادر حرکت کنه. حتی در موارد خیلی نادر دیده شده که پدر و مادر یا خاله و دایی و عمه ای که قابلیت درک داره هم کارسازه. لباس یکم گرم بپوشین که خب به هرحال عصر پاییزه و سوز داره و قرار نیست پیاده روی با پت پت دندوناتون و کز کردن همراه باشه.
تقریبا همه چیز آماده است با اینکه ظاهرا پیش غذای ساده ایه اما باید در انتخاب ادویه اش دقت کنید که یه وقت مزه اش رو خراب نکنه. مثلا اینکه شما قرار نیست ورزش و بدو بدو انجام بدین. قراره صرفا یک پیاده روی دل انگیز داشته باشین و با آرامش راه برین. مسیر خیلی طولانی نیاید باشه که خسته بشین. در انتخاب loved one تون هم این دقت رو بخرج بدین که از قبل ماجرایی برای بحث کردن بینتون نمونده باشه چون قرار نیست که توی این پیش غذا مشکلی رو حل کنین، صرفا حرفهای دوست داشتنی و خوشحالانه که باعث بشه پیش غذای خوش طعمی داشته باشین، کفایت میکنه.
حالا که پیش غذاتون رو خورید میریم سراغ غذای اصلی.
مواد لازم: یک عدد مبل راحتی روبروی تلویزیونی که به DVD Player وصله و یک نوع خوراکی که دوست دارید و می شه سریع درستش کرد یا از بیرون تهیه اش کرد. من بهتون پیتزای ایتالیایی یا ماکارانی رو پیشنهادمی کنم. و از همه مهمتر یک عدد DVD با کیفیتِ فیلم eat pray love ( لطفا از 2000 تومن به بالا تهیه کنید که کیفیت مهمه) . برای درست کردن غذای اصلی، تنها کاری که لازمه اینه که DVD رو بگذارید توی player و خوراکیتون رو بیارید دم دستتون، روی مبل لم بدین و play رو فشار بدین و لذت ببرید از ایتالیا و غذاها و راحتی آدمهاش، از هند و حرفهاش و آخر سر هم از جولیا رابرتز و این آقا خوبه.
البته بگم که غذای اصلی می تونه یکم سنگین باشه و مجبور شید که چند بار به حرفهاش گوش کنید. اما خب به من اعتماد کنید و دقت کنید که چی می گه، چون حرفهای آرامش بخش مثبتانه ای می زنه. اگه هم که نمی خواین به متن اصلی وقادار بمونین DVD رو انتخاب کنید که ترجمه زیر نویسش قابل اعتمادتر باشه.
اگه کامل غذا تون رو نوش جان کردید و دخیره آرامش روحتون به حالت قابل قبولی رسیده می تونیم بریم سراغ دسر.
مواد لازم:دسر رو از مواد یکسان با غذای اصلی براتون در نظرگرفتم که خیلی به زحمت نیوفتین و فعالیت زیادی، باعث آزاد شدن احساسات صورتی گولی مگولی روحتون نشه. فقط لازمه که وقتی دارید DVD غذای اصلی رو میگیرید یک عدد DVD با همون خصوصیات با کیفیت و زیر نویس درست حسابی از فیلم the Jane Austen book club بگیرید. همچنین یک قهوه خوب و چندتا بیسکوئیت خوشمزه.
برای دسر لازمه که بلند شین و برای خودتون قهوه آماده کنید. (قبول دارم که این یکم فعالیت اضافیه و امکانات لازم داره اما خب قهوه خوب ارزشش رو داره. حالا اگه خیلی نمی خواین فعالیت کنید و یا امکاناتش رو ندارین از hot chocolate های آماده هم می تونید استفاده کنید فقط مرغوب باشه و غلیظ) قهوه / hot chocolate رو همراه با بیسکوئیت ها بیارید جلوی مبلی که برای غذای اصلی استفاده کردین، DVD جدید رو توی DVD player بگذارید و لیوان قهوه / hot chocolate تون رو دستتون بگیرید و play رو بزنید . چون از همون اول به اینکه قلپی از یک نوشیندنی گرم بخورید احتیاج دارید.
و خب می تونید لذت ببرید از دسر امشب که پره از رمان های دوست داشتنی غرور و تعصب ، اما و... همراه با داستانهای شخصیتها، با بالا و پایین هاشون و مزه مزه کردن رابطه های دوست داشتنی که به تصویر می کشه.
و خب امیدوارم که بعد از استفاده از منوی امشب ما، روحتون سیراب شده و تا مدتی حالت پروانه ای سرخوشانه ای داشته باشید.
نوش جان.

پ.ن: یعنی من دوست دارم این با هم کتاب خوندن رو.بخصوص به نظر من جالبترین حالتش اینه که دونفر بشینن از روی یه کتاب بخونن یعنی یکی بخونه یکی گوش بده. توی فیلم یه جا دختره به شوهرش می گه بیا به این صفحه گوش بده، فقط همین یک صفحه. این باعث می شه با هم کار مشترکی انجام بدیم. و جالبیش اینه که بعد از اون یک صفحه پسره خودش دوست داره که ادامه بده اونم چی ، یکی از کتاب های Jane Austen رو که مثلا قراره دوخترونه باشه فقط. قشنگ این صحنه یعنی !

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

عصر روز پاییزی با میزو صندلی ها

توی شرکت تنها م!  قرار بود بقیه آدمها بیان امروز که روز تعطیلی آلودگیه اما نیمدن و من حالا توی این واحد گنده با کلی صندلی و میزو کامپیوتر نشستم و دارم دومین قسمت ساندویچ ظهم رو می خورم. ناهارم رو رفتم از خانم ارمنیه یه کوچه پایینتر گرفتم، با اینکه یه رستوران فسقلیه اما فضای خودمونیه خوبی داره بخصوص سرظهر. وقتی خانومه باشه. بهت لبخند می زنه و تا ناهارت آماده بشه سعی می کنه که یکم باهات گپ بزنه، امروز از من پرسید شما تعطیل نیستین؟ گفتم نه. که خب دروغ بود اما خیلی حوصله نداشتم که توضیح بدم براش که چرا ما تعطیلیم اما من چون کارداشتم و کسری هم داشتم و قرار بود یه کاری رو برای شنبه تموم کنم و عصر هم از همینجا با ماشینهای شرکت می خوام برم جشن سالیانه، چون جای جشن دوره و من حوصله ندارم ماشین ببرم، اومدم شرکت. قبول کنید که سخت بود همه اینهارو براش توضیح دادن چون همشون مستعد پرسیدن یک عالمه سوال دیگه بود که اولیش این بود که کجا کار می کنین؟ خوشبختانه یکی از همسایه های خانومه اومد پیشش و نشستن درباره یکی دیگه و مشکلات زندگیش با هم اطلاعات ردوبدل کردن. اینکه زنش برگشته گفته که تو تعهد بده که سرخونه زندگیت می مونی منم برمی گردم و مرده زده همه چیزارو شکونده و از این حرفها. ساندویچ استیک مرغ سفارش داده بودم با برانی اسفناج. یه مدته جناب اژدها داره خودنمایی می کنه و منم سعی می کنم رعایتش رو بکنم به خاطر همین رفتم سراغ غذاهای سالم. البته در لحظه آخر نتونستم با وسوسه سیب زمینی سرخ کرده کنار بیام و سفارش دادم و نشستم در کمال آرامش یه گوشه و به حرفهای خانومه و اون یکی کارگر رستورانه و همسایه اشون گوش دادم. همیشه از گوش دادن به این داستانهای زندگی آدمهایی که ربطی به من ندارن خوشم میاد بخصوص وقتی یه گوشه ای نشستی و کسی حواسش به تو نیست که سرتاپا گوش شدی.
برانی رو بهم میده، و من آروم آروم می خورمش و بعد پشت بندش سیب زمینی و یه ساندویچ نصف شده، یعنی عادتشه که ساندویچ رو نصف کنه به جای اینکه یه دونه نون گنده باگت رو قلنبه بده دستت. به سیب زمینی ها نگاه می کنم، وقتی داشتم سفارششون می دادم یادم بود که با خودم صحبت کرده بودم که یکم باید لاغر بشم. از وقتی که یک عدد جناب محترم در توصیف ظاهر من گفتن "متاسفانه خوشایند نیست" کلا این سندرم باید لاغر بشم توم فعال شده. البته جنابش منظورش بیشتر این بود که من خوش قیافه ام و صرفا با یکم کاهش وزن و توجه به هیکلم می تونم خیلی عالی بشم، یعنی که می خواست تشویق کنه اما من به خاطر 120 هزارتا تداعیه که پشت این ماجرا بود فقط اون جمله توی گیومه رو تو ذهنم حک کردم و چوبیش کردم دادم دست والد محترم تا هروقت که دلشون خواست بکوبونن تو فرق سرم که دیدی چاقی. و حالا که یک ظرف سیب زمینی جلوی روم بود مقدار عذاب وجدانم دوصد چندان شده بود بخصوص که توی یه لینک از گوگل ریدر خونده بودم که سیب زمینی سرخ کرده بدترین نوع سبب زمینه و فقط سمه که به خورد بدن مبارک میدین. اما خب من نمی دونم این حکمت خدا رو که هرچی چیز مضره خوش مزه است هرچی چیز مفیده بد مزه. کلا همش در حال امتحانیم ما دیدگه. به هرحال بااینکه والد محترم تمام تلاششون رو کردن که من رو از ظرف سیب زمینی ها دور کنن و توجه هم رو صرفا به ساندویچ سالم جلب کنن. بعد از دوتا گاز از نصف ساندویچ اول، به صورت کاملا لج درآورانه نشستم یه نفس همه ظرف سیب زمینی رو نوش جان کردم،همچی یه نفس که انگار یکی تا دودقیقه دیگه سر می رسه و ظرف رو از جلوی روم برمیداره و دیگه هم قحطی سیب زمینی سرخ کرده میاد و من تا آخر عمرم نمی تونم بخورم. البته در بین خوردن اونجایی که صبر می کردم یه نفسی تازه کنم ، صدای والد رو می شنیدم که می گفت این الان کربوهیدراتته که داری قورت میدی،این سمه! و اونوقت من باسرعت بیشتری ادامه میدادم. و اینجوری شد که نتونستم همه ساندویچ رو کامل بخورم و نصفش رو برداشتم با خودم آوردم که اگه بعد گشنمه ام شد بخورم و خب وقتی تنهایی نشستی توی یه واحد گنده و همه چیزپر از سکوته، خیلی واضحه که گشنه ات هم بشه و آروم آروم اون نصفه رو هم دربیاری و بخوری . حالام که تا یه نیم ساعت دیگه ماشین ها میان و مارو می برن که بریم جشن سالانه شرکت که اینجا بهش می گن جشن خسته نباشید و من باید برم که آماده بشم  اینم خودش یه ماجرایی که شاید بعدا نوشتمش یه دفعه دیگه که تنها مونده بودم توی شرکت و حوصله هیچ کاری و نداشتم و عصر پنجشنبه هم بود.
راستی یه متن آرامش بخش بهتر می خواستم بزارم اینجا اما چون قسمت آخرش مونده بودو این بهم الهام شد یهویی، این رو گذوشتم. قسمت بود این متن رو نوش جان کنید.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

Your world is not real,Simple little idea that changes every things


تو عمرم انقدر برام واقعیت و خیال درهم گیر نکرده بود. می گه تو هم خب موقعه ای inception رو دیدی ها، می گم آره !واقعا کی می دونه که چی واقعیته چی رویا.وقتی منطقی ترین آدمی که می شناختی ، داره با جدیت چیزی رو می گه. راهی جز باورکردنش نداری. همونقدر واقعیه که مول برای کاب. مگه چقدر می تونی برای خودت تکرار کنی که این واقعی نیست. وقتی می تونی لمسش کنی، صورتت رو بچسبونی به پوستش. دیگه رویا چه معنی میده اینی که می خوای خود واقعیته.
توسالهای نوجونیم، خواسته یا ناخواسته وارد ماجرایی شدم که نشونم داد وقتی می گن قلبم دوتیکه می شه، یعنی چی. چندسال بعدترش خواسته وارد پروسه ای شدم که بهم حالی کرد وقتی می گن مغزم داره متلاشی میشه یعنی چی و حالا هرروز ناخواسته دارم این رو تجربه می کنم که بندبند وجودم داره از هم می پاشه یعنی چی.
فکرمی کنم که خدابیشتر از یک خونیاگر پیرنیست. ولت می کنه تا خوب دست و پا بزنی و اون خوب نگات کنه. بعد دقیقا وقتی که بدون رمق یه گوشه ولو شدی و می دونی و می دونه که دیگه هیچ کاری ازت بر نمیاد، یه فوت می کنه و یه راهی برات درست می کنه. نه اونقدر درست می کنه که دیگه کاری به کارش نداشته باشی. نه اونقدر خرابش می زاره که نتونی حرکت کنی. و انوقت دقیقا همین جست و خیزها و فراز و نشیب هاست که زندگی رو می سازه و نیاز این پدر پیرمون رو به بودن برطرف می کنه.
جناب روانشناس اعتقاد داره این درده با نوسانه. یعنی دردی که شروع می شه و هی توی نوسان خوب شدن و نشدن حرکت می کنه و بعد این همون دردیه که آدم رو می سازه. همونی که رشدت می ده و کلی عرفا و علما سالها بهش اشاره کردن که ضربه لازمه تا سنگ بشه الماس.
اما من خوشبینانه فکر می کنم شاید اینم یه خوابه ، خوابی که مال من نیست و من فقط لازمه تا صبر کنم که صدای موزیک رو بشنوم و بعد با یه Kick از خواب بیدار بشم و ببینم که تمام اینها همش نیم ساعت خواب بعدازظهر پنج شنبه بوده.
راستی شما صدای موزیک رو شنیدین که داره پخش می شه؟
Mal:What if u wrong?What if I'm what's real?u keep telling your self what u know.What do u believe,What do u feel?
Cobb:Guilt


۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

حالا وقتش نیست

هیچ پولی ارزش این رو نداره که به خاطرش زندگی نکنیم. چه اینکه زندگی نکنی چون داری پول در میاری، چه اینکه زندگی نکنی چون داری پول ذخیره می کنی.
این پاییز رو یادم نمی ره هیچوقت، اما هنوز پاییز رو دوست دارم، دلم می خواست ، می تونستم،  برم توی جنگل روی یه عالمه برگهای رنگ و وارنگ راه برم تا صداشون رو بشنوم.  دوست دارم بوی درخت هارو  استشمام کنم. .دوست دارم روی برگها بخوابم،طاق باز رو به آسمون و ابرها رو نگاه کنم که اینور اونور می رن.
یک عالمه زندگی کنین! هرچقدر هم زندگیتون عادی و کسل کننده و تکراری به نظر میاد، کلی جا داره هنوز باسیه زندگی کردن پس اینکارو انجام بدین .

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

بهش بگین برگرده

ساعتها رو نگه دارین، به عقربه ها بگین دنبال هم دیگه نچرخن، دیگه جلو نره هیچی.
چرا روز شب می شه؟ چرا هنوز زمین می چرخه؟ باید وایسه، چرا نمی شه حتی برای یک ثانیه هم نگهش داشت؟
هیچ وقت انقدر زیاد از گذر زمان نترسیده بودم.
انتظار کشنده است.

لطفا برای اونهایی که تنها اون بیرونن، اونهایی که از شب می ترسن و جای امنی نیستن دعا کنین. دعا کنین که روشنایی برگرده،دعا کنین که آرامش و لطافت برگرده.

مرسی از اینکه دعا می کنین و مرسی از اینکه هستین.

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

درباره شعر من چه خواهند گفت، آنها که هرگز خون مرا لمس نکردند؟

امشب فهمیدم، وقتی سیگار می کشی لازم نیست زور بزنی تا اون خاکستر سرش رو بندازی،هی نباید بزنیش به لبه جاسیگاری تا بیوفته، بلکه فهمیدم که فقط لازمه صبر کنی، هی پک بزنی و صبر کنی وقتی همه قرمزیش بره و خاکستری بشه میشه با یه حرکت ساده انگشتات بندازیش، خیلی ساده و قشنگ. فقط لازمه که صبر کنی.
خود معنوی یعنی وقتی عاجزی، عاجز عاجزی یه چیزی باشه که بهش چنگ بزنی، که وقتی مچاله شدی تو خودت و با دستات موهات رو گرفتی و می کشی و جلو عقب می ری فقط بگی خدایا کمکم کن، خدایا کمکم کن. اینجا اونجایی که هیچی نداری، هیچی. مغزت کار نمی کنه، نمی دونی باید چیکار کنی. قلبت داره تیکه می شه و تو هیچی نداری که باهاش به هم وصلش کنی. وقتی که زندگی عادی که تا دوروز پیش ازش شکایت داشتی، آرزوت می شه. وقتی می دونی هیچ وقت دیگه به اون حالت آرامش برنمی گردی، یعنی حالاحالاها بر نمی گردی.وقتی که می فهمی الان نمی تونی ناراحت باشی، نمی تونی بترسی، حتی نمی تونی گریه کنی. وقتی ثانیه ثانیه ات بااین سوالها سپری میشه که الان چی میشه؟ اینکار درسته؟ حالا چیکار کنم؟ اونوقته که می فهمی خدا چه نقشی توی زندگیت داشته! خدا قرار بوده تو اینجور لحظه ها کنارت باشه، خدا قرار بوده درستش کنه! خدا اصلا قرار نبوده اینکارو بکنه، تو آدم بده داستان بودی، اونا که نبودن! نبودن لعنتی می فهمی! اونا آدم خوبای تو بودن!
الان وقت فکر کردن به چراش نیست، وقت فکر کردن به هیچی نیست، الان فقط زمان قوی بودنه!
دفعه دیگه که به زندگی برگردم، لحظه لحظه اش رو زندگی می کنم، لحظه لحظه اش رو. حالا به جای من شماها اینکارو بکنین و اونهایی که هنوز خدایی یا حتی نیرویی یا هر چیز دیگه ای دارن که بهش اعتقاد دارن، باهاش رفیقین، بهش بگین که درستش کنه، خودش درستش کنه.
خود معنوی یعنی همین، یعنی تو به یه نیروی برتری اعتقاد داشته باشی که به جای تو کارهارو درست کنه، که تو در لحظه ای که کم آوردی بهش چنگ بندازی، که درست کنه اون چیزی که تو نمی تونی، و این نتونستن برای هرکسی یه زمانی داره، یه جایی بلاخره کم میاری و می ری سراغش بستگی به خودت داره! برای اونهایی که بهش ایمان دارن!

فیروزه امشب خیلی به یادت بودم، خیلی زیاد. همه اون چیزهایی که اذیتت میکنه رو ول کن بچه، ول کن و برو زندگیت رو بکن و حالش رو ببر، چون یه روزی مجبور میشی که بزرگ بشی، خیلی بزرگ اونموقع دیگه دیره!

خوش بگذرونین
پ.ن: می دونم پست بدیه، می دونم نباید می نوشتمش، اما نمی شد، هنوز ته وجودم یه تیکه ای بچه ای هست که خودخواههه و می خواده همه چیز برگرده به حالت خوبش که می گی هیچی نشده که. فقط اون بچه است که مجبورم می کنه بنویسم تا بریزم بیرون. مثل اینه که ساعتها زیر آب شنا کرده باشی و الان اومده باشی روی آب نفس گیری. مرسی که گذوشتین ینجا نفس بگیرم، دوباره باید برگردم اون زیر و شنا کنم، هنوز خیلی راه مونده، باید شنا کنم.

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

کوسه ها چرا به پریان دریایی پرجرئت حمله نمی کنند؟

از بین همه گربه های کوچه ما، یکیشون از همه بی مسئولیتره، یعنی هرچقدر هم من بهش یادآوری می کنم که ببین گربه جان، آدم باید توی زندگیش بپذیره که خودش مسئوله زندگی خودشه، بعضی وقتها مقصر اتفاقات بقیه هستن، اما این تویی که باید مسئولیت رفع مشکلت رو بپذیری، توی گوشش نمی ره. بازم تا آدم رو می بینه به پرو پات می پیچه که یعنی به من غذا بده. حتی این دفعه می گفت بیا از من دفاع کن، چون هرچی بهش گفتم که بابا من غذا ندارم وقتی از سر کار برمی گردم و اصولا هرچی داشتم از صبح تاحالا خوردم به خرجش نرفت و باز هی خودش رو می نداخت وسط راه رفتن آدم، تا اینکه از اونور کوچه صدای غر غری رو شنیدم و دیدم بعله یک عدد گربه قلدر داره از اونور برای این شاخ و شونه میکشه که " فکر کردی! حالا که این رفت تو، بهت نشون می دم کی تو این کوچه بزرگتره!" الحق هم گربه همچی بود که حتی من بهش گفتم پیشته، از اونور کوچه تکون نخورد، مجبور شدم برم طرفش تا لطف کنه و یه چند قدمی بره اونورتر که مثلا ترسیدم بابا! اما با اینحال برای گربه بی مسئولیت کوچه توضیح دادم که درسته که اون خیلی گنده است، اما خب کاریش نمی شه کرد یه چند دفعه که کتک خوردی می فهمی که همیشه یکی نیست که ازت حمایت کنه، بلکه این خودتی تنهای تنها و به هر حال یه جوری باید از پسش بر بیای، یا اینکه به حرفش گوش بدی وکتک نخوری یا اینکه بری کلاس buddy building و قوی بشی و از پسش بر بیای. و بعد ازگفتن این نطق بلند بالا رفتم تو و درو پشت سرم بستم تا یه تمرین عملی باشه براش و با مسئولیت بشه. الان یه مدتیه که خبری ازش نیست، فکر کنم رفته کلاس.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

زگره گشایی زلف خود، تو زکار من گره ای گشا

اس ام اس می زنه که بعد از 30 سال اینها اولین آدمهایی هستن که براشون باید دعا کرد، اینکه عملیات نجات شروع شد و این پایان مرگ آدمها توی معدنه. فکر می کنم که آره خب راست می گه Reply می زنم که موافقم ما دعا می کنیم.
- می گه برید خودِ معنوی تون رو پیدا کنید. خودِ معنوی! ترکیب عجیبیه. یه عمری تو مخمون کردن که معنویت یه چیز گنده ایه فرای ما و ما یه قسمت از اونیم. حالا ایشون تشریف آوردن و میگن: زهی خیال باطل، نه تنها بیرون شما نیست و درونتونه، بلکه شما از اون نیستین، اونه که از شماست. یعنی یه قسمت از توی موجود ضعیف توی دنیا شامل معنویت هم می شه!
تا آن لاین می شم pm می ده که الان 4 نفر رو درآوردن، پشتم می لرزه. پس تونستن! الان اونا که اون پایینن چه حسی دارن؟ می دونن که می شه آزاد شد. لینک سایت گزارش لحظه به لحظه رو بهم می ده، هر 10 دقیقه میرم چکش می کنم. دارن یکی یکی میان بالا. تند تند!
- می رم سراغ کتابخونه آبجی کوچیکه. از بین سری کتابهای بوبن، رفیق اعلی رو می کشم بیرون. معنویت رفته رو مخم و می خوام تقلب کنم. خیلی وقت پیش گفته بود که رفیق اعلی یه جور مفهوم معنوی خوبی داره. مقدمه اول رو که می خونم، پرت می شم به 15 سال قبل، کلاس دوم دبیرستان. یه شب یه فیلم می بینم، برادر خورشید خواهر ماه. پسری که همه زندگی پر از رفاه و همه جاه و جلالش رو توی سن جوانیش ول می کنه و میره دنبال کمک به فقیرهاو جزامیها( کسی که بعدها قدیس می شه، قدیس فرانچسکو گویا) فیلم اثر زیادی روم گذوشت، یه اثر لطیف از همه چیز. فکر می کردم حتما باید زد به کوه و بیابون تا رستگار شد. معلم ادبیاتم ناخواسته با فال حافظش به دادم رسید. گفت همه چیز هم صوفی گری نیست، زندگی باید کرد با همه قسمتهاش. و اینجوری بود که اعتقادم به حافظ جایگزین رستگاری در بیابان و کمک به فقرا شد.
می رسم خونه و بدوبدو تلویزیون رو روشن می کنم. کانال فرانسه به زبان انگلیسی، داره گزارش می ده.12 تا رو بالا آوردن . داره live نشون می ده، همه دنیا دارن می بینن. از این همبستگی کلی خوشم میاد. تا یه ساعت دیگه مهمون داریم و من در حال انجام کارها هر چند دقیقه جلوی تلویزیون میخکوب میشم. مادر خانومی همینطور که داره کارهای مهمونی رو می کنه، میگه چیه مگه این؟ براش توضیح می دم، میگه خیله خب حالا برو آماده شو الان یه سری آدم میان اینجا زشته، میوه ها رو هنوز نچیدی.
- بوبن نوشته: "دوستت داشته ام، دوستت دارم، دوستت خواهم داشت. برای زاده شدن تنها جسم کافی نیست. این کلام نیز لازم است" کتاب رو می بندم، زیاد از حد احساساتیه و ناخودآگاه من مدتهاست که زیرآبی می ره از این حرفها. کلا من از قدیم توی تقلب کردن شانس نداشتم. فکر می کنم چرا جواب این سوال انقدر سخته؟یعنی من جایی گمش کردم؟ چرا همیشه معنویت با احساسات همراه بوده؟ تا مدتها مطمئن بودم که یه چیزی مواظبمه، باسیه همین خیالم راحت بود. از یه جایی دیدم که اون پیرمرد گنده ریشوی مو سفیدِ من خیلی هم هر کاری ازش ساخته نیست. یعنی کارهای زیادی هست که من خودم باید بکنم و اون بشینه نگاه کنه و لبخند مهربونانه بزنه.
یه گزارشگر داره درباره وضعیت روانشناسی اونها حرف جالبی می زنه، میگه: این آدمها تا مدتها مرکز توجه خیلی ها خواهند بود و این برای آدمهایی که تا حالا زندگی معمولی داشتن و در یک چنین جای دور افتاده ای زندگی می کردن، سخت خواهد بود. مهمونها یکی یکی از راه می رسن و من همچنان کانال رو روشن نگه داشتم، صداش یکم زیاده و هیجان من هم همینطور. یکی از دوستان متعجب سوال می کنه که تو هم این کانال رونگاه می کنی؟ می گم آره بابا، این معدنچیا رو دارن با یه کپسول درمیارن، حتی ناسا هم گفته بود حالا حالاها نمی شه درشون آورد اما آلمانی ها تا حالا 16 تاشون رو درآوردن. لبخند عاقل اندرسفیهی می زنه و می گه اینام شلوغش می کنن، اینهمه آدم زیر آوار موندن کسی چیزی نگفت!چون مهمون حبیبِ خداست و احترام بهش واجب،منم چیزی نمی گم فقط به تلویزیون خیره می شم. مادر خانومی چشم غره می ره که کمش کن، لبخند می زنم و شیرینی رو تعارف می کنم. باباهه که دوتا پسراش اون پایین بودن، پسراش رو بغل می کنه و گریه می کنه،چه حسی داشته توی این 69 روز؟
- کم کم یادم میاد که خیلی هم گمش نکردم، همین چند وقت پیش بهش سر زدم و کمک به دوستی رو انداختم گردنش. میدیدم داره اذیت میشه و من کاری نمی تونم براش بکنم، اما نمی تونستم به راحتی از کنار ماجرا رد شم، پس نشستم در گوشش گفتم: ببین آقاجون، این بچه خوبیه، حقش بیشتر از اینهاست، باسیه کسی هم بد نمی خواد، با تو هم رابطه اش خوبه، پس نذار اذیتش کنن، می تونی دیگه نه؟ حداقل کاربردش برای من این هست هنوز که عذاب وجدان اینکه کاری نمی تونم بکنم رو کم کنه، دعا که می تونم بکنم.
آخرشب که دارم تو جمع و جورکردن مهمونی کمک می کنم، فقط 8 نفر دیگه اون پایین موندن. خانواده ها و وسایلشون رو نشون میده، محرابهای دعایی که ساختن، هر کی یه جوری. یکیشون که اومده بالا خیلی سرحال و آماده حرف زدنه، می گه اون پایین جنگ بین خدا و شیطان بود و خدا برنده شد! فکر می کنم جنگ بین طبیعت و انسان بوده، انسان ثابت کرد که از پس طبیعت داره بر میاد، اینجاست که اشرف مخلوقاته و میتونه با تکنولوژیش 700 متر زیر زمین، بره و برگرده. بعد از قرنها این اولین باریه که مادر طبیعت نتونست حساب این فرزندان شیطونش رو برسه، اونها نه تنها از دل خاکش مواد رو کشیدن بیرون، بلکه آدمهایی که می خواسته به عوض اذیت و آزارها قورت رو هم پس گرفتن! در واقع باید امشب رو به خاطربرتری انسان و فکر و تکنولوژیش جشن گرفت.
- و حالا دوروزه که دوباره شروع کردم بوبن خوندن، نمی دونم چرا انقدر اعتقاد دارم که بوبن جوابی برای من داره، اما حرفهاش لطیف و شاعرانن. با اینحال من همش 2 روز دیگه تا روز امتحان وقت دارم وهنوز این خودِ معنویم یه جاییه که من خبری ازش ندارم. اگه تا 2 روز دیگه به نتیجه ای نرسیدم از برهان انکار استفاده می کنم. می رم سر جلسه و میگم : اصلا کی میگه که چنین چیزی هست؟ بیا ثابت کن که هست تا من دنبالش بگردم. البته که می دونم، تنها یک لبخند ژکُند تحویل می گیرم که میگه شایدم نباشه!تو چی فکر می کنی؟

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

به دنبال کیمیا و گربه نره!

حرف زدن خیلی راحتتر از عمل کردنه و این کار آدمهای راحت طلبه!
پروفسور بالتازار فرمودند که : حرف موقوف، تشریف ببرید عمل کنید!
ما هم تشریف بردیم!

گفتم بعدا اتفاقی افتاد بدونین باید یقه کی رو بگیرین!

فعلا عزت زیاد!

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

آهنگ گوش نمی دم!

تو برنامه نویسی عاشق توابع بازگشتیم. دوقسمت بیشتر ندارن، یه قسمت گنده که باعث میشه خود تابع فقط خودش رو صدا بزنه، یه قسمت کوچیک که باعث می شه تابع واقعا اجرا بشه . در عین اینکه خیلی جمع و جورن، کلی هوش توشون خفته. (ته جمله بود)
باید بشینم ببینم میشه یه تابع بازگشتی بنویسم باسیه زندگی که در همه موارد هی برگرده به خودش و کاری به کار من نداشته باشه، فقط همون قسمت آخرش بیاد بخواد اجرا بشه، حالام کو تا آخرش.
چرا توی اسلام، اماکن مذهبی شکل کلیشون دایره است؟ این مرکزیت و چرخ زدن ماجراش چیه؟ بعد فکر کن من تازه ایندفه فهمیدم که حرم امام رضا دایره است! خب سوال پیش میاد دیگه، سوال جدیه!
طبق نظریه دوستان، بنده الان تشریف بردم تو دالون خودم، خیال هم ندارم بیرون بیام، دالونه هم تهش نوره و لا غیر. خوبه حالا دالونه مثلا چاه نیست، دالون خنکه حداقل. جام خوبه به غیر از تاریکی ملالی نیست. این فقط جنبه اطلاع رسانی داشت، دوستان اگه خواستن دنبال من بگردن بدونن من کجام!

انقدر خوشم میاد کلا هیچی به هیچی ربط نداره تو این متن و من انقدر واضح فقط دارم غر می زنم!

خوش باشین

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

من و با لالایی دوباره خوابم کن

خریدهای دختر خوب خانواده بودن رو انجام دادم و حالا دارم می پیچم سر کوچه امون که درست سر اذان برسم خونه و همه چیز خوب و خوش باشه. اما آهنگ ی CD ای که گذوشتم، تازه رسیده سر اونی که خیلی دوستش دارم و اگه بپیچم توی کوچه ، وسط آهنگ می رسم دم در و آهنگ حروم می شه.فکر می کنم که الان اتوبانها خلوته و یه دور اضافه توی اتوبان با موزیک بلند خیلی وقت زیادی نمی گیره، پس نمی پیچم و مستقیم می رم.
یکم بالاتر از خونه ما یه اتوبان نصفه نیمه است که خیلی جای خوبیه باسیه آهنگ گوش دادن، هم پهنه و هم خلوت. می شه با آرامش لم بدی و رانندگی کنی و نگران بوق و چراغ ماشینها هم نباشی سر وتهشم می تونی دیگه با سرعت ملو 4-5 دقیقه ای بری و بیای. مزیت بیشترش اینه که ته اش می خوره به یه جاده ای پیچ پیچی دوست داشتنی به سمت لواسون که یه جورایی کوچیک شده جاده چالوسه.
مدتیه دارم به این فکر می کنم که زندگیم هیجان کمی داشته، یعنی من اصلا از اون مدل آدمهای پر ریسک کلا نیستم، همه چیز باید با آرامش و درجه پاییینی از احتمال خطر و شکست همراه باشه تا من تن بهش بدم. اما با همه اینها دیگه زیادی احساس یکنواخت بودن می کنم. هر چند وقت یکبار دوست دارم یه کار عجیب غریب بکنم تا احساس بهتری نسبت به خودم داشته باشم.
از همون اول که پیچیدم توی اتوبان کذایی، به جاده پیچ پیچی تهش فکر می کنم.قبلا چند بار توی روز این مسیر رو رفته بودم . از اون جاده می ری بالا و از اون ور اتوبان می یای پایین. با اینحال توی شب با توجه به اینکه جاده اش چراغ نداره، باریک و پیچ پیچیه ، امتحان نکرده بودم. با توجه به اینکه آهنگهای خوب اون CD همچنان ادامه داشت، وقتی رسیدم ته اتوبان به جای اینکه دور برگردون رو بپیچم، مستقیم گاز دادم و توی یه جاده خلوت، تاریک پیچ در پیچ افتادم.
تا یه 5 دقیقه ای داشتم با چراغهام ور می رفتم تا این قسمت نور بالاش رو فعال کنم، تاحالا استفاده نکرده بودم و خیلی وضعیت خنده ای بود ، هم می پیچیدم، هم چراغ رو نگه داشته بودم .
وقتی چراغ درست شد و توی تاریکی که فقط یه کم جلوترش با نور روشن میشد حرکت میکردم به همه احتمالهای عجیب غریب ممکن فکر می کردم، اینکه الان یه ماشینی بپیچه جلوم و خفتم کنه، اینکه ماشین یهو خراب شه و من این وسط بمونم و باز یکی بیاد خفتم کنه. ( کلا یکی باید آخرش خفتم می کرد تا ترسناک باشه ;) ) اما شب و سکوتش و کوهایی که توی تاریکی سایه ای ازشون بود کم کم من و گرفت و ترکیبش با جاده و موزیک یه حال درست حسابی بهم داد. البته هیجان ترسناکی همچنان ته دلم وول وول می خورد.
کلا قسمت بی آبادی جاده فکر کنم بیشتر از 10 دقیقه رانندگی نباشه، بعدش می رسی به اون بالا و رستورانها و روشنایی و بعدش هم یه سرازیری پر شیب و منظره ای بزرگی از تهران توی شب با همه چراغهاش که بعضی وقتها باعث می شه حواست از رانندگی پرت بشه و آخر سر هم برگشت به اتوبان و خونه .
کل ماجرا نیم ساعت هم نمی شد، اما حس خوبی بهم داد، سر زنده و خوشحال برگشتم تو پوست همون دختر خوب خانواده با یه عالمه خرید!

غیر قابل پیش بینی باشین!
- بهش می گم خودم از دست خودم دارم دیوونه می شم، می گه من خیلی وقته اینطوریم! اونوقت این الان همدردیه، باید یعنی خوشحال شم آیا؟
- دختر 20 ساله ی تازه دانشگاه رفته، اومده داره از من سوال می کنه که برای اینکه از همکلاسیهای پسرش آمار بگیره که چه ساعتهایی رو دارن اینترنتی بر می دارن تا اونها هم همون ساعتها رو بردارن، اما یه جوری هم بپرسن که ضایع نباشه و پسرا فکر نکنن خبریه، چی بگن بهتره؟ اصطلاحا چه جوری سر صحبت رو باز کنن اونم از توی SMS! بابا خب انقدر تکنولوژی نزارین باسیه این بچه ها، همون ثبت نام کاغذی خیلی بهتر بود،ملت همه از رو دست هم می نوشتن، من ضایع نمی شدم که چی جواب اینو بدم!

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

من و پوک می زنی آروم، خرابم می کنی از سر

دلم می خواد بنویسم
نشستم وسط یه روزکاری شلوغ و دارم می نویسم. تمام این مدت با همه این سوژه های فرهنگی علمی اجتماعی زیادی که داشتم حس نوشتنم نیمده بود، ماکسیمم یه مدتی سوژه رو پرورش می دادم و ولش می کردم. بعد یهو امروز حس نوشتنم زده بالا و هیچ جوری نمی تونم جلوش رو بگیرم. فکر کنم به pm دوست جون ربط داره که غرزده بود که بنویس دیگه.آخه این چند وقته همش می یومدم وبلاگ رو نگاه می کردم ببینم شاید یه نفر کامنتی گذاشه باشه که بابا بنویس دیگه! یعنی خنده داری این منِ من اینه که با اینکه خودش دوست داره که یه کاری رو انجام بده ، اما گیر می ده که یکی دیگه حتما بهش بگه تا انجامش بده. بچه عاشق انگیزه بیرونیه بیشتر تا خودش!
پسر خوشگله می گه تو خیلی تنبلی! منم پشتم رو می کنم و بهش می گم خب که چی، هستم! اما پیش خودم فکرمی کنم : بچه داری تند می ری، کسی تا اینجا نیمده که سالم برگرده سرجاش.
جناب پدر می فرمایند: تو حسش رو نداری. وقتی براق می شم بهش که ببخشیییید! می گه نه خب منظورم بد نبود که اینم یه مدلشه. حس نداشتن یعنی تو راحتترین کارو انتخاب می کنی، بد نیست که! منم براش پشت چشم نازک می کنم و می گم همینه که هست.
جناب روانشناس می فرمایند: کدوم آدم موفقی رو دیدی که شبها زود بخوابه و صبحها دیر از خواب پاشه؟ منم هاج و واج نگاش می کنم که هان! راست می گه خب. اما بعدش جواب خوبی براش پیدا می کنم. بعدش یعنی وقتی که دارم اولین قسمت O.C رو می بینم. آدم اصلی داستان یهو از وسط کل اون زندگی فلاکتی که داره با یه تلفن پرت می شه وسط یه زندگی دوست داشتنی عالی با یه خونه کنار استخر به چه جالبی توی یه خونه چه گنده تر با آدمهای بهتر و مهمترین مشکلش می شه کنار اومدن با دوست دختر شاه پریونش و دوست پسرهای قبلیش که خانم به خاطراین آقا پسر جدید از ناکجا آباد اومده، همه رو ول کرده. و همه اینها چون اون بچه خوبیه، که خب هم ساده است و هم به وفور در ما یافت می شود. پس این میشه اعتقاد داشتن به رویا. می شه نشستن و منتظر این بودن که بلاخره شانست از خواب بیدار بشه و تو هم بیوفتی وسط اون قصه قشنگی که از بچگی بهت قولش رو دادن که اگه کار های بدی نکنی ، اگه حواست به همه باشه غیر خودت ، اگه همه چیزهای خوب رو بدی به بقیه ، به جای همه اونها یکی از آسمون قراره خوشبختت کنه. و مگه خوشبختی غیر از خونه و کار و ماشین و دوست داشتن نیست؟ بعد حالا جنابعالی درست ته 30 سال زندگی اومدی نشستی جلوی من و می گی که همه اینها کشک بود، که من می باید به جاش چه کارها که نمی کردم؟ بعد اونوقت من باید بشینم نگات کنم و قبول کنم به همین الکی الکی زندگی من رو بر باد بدی؟ نه جانم به این راحتیه به نظرت؟ تو جای من!
همکار با سابقه تر نصیحتم می کنه که هی با این همکارای دیگه اینور اونور به گشت و گداز و ولخرجی نرم. می گه تو شکل اونها نیستی، اونها هرکدوم یه بابای پولدار دارن که دست آخر ساپرتشون می کنه، اما تو چی؟ پس انداز این 7 سال کار کردنت کو؟ خونت کو؟ منم سر به زیر تائیدش می کنم که آره خب راست می گی، تقریبا آهی در بساط ندارم و همین چندر غاز ی که در میارم و دارم در ماه خرج می کنم و اگه یه ماه ی تصمیم بگیرن دیگه بهمون حقوق ندن، پولی ندارم که باهاش ماه رو سر کنم، فکر می کنم خب باید به فکر بود تو سر دهه چهارم!
روی صفحه مانیتورم یکی از کارهایی که باید انجام بدم رو اوردم بالا و همچی افتادم روی این دفترچه و دارم تند تند می نویسم که هرکی رد بشه فکر می کنه من چقدر مشغولم. اینجوری می چسبم به میزم و از زیر همه کارهای ریز و درشت در می رم تا ساعت 5 بشه و بزنم بیرون. عصر داریم با بچه ها میریم خوش گذرونی . داریم می ریم دور هم جمع بشیم قلیون دود کنیم و چرت و پرت بگیم و هی بخوریم. شب هم شام می ریم بیرون. من هیچ کار خاصی قرار نیست انجام بدم، قرار نیست چیز جدیدی یاد بگیرم یا سطح سوادم رو ببرم بالا تا توی کارم پیشرفت کنم . فقط دارم خوش می گذرونم ، همین!
فروید کوچولو می گه من دچار سندروم 30 سالگی شدم، بچه اگه ترشی نخوره یه چیزی می شه فکر کنم!

Be Cool
پیام اخلاقی این پست ( فقط مخصوص Ladies) : همش شیر و غذاهای مقوی بخورین، وقتی دوره ماهانه می شین قرصهای آهن و ویتامین و چی مصرف کنین. حرص و جوش هایی که می خورین رو نریزین توی خودتون. هر چند وقت یکبار داد بزنید، جیغ بکشید، گریه کنید. به خودتون برسین، شیر بخورین. ورزش کنید. شیر بخورین. احساسات برای بیان کردنه نه قورت دادن، به جای احساسات قلنبه ای که قورت می دین، یه غذای مقوی بخورین. وقتی بقیه پررو می شن شما هم برید تو شکمشون. اگه دارن حقتون رو می خورن و قدرتون رو ندارن، گور باباشون. اونها به شما بیشتر احتیاج دارن. حقتون رو بگیرین. شیر بخورین، مهمه ها شیر بخورین. اگه هر کدوم از اینها رو انجام ندین، تو سن 54 سالگی ، درصد پوکی استخوانتون انقدر زیاد می شه که براتون خطر مرگ بوجود میاره، می فهمین خطر مرگ! بعد درمانش آمپول 800 هزار تومنی که درد زیادی داره و باید هر ماه به مدت 6 ماه بزنین. اگه نزنین استخونها خود به خود می شکنن، خود به خود. حالا هی بشینین نگران این باشین که بقیه کی و چرا می خوان ناراحت بشن!

نکته برای آینده: اگه بلایی سرش بیاد، من بابای بعضیها رو می یارم جلوی چشمشون، یعنی منتظرم این بگه آخ تا من بدونم و اونهایی که می دونن! مهمترین آدم زندگی منه.
شیر بخورین!

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

خبر ِ حادثه عبور تو

دیگه کم کم انقدر داره عادی می شه که حتی غر زدنش هم نمی یاد. یعنی دیگه مسخره است که بیای و بگی اینم رفت! دیگه داره موندن تو اینجا سوال برانگیز می شه، نه رفتن آدمه! دیگه ناراحتی کردن برای اونی که می ره خنده دار میشه که همه براق می شن تو چشمات و می گن اون که داره می ره بهش خوش بگذره ، تو بفکر خودت باش!
واقعا قراره بهش خوش بگذره؟
یعنی می شه یه روزی قصه این سالها نوشته بشه، قصه این سالهایی که رفتن یه ارزش بود. قصه آدمهایی که کل زندگی بیست و چند سالشون رو حتی کل زندگی سی و چند سالشون رو دوتا چمدون 20 کیلویی کردن و سوار طیاره شدن و رفتن. اینکه یکی بیاد از حس آدمهایی که زندگیشون رو دوتیکه کردن و نصف تیکه دوم رو فقط با خودشون بردن بنویسه. ویا شاید یکی پیدا شد که جلوتر رفت و از آدمهایی نوشت که هر دفعه یکی از آدمهای اطرافشون رو تا پشت شیشه های پرواز بدرقه کردن و بعد خودشون برگشتن خونه، در حالیکه بازهم یه تیکه از قلبشون کنده شده بود، حالا به نسبت یه تیکه بزرگ یا یه تیکه کوچیک. می شه یکی یه روزی این سالها رو بنویسه که رفتن یه ارزش بود و نرفتن یه ضد ارزش.
و بعد فقط من نگران خودمم که هی اینهمه آدمی که با هزار زور و زحمت گشتم و پیدا کردم، آدمهایی که من روبفهمن، که دوست باشن، که حرف باهاشون وجود داشته باشه. و بعد هی تند تند از دستشون بدم. و بعد نگران این باشم که پیدا می شه بازم مثل اینها؟ آیا؟
و آخ که چقدر بدم میاد و خوشم میاد از این بقل کردن آخر. یه چیز الزامیه که هم باید باشه و هم نه. که می خوای یه تیکه از اونو با بقل کردنت برای خودت نگه داری و هم می خوای اینکارو نکنی چونکه همین یادت میاره که آخ داری از دستش می دی، آخ اون دیگه نیست.
و بعد تو تمام سرتاسر فیلمی که براش درست کردیم من اون دختربا قلب سنگی لقب می گیرم که گریه نمی کنه، که همه گریه می کنن اما اون ماکسیمم یه گوشه کز می کنه. چون که اون عادت نداره که جلوی بقیه گریه کنه. اما به جاش این منم که امشب تا ته جاده رو رانندگی می کنه، رانندگی می کنه و موزیک گوش می ده و فکر می کنه که میشه یکی یه روز قصه این سالها رو بنویسه؟ فکر می کنین اسمش رو باید چی گذاشت؟ اسم این سالهایی که نمی شه به موندن هیچ دوستی دل خوش کرد؟

....

پ.ن:I hate airport,I hate airport,I hate airport ,I hate airportI hate airport,I hate airport

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

نم نم بارون چشمات، گریه سرخ شقایق

پروفسور بالتازار گم شده!
تا امروز سعی می کردم این واقعیت رو از ذهنم دور نگه دارم و خوشبینانه فکر کنم که یه جایی لای اثباب وسایل ول و وادرای اتاق قایم شده. اما الان دقیقا وقتی دارم اینو مینوسم همه وسایل اتاقم رو تاحدی که می شد ریختم وسط اتاق وپیداش نشد. همه سوراخ سنبه های ممکن و غیر ممکن از لای لباسها تا توی سطل آشغال رو گشتم و هیجا نبود. اون واقعا گم شده.
وحشتناکیه موضوع از اونجا میاد که مدتی بود بهش بی محلی می کردم و اینکارو هم از قصد کردم. احساس کردم که زیادی بهش دارم وابسته می شم. فکر کردم اینکه همه جا با همیم و داشتنش برام آرامش بخشه چیز خوبی نیست. و خب گذوشتمش کنار. این کارو از قصد کردم اما نمی خواستم گمش کنم. فقط این حس وابستگی به چیزی آزارم میداد. انقدر شدید شد که بیخیال اون حس خوب داشتنش شدم و زدم همه چیز رو خراب کردم.اولش برام فقط تجربه کردن بود. اینکه به خودم ثابت کنم که می تونم انجامش بدم و همه جا با خودم نبرمش. و بعد کم کم دیگه واقعی شد، یعنی نبردمش و حس بدی هم نداشتم و کم کم حتی حس خوبی هم داشتم. و خب فراموشش کردم به همین راحتی فراموشش کردم و اون هم به جاش گم شد!
وقتی فکر می کنم که قرار بود باهم چه کارها که بکنیم، افسرده می شم. قرار بود من و اون اولین ایده ی جدی و باهوشانه رو انجام بدیم. حتی کلی با هم طرحش رو ریخته بودیم و حرف زده بودیم و نوشته بودیمش. اما من یهو وسط کار ولش کردم. مثل همیشه به نظرم کافی نمی یومد و اون اعتراضی نکرد. اون فکر می کرد که باید صبر کرد. تا زمانیکه دوباره من آماده ادامه دادنش بشم. به جاش من رفتم سراغ نوشتن از درو دیوار و کم کم حتی همه اون انرژی اولیه ای رو که برای ایده جالبم داشتم رو فراموش کردم. و حتی جلوتر هم رفتم و با خودم فکر کردم که از اول هم ایده خوبی نبود. زیادی توی بیان اولیه اش هیجان به خرج دادم و در واقع نمی شد درست پرداختش کرد و گذوشمتش لای اون پوشه گنده از همه این ایده ها و نوشته های جورواجور دیگه.
و بعد اول هفته بهش احتیاج پیدا کردم. یهو احساس تنهایی زیادی کردم، یهو دلم برای تو دست گرفتنش تنگ شد، اینکه دستم و بکنم لای همه اون آشفتگی درونش ، اینکه دونه دونه اونها رو مرتب کنم و آروم کنار هم بزارم. برای بازی کردن باهاش، باهاش سروصدا کردن. باهاش فریاد زدن . به خصوص برای باهاش چرخیدن تنگ شد. اما اون هیجا نبود و از یکشنبه تاحالا هی داره به حجم تنهاییم اضافه می شه. اینکه همه جارو می گردم و نیست. اینکه واقعا گذوشته رفته شاید. اینکه گم شده، واقعا واقعا گم شده!
همیشه باور کردن یه اتفاق اینطوری توی من زمان می بره، دیر باورم میشه که یه چیزی دیگه نیست. این می تونه هرچیزی باشه. تا یه مدتی می خوام دوباره برش گردونم سرجاش، تا یه مدت بعدترش می خوام تظاهر کنم که هنوز هست، که شکل اولش می شه. و بعد از اونه که سکوت می کنم و شاید یه روزی باورم بشه که نیست. الان یه جای بین برگردوندن و تظاهر به بودنش گیر کردم، احساس می کنم که یه جای منتظره تا ببینه من پیداش می کنم یا نه. فقط کافیه که درست دنبالش بگردم تا پیداش کنم.و خب شاید برم سراغ اون ایده دوباره، برم و دوباره بکشمش بیرون و بنویسمش. باسیه اینکه نشون بدم که بهش اهمیت می دم، باسیه اینکه نشون بدم که به خودم اهمیت می دم که ایدم اونقدر هم بد نبوده، و شاید برای اینکه یکبار یه کاری رو درست انجام بدم و بعد شاید به آرامش برسم، شاید.
Be together

پ.ن:می دونم که شاید به نظر crazy بیاد اما بعضی وقتها حتی تا این حد crazy بودن رو دوست دارم با اینکه شاید خطرناک باشه منتشر کردنش اونم به صورت عمومی ، اما می خوام به اون یه خطی که اون بالا نوشتم پایبند بمونم ، برای همین اینها رو اینجا می بینید. امیدوارم که لذت ببرید از منوی امروز ما.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

Devil never cry

می پرسم: چرا؟ از کجا می دونی؟ می گه: خب اونکه دل نداره که.
فکر می کنم واقعا؟ اما اون سالها عاشق بوده، اون سالها عشقش رو پرستیده خیلی بیشتر از چیزی که ما بدونیم یا یادمون باشه. سالهای زیادی تلاش کرده تا تونسته مقرب بشه، اونقدر نزدیک که همه چیزش رو بدونه. با اینکه می دونست همه چیزش رو هنوز به همه نمی گه اما اگه چیزی رو می خواست بگه، از اولینها بوده. همه کارهای سخت با همه شب و روز راز و نیازها رو با لذت انجام می داده. برای رسیدن به او اینهاکارهای ساده ای بودن و اون تواناییهای زیادی داره.
می گه : کسی دوستش نداره خب،که اینجوری شده.
فکر می کنم، اوه نمی دونی چقدر عاشق داره و چقدر بیشتر می پرستنش. اما اون نه! اون هیچ کدومشون رو دوست نداره. حتی از همشون بدش میاد، ازاین موجودات. در واقع از همون روز اولی که اولین گونه از این نوع رو دیده بود، از این موجود صورتی درازِ ضعیف، خوشش نیمده بود. هیچ وقت فکر نمیکرد این موجود عجیب تهدیدی براش به حساب بیاد. هیچ قدرتی نداشت. بقیه رقیبهاش هرکدوم قدرتهای زیادی داشتن و به خاطر همین می تونست هم باهاشون رقابت کنه ، هم باهاشون کنار بیاد. اما این موجود بی دست و پا، حتی نمی تونست در مقابل یکی از این جانوران گنده از خودش دفاعی داشته باشه. و همین وضعش باعث می شد که به هیچ دردی نخوره.حتی نمی تونست با هیچ کسی دیگه ای اونجا رابطه برقرار کنه. تا اینکه او یه موجود دیگه از جنس خودش با ظاهری عجیب تر کنارش گذوشت تا دوتایی به غیز ار خوردن و خوابیدن بتونن با هم راه برن و حرف بزنن و سرگرم باشن.
با همه اینها می دونست که او این موجود رو دوست داره. اوایل خیلی هم عجیب نبود، او دل رحم ترین بود و همیشه مراقب ضعیف ترها. اما هیچ وقت بیش بینی اونروز رو نمی کرد. اون روزی که او این موجود رو بر همه اونها برتری بده. اصلا هیچ وقت هیچ کس اونجا برتری نداشت، نزدیک و دور داشتن اما برتر نداشتن. اما این موجود همه این قواعد رو بهم زده بود. مگه چیکار کرده بود، یا اصلا چیکار می تونست بکنه که برتری داشته باشه؟! اما او گفته بود که برتری داره، چیزی که فقط خودش می دونست و هیچ کس دیگه ای نمی دونست، حتی نمی تونست که بدونه!
بقیه قبول کردن که خب حتما خبری هست، مثل همه موارد دیگه و اونها نمی دونن . اما اون ایندفعه زیر بار نمی رفت. اینهمه تلاش رو باید برای هیچ بر باد میداد؟ البته که می داد اگه او می خواست، اما این موجود بهش ضربه می زد، این موجود هیچ وقت قدرت و عظمت و بزرگی او رو کامل درک نمی کرد. موجودی پر از ضعف فقط غم و اندوه و رنج به همراه داشت و اون یک چنین چیزی رو برای او نمی خواست. اون نمی خواست جلوی او وایسه اما نمی تونست هم ببازه، اون باید حرفش و عشقش رو ثابت میکرد. اگه فقط می تونست ثابت کنه این موجود چقدر ضعیفه، دیگه دلیلی وجود نداشت که او، موجود عجیب رو برتر بدونه. باسیه همین کار سخت رو انجام داد، سرپیچی کرد و همه مقام و منزلتش رو از دست داد.
روز اولی که این اتفاق افتاد، فکر می کرد به زودی همه چیز رو ثابت می کنه و برمی گرده جای اولش، که سریع هم ضعیف النفس بودن موجود رو ثابت کرد. اما به جای اینکه برگرده سرجای اولش با هردوی موجودهای عجیب ،همه با هم تبعید شدن به جایی بسیار دوتر از او. و اینجوری بود که قلبش شکست.
و حالا اون سالهاست که با قلبی شکسته که با نفرت بندش زده، زندگی میکنه. نفرت از موجود دوپا و همه نوادگانش که هرروز و شب بیشتر و بیشتر به طرف اون میان و از او که اونها رو برتر قرار داده دور می شن. واون رو منزجرتر می کنن چون هنوز هم ته وجودش عشقی داره که به خاطر اونها، ازش دور مونده. هنوز هم فکر می کنه که می تونه ثابت کنه که عشق اون از همه بهتر و برتر بوده و باسیه همینه که سالهاست داره تلاش می کنه. بی خبر از اینکه رمزی در هستی این موجود هست که اون خبر نداره، رمزی که موجود دوپا رو برتر می کنه و او بهش گفته بود اما اون گوش نداده بود که غرورش نزاشته بود که گوش کنه و اینجوری شده که ضربه خورده بود.
می گه: هیچ کاریش نمی شه کرد، دنیا تا بوده همین بوده.
و من فکر می کنم آره خب! اما شاید اگه اونم می یومد و می رفت پیش جناب روانشناس و جناب روانشناس یکم بالا پایینش می کرد و یکم خودش رو می ریخت جلوش و بعد بهش حالی می کرد که بابا جان یه رابطه همش مال تو نیست که! مال طرف مقابل هم هست. و اون می تونه تورو نخواد حتی اگه تو زیاد بخواییش. یکم درکش از خودش بیشتر می شد. بعد می شستن با جناب روانشناس چایی می خوردن و یکم درد و دل می کرد و قسمتی از این دلتنگیهاش رو باز می کرد. شاید اونوقت جناب روانشناس بهش نشون می داد که ببین مالکیت زیاد خودت بوده که نزاشته حقیقت رو ببینی ، اونوقت اونم دوزاریش می یوفتاد و دست از این همه لجبازی برمی داشت و بعد شاید اون هم می تونست شادتر زندگی کنه. البته شایدم نه! اما خب می تونست امتحان کنه.

همین دیگه!

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نئی جان من خطا اینجاست

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

Guess What

شغلم رو عوض کردم.
تلفن جواب می دم، چاخان می کنم، به ملت گیر میدم.
تلفن می زنم، ماست مالی می کنم، به ملت گیر میدم.
تلفن جواب میدم، قول الکی میدم، گزارش میدم!
...
اگه گفتین شغل جدید من چیه؟

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

چه سخته زندگی، اما قشنگه

تو کنج دیوار خودم رو فشرده کردم،درواقع خودم رو به زور بین اون دوتا دیوار جا دادم. همیشه گوشه ها رو دوست داشتم، احساس امنیت بهم می ده. وقتی یه ورت محکمه می دونی هر اتفاقی بیوفته می تونی بهش فشار بیاری و خیالت راحت باشه که اون پشتته. خلاصه اون گوشه کزکردم و پاهام رو جمع کردم توی بغلم و دستهام رو دورش انداختم و دارم تخت و صندلی روبروش رو نگاه می کنم. ساعت حدود 12 شبه. تا نیم ساعت پیش حالم انقدر بد نبود. هنوز داشتم پشت میز و کامپیوتر با وبگردی خودم رو سرگرم می کردم. اما عین دریایی که یهو طوفانی بشه، هوام تیره و تار شد و موجهای گنده ای زد بالا. دیگه نتونستم وضعیت خودم رو نشسته پشت میز تحمل کنم. بالشتم رو برداشتم واون گوشه خزیدم. نگفته بودم بالشتم هم بغلم بود؟ اِ خب حواسم پرته. چون عنصر مهم توی این کز کردنها، بالشته. این شیء نرم دوست داشتنی قابل انعطاف که راحت می شه بغلش کرد و فشردش واحساس آرامش کرد. نشسته بودم اونجا و روبروم رو نگاه می کردم ساکت و بی حرکت. مغزم اما از کار نیوفتاده بود، کاش می شد از کارش انداخت. بی وقفه داشت فکر میکرد. دنبال یه اسم می گشت. اسم آدمی که بشه ساعت 12 شب بهش زنگ زد، هیچی نگفت و سکوت کرد و گذوشت اون به جات حرف بزنه. آدمی که تورو تا حدی بلد باشه، که ساعت 12 شب باسیه تو دم دست باشه. حتی اگه خواب باشه یا وسط مهمونی یا وسط یه پروژه، تو بتونی استثناش باشی. یعنی تو توی ذهنش یه if مجزا باشی که هر لحظه قابل true شدن باشی . حالا نه همه لحظه ها بلکه این لحظهء خاص که اینطوری گوشه اتاق کز کردی و بالشت رو بغل کردی و احتیاج داری که یه نفر سکوتت رو معنی کنه!
- بهم می گه هنوز نتونستی با تنهایی کنار بیای؟ بهم برمی خورده که چرا باید با تنهایی کنار بیام؟ مگه قراره همیشه تنها باشم، مگه من مشکلی دارم؟ اما نمی زارم فکرم پیش بره و ناراحتم بکنه . به جاش می پرسم چرا این حرف و می زنی؟ می گه آخه خودش از ماجرا رد شده. می گه قبلنا دلش برای آدمهای مثل من که تنهان می سوخته، اما حالا می دونه که اینطوری هم بد نیست. اینکه واقعا همه زندگی این بودنه با یکی دیگه نیست. زندگی کردن روشهای بهتری هم داره. خوشحالم که جلوی ذهنم رو گرفتم ونزاشتم بیشتر از این اذیتم بکنه چون اون داره حرف خوبی می زنه. قبول دارم که باید از اونی که هستی لذت ببری و انقدر بخاطر نبود یه چیزی خودت رو اذیت نکنی. حرفش درسته و بهش زیاد فکر می کنم. اما وقتی بهش می گم به نظرم بودن یه آدم خاص توی زندگی هم یه جور نیازه انسانیه، تائیدم می کنه و می گه الان راضیه از اینکه این آدم خاص رو تو زندگیش داره.
می دونم لیست خوبی از آدمهای دوست داشتنی دارم که حتی می شه روی کمکشون توی 12 شب هم حساب کرد. دوستهای دختری که راحت حرفهای دخترونت رو می فهمن و دوستهای پسری که راحت ازت حمایت می کنن. حتی برای رد شدن از افسردگی راه حلهای خوبی ارائه می دن. از این لحاظ لیست پرو پیمون قابل افتخاری دارم. اما درجه خودخواهی بالایی دارم امشب. دلم یه چیز خاص برای خودم می خواد. یه نفر که من آدم one اش باشم، یه چیزی رو تنها برای خودم می خوام بدون هیچ شریکی.
- برآشفته و عصبانیه، می گه هیچ وقت اشتباه من رو نکنین. اگه این کارو بکنین نمی بخشمتون. می دونیم که عصبانیه اما انگار حرفش باسیه خودش جدی تر از یه عصبانیت ساده است. می گه آدمه هیچ وقت اون آدم تنهایی نیست که مال شما باشه. می گه اینجا ایرانه و آدمه به همه اون فامیلش چسبیده، مال اونهام هست. باید با همه اون آدمهای موذی، اذیت کن دیگه share اش کنی. می گه هرچقدرم خودش خوب باشه، اونها هم مهمن. نمی شه هیچی بهش گفت، تا بیایم دهنمون رو باز کنیم می گه شماها نمی دونین. شما تجربه اش رو ندارین. ما هم سکوت رو ترجیح می دیم و حتی تائیدشم می کنیم تا آروم بشه. سر شام دخترونه ای که ترتیب دادیم، ناخود آگاه داره از عصرونه ای که دیروز با هم خوردن حرف می زنه. اینکه چقدر دوتایی ازاون لوبیاهای پخته خوردن و لذت بردن. هیچ کدوم قبلا نمی دونستن اینهمه لوبیا دوست دارن. اینو دوتایی باهم کشف کردن که لوبیا با فلفل قرمز پیاز و گوجه چقدر خوشمزه است و دوستش دارن. توی ذهنم می خندم و بهش می گم: حتی توهم که انقدر ناراحتی، چیزهای دوتایی جالبی برای تجربه کردن داری که اگه درست استفاده اش کنی می تونی همه چیز رو به نفع خودت تغییر بدی." اما نظریه ام رو اعلام نمی کنم، قرار نیست آدمهای تنها تئوری دونفره زندگی کردن رو بلد باشن.
سرم رو می زارم روی تکه بالشتی که از بین دستهام که دور پاهام گره کردم، زده بیرون. دلم یه شونه می خواد. نه از این شونه های دندونه دندونه. دلم از اون شونه ها می خواد که یه ورش متصل به گردن و یه ورش متصل به دسته. شونه ای که برای من کج شده باشه تا سرم رو راحت بزارم روش و دیگه فکری نکنم. توی یه رابطه دوتا چیز برام خیلی مهمن. یکی دستها، یکی شونه. دست بهت حس تملک می ده، می شه گرفت و نگهش داشت و از طریق اون وصل شد به آدمه بعد وصل شد به قلبش. عین دو سر مدار مغناطیسی که نقطه اتصالشون نوک انگشتهاست. وقتی انگشتها رو به هم وصل می کنی می فهمی که قلبت به قلبش وصل شده و بنگ! مدار کامله و چراغ روشن.
شونه اما تکیه گاهه. شونه برای اطمینانه از بودن اش برای تو. از اینکه اون تحمل وزن تو رو داره، تحمل کنار تو بودن و آروم کردنت رو. وقتی کسی رو داری که سرت رو بزاری روی شونه اش، یعنی کسی رو داری که بتونه تحمل کنه که تو کنارش باشی و دوستت داشته باشه. درواقع شونه ذاتا ضعیفه، تحمل یه جسم دیگه رو روی خودش نداره، دردش میاد. اما وقتی ازش می پرسی که شونه ات درد نگرفت و می گه نه! اوج قسمت دوست داشتنه اتفاق می یوفته. شونه قسمت خوب یه رابطه است.
- می گه تو آدم رویایی هستی. هیچ وقت اینهایی که تو فکر میکنی اتفاق نمی یوفته. زندگی خیلی واقعی تر از اونیه که تو می خوای. اتفاقات رمانتیک تو، توی واقعیت های رابطه گم و گور میشه. باسیه همینه که نمی تونی از پس هیچ رابطه واقعی بربیای. زندگی رو نمی شه تو اَبرا گذروند. باید رو زمین باشی.
بهش حق می دم، زندگی پستی بلندی زیاد داره. آدمها هیچ وقت اونی نیستن که ما می خوایم. در واقع مقدار غم زندگی بیشتر از شادیشه. باسیه همین این خود والد سختگیر من انقدر نگران منه. اما من با دخترک بهش می خندیم، از اون خنده های یواشکی که بچه های شیطون زیر نگاه نافذ ناظمشون با هم ردوبدل می کنن. برق چشمهای دخترک بهم جرئت می ده تا جلوش وایسم و بگم:" درسته که مشکلات آدمها زیاده، درسته که درگیرهاشون زشت و ناراحت کننده است. اما لحظه های قشنگی هم دارن. همه اون لحظه هایی که کنار هم می شینن و فیلم نگاه می کنن. لحظه هایی که کنار هم ظرف می شورن، این می شوره و اون آب میکشه. وقتی که باهم میز روجمع می کنن. با هم می رن کادو می خرن. توی همه این لحظات که باهم ارتباط برقرار می کنن و لذت می برن. برای این لحظاته که زندگی قشنگه و ارزش جنگیدن برای همه اون لحظات دردناک رو داره. زندگی تا زمانی که دستی هست تا با قلبت ارتباط برقرار کنه، شونه ای هست تا برای راحتیت کج بشه و تا زمانی که آغوشی هست تا منتظر بقل کردنت باشه، ارزش جنگیدن داره . تا بعد از یه جنگ سخت از همه با هم بودن به اندازه زیادی لذت ببری".
سخنرانی بلندم رو تموم می کنم و فاتحانه به خود والدم نگاه می کنم تا شکست رو تو چشمهاش ببینم، اما اون نگاه عاقل اندر سفیهی به من می ندازه و میگه حالا که تو هیج کدوم اینها رو نداری و شبهات رو داری به پشتوانه دیوارهای تنهایی سپری می کنی. لحظه ای بهش خیره می شم و روم رو اونور می کنم. برای اینکه شکست رو نپذیرفته باشم، از اون گوشه بلند می شم. می رم که برای خودم Hot Chocolate بریزم و کامم رو شیرین کنم و از شر خود والدم خلاص بشم. اما می بینم دخترک داره بهش زبون درازی می کنه و در حالیکه آواز می خونه زیر لب میگه: رویایی داشتنش رو کنار همه رویاهای زیبای دیگه ام حفظ می کنم و بهش سفت می چسم تا بدستش بیارم که این زندگی ایه که باید برای من وجود داشته باشه.
Wherever you go, whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes, or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

Waka Waka ma eh eh

بازم راست گفت، اینکه گفت جام جهانی به فوتبالش نیست، به تقابل همه این ملتها با همه. به کنار هم قرار گرفتن اینهمه رنگ و نژاد و برابر بودنشونه . اینکه تیم کشور درب و داغون پاراگوئه کنار اسپانیای پر تکنیک قرار می گیره و پدرشم درمیاره. اینکه ابرقدرتهای جهان راحت از پا در میان، و با بازیکن های خوشتیپشون میدون رو برای بازیکن های آمریکای جنوبی و آفریقا خالی می کنن. و همه اینها توی اون زمین سبز در کمال برابری اتفاق می یوفته.
و یه جالبی دیگه اش حرف مشترک پیدا کردن همه آدمها با همه، یعنی دیگه حتی می شه با اون همکار خجالتی گوشه بوت هم حرف زد، اونم خیلی بیشتر از سلام و خداحافظ ساده .اما اوج کیف این جام جهانی، باسیه من به عنوان جنس مونث، امکان کل کل کردن با همه اون پسرهای عشق فوتباله، اینکه مثلا تو آلمان رو انتخاب می کنی و اونها آرژانتین رو. انتخاب اونها به خاطر همه History که از بازیکن ها و مربی تیم دارن اینکه فلان بازیکنش توی باشگاه معروفش تا حالا چه کارها که نکرده. انتخاب تو، بخاطر اینکه از قیافه مربی آرژانتین خوشت نمی یاد و برعکس مربی آلمان خوشتیپه. با اینکه دیگه هیچ خوشتیپ توی تیمشون نیست، چون قیافه همشون رو یه دور چک کردی! و بعد اینکه کُری می خونی باسیه همه اون مدعیان فوتبال دوست توی شرکت و دوستان و همه هم حرص می خورن که آخه تو از فوتبال چی می دونی اما کاری نمی تونن بکنن چون همه می تونن بشینن جام جهانی نگاه کنن و در بارش حرف بزنن. این دیگه جام باشگاهای اروپا نیست که هرکدوم از تیم ها اسم های عجیب غریب دارن و آدم هیچ وقت نمی فهمه بلاخره این تیم مال اسپانیا بود یا انگلیس . اما این جام جهانیه دوهفته می شینی فوتبال می بینی و یکی از کشور ها رو انتخاب می کنی و بعد با ملت کل می ندازی و کلی هارت و پورت می کنی و بعد می یای خونه دست به دعا می شینی جلوی TV که اگه آرژانتین ببره، فردا رو باید مرخصی بگیری و نری سرکار که ملت درسته قورتت می دن. اما می زنه و آلمان می بره و فردا این تویی که با سرافراشته و زبون دراز پدر همه رو در میاری و اون بیچاره ها از یه مشت دختر که به قول خودشون نمی دونن فوطبال رو با چه ط ای می نویسن، می خورن و صداشون درنمیاد. بعد می شینی همه برنامه های تحلیلی بعدش و قبلش رو هم نگاه می کنی تا کلی حرف داشته باشی باسیه بعدش و اذیت ها فنی تر بشه!
و این ماجرا ادامه داره تا بازیه بعدی که تو مربی خوشتیپ رو به دروازبان خوشتیپ تر و دوست دختر مصاحبه گرش می فروشی و طرفدار تیمی می شی که قبلا هم انتخاب کرده بودی چون خوشتیپ هاش بیشترن و تو تحلیلت اینه که خیلی خوب پاسکاری می کنن باهم! و بعد دوباره باز کُری می خونی باسیه همه اون مردهای کوچولویی که جوری از تیمشون حرف می زنن انگار که ناموسشونه. و این همه هیجان این روزهای گرمه که خوش میگذره و داره تموم می شه با همه رنگهاش و نژادهاش و به خصوص با هشت باش!

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

بردار دگر بردار به دارم زن از روی پل فردیس

امشب بهش فکر کردم. به اینکه دوست دارم الان زندگی تموم بشه ومن مجبور نباشم زندگی کنم!
این یک جمله کاملا دپرسانه است. اما اصلا منظورم دپرسی نیست، بیشتر منظورم خستگیه. حتی انقدر جون ندارم که نفس بکشم با اینکه کلی علایق دوست داشتنی دارم دوروبرم، کلی چیزهای هیجان انگیز. غم زیادی ندارم شاید فقط یه ناراحتی خاص دارم که همه اطرافیان دارن با تاکید می گن که زیاد هم مهم نیست. یعنی می خوام بدونید که کلا این فکر باسیه این نیست که از زندگی سیرشدم یا اینکه نا امید شدم یا هرچی دیگه، بیشتر برای اینه که تواناییش رو ندارم. توانایی هیچ جور تلاشی برای ادامه دادن زندگی رو. قبلا ها وقتی اینجوری می شدم فکر می کردم که دوست دارم الان برم یه جا یه گوشه ای توی طبیعتی یه مدت استراحت کنم. اما الان فکر می کنم حتی توانایی اینکه صبح پاشم از خواب رو هم ندارم. اینکه مثلا فکر کنی باید چی بخورم تا زنده بمونم؟ اینکه الان تشنه امه و باید آب بخورم و آب کجاست؟
خلاصه که کلا دلم می خواد دگمه stop رو بزنم و راحت دیگه زندگی نکنم!

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

اینه که زاده آسیایی رو می گن جبر جغرافیایی!

بهش می گم همه چیز فانیه، هر چیزی یه روزی تموم می شه.
می گه: دوست ندارم دربارش حرف بزنم، ناراحتم می کنه.

روز اولی که پامو گذوشتم توی این شرکت گنده 6 طبقه، ابهتش و قدیمی بودنش همه وجودم رو گرفت. باید می رفتم واحد فلان، که سه تا بخش جدای مهم داشت که یکیش فقط برای این بود که بیاد و توی تازه وارد رو به آدمهای دیگه معرفی کنه. وقتی وایساده بودم تا به این آدم غریبه ها معرفی بشم، یاد همه اون حرفهایی افتادم که درباره کارمندهای شرکت گنده ها می زدن. اینکه سخت گیرن و خشکن و قانونمند. اینکه نمی شه توش شلوغ کرد و برای منی که تو دوسال گذشته اش بدون سربه سر با یه همکاری روزم شب نمی شد، این حرفها کابوسی شده بودو بخصوص که توی اون سه ربع اولی که منتظر معرفی شدن وایساده بودم، هیچ صدایی از توی هیچ کدوم از بوت ها * در نمی یومد.
مدیر محترم اومد و من رو بوت به بوت با آدمها روبرو کرد، آقایون رسمی بودن و خانم ها بهم لبخند می زدن و من رو بیشتر یاد همه اون گروه دوست داشتنی شرکت قبلی می نداختن که گذاشته بودم و اومده بودم. صبح رو به ظهر رسوندم در حالیکه سرم رو از روی جزوه ای که بهم داده بودن تا با فراآیند شرکت آشنا بشم، بلند نکرده بودم، می ترسیدم. حدود 12 ، یه دختر لاغر شیک پوش با یه موبایل اومد دم میزم وایساد، خندید و گفت: سلام، ما اینجا سر 12 می ریم نهار. شما جدیدین می خواین با هم بریم نهار؟ و من یهو از ته ته وجودم خندیدم چون توی این شرکت های گنده هم آدمها مهربون بودن.
ماهها گذشت تا تونستم خودم رو با همه اون ماجراهای جدید و آدمها وفق بدم. کم کم با آدمها آشنا شدم، حالا دیگه اون دختر لاغر شیک پوش روز اولی رو بیشتر می شناختم، آدم مهمی بود که یک عالمه چیزهای عجیب غریب بلد بود. همه اون چیزهایی که تو ماههای اول درکشم سخت بود چه برسه به یاد گرفتنش، اما اون راحت و آروم برات توضیح می داد و هی تاکید می کرد که بعدا همه اینها رو راحت یادت می مونه، نگران نباش.
زمان گذشت و من باید اولین ورژن جدی رو توی یه محیط جدی می بردم. تا حالا انقدر کار live مستقیم انجام نداده بودم،قرار بود اینکار شب انجام بشه.و من تمام اونروز Stress اینکه اگه خراب بشه، اگه یه چیزی اشتباه کرده باشم و.. سرتاسر وجودم رو گرفته بودم. یه فایل بزرگ اطلاعاتی رو دو دفعه هر دفعه به مدت یک ساعت از بالا تا پایین چک کرده بودم و هنوز خیالم راحت نشده بود. اونوقت همون همکار لاغر خوش پوشم اومد کنارم نشست، خندید و گفت: ولش کن. هیچی نمی شه. می ریم کارمون رو انجام می دیم و بعدش راحت می ریم خونه می خوابیم، همه چی okای ok ایه. اینبار از ته ته وجودم ،محکم بغلش کردم. توی شرکت های گنده هم آدمها راحت باهات دوست می شن.
و بعد دیگه اون دختر لاغر شیک پوش خوش خنده، یه دوست راحت انرژی مثبت مهربون با دل دریا بود که برای خوشحالیت هر کاری می کرد. از گل خریدن تا باهات حرف زدن، تا باهات عصبانی شدن، پشت سر مشتری ها غر زدن، شب تا صبح کار کردن، برای اتفاقهای عجیب غریب همیشه یه راه حلی پیدا کردن. کتاب یهویی آوردن و حتی حرف ها و بحث های فلسفی کردن. انقدر که بعضی وقتها خجالت می کشیدی که بابا تو نمی تونی انقدر خوب باشی، بسه. و خب در نهایت شد یکی از آدمهایی که شرکت بزرگه رو دوست داشتنی کرد یک عالمه به خاطر وجودش.
و امروز آخرین روز کاریه دختر لاغر خوش پوش خندان ما بود. اون می ره تا آینده بهتری برای خودش بسازه که مطمئنا حقشه. با اینکه امروز یکی از روزهای خاطره انگیز زیاد بود، با اینکه از صبح کنار هم بودیم، خندیدیم، حرف زدیم، عکس گرفتیم و گریه آدمهای دیگه رو در آوردیم. با اینکه ثابت کردم که دلم از سنگه و جلوی جمع گریه نمی کنم و آقایون همکار نمی تونن از صحنه دلخراش من عکس بگیرن. با اینکه از ته دلم می دونم که این آدمه داره می ره که پیشرفت کنه. و اینکه الان دنیای مدرنه و ارتباطات راحتته و دوری ها راحت نزدیک می شه، اما از امشب خوشم نمی یاد، چون به هر حال صبح می شه، به هر حال من باید فردا برم سرکارو دیگه دختر لاغر خوش پوش، سر ساعت 12 خندان نمی یاد سراغ ما که بریم ناهار؟ از امشب و همه اون شبهایی که فرداش آدم مهم هایی از زندگی آدم ازش کم می شن، بدم میاد، که خب هی هم داره زیاد می شه.

در جوابش سکوت می کنم و یه ماجرای دیگه می کشم وسط، که خب ناراحت شدن دوست ، کار خوبی نیست تو مرام ما. با اینکه می دونم هیج مرامی نمی تونه جلوی این حقیقت زندگی رو بگیره که هر چیزی تو این دنیا فانیه، اما اینم می دونم که یکی از چیزهایی که توی این دنیا بدجوری تا آخرین لحظه مقاومت می کنه در مقابل فنا شدن، دوست داشتنه که می مونه خیلی بیشتر از اونی که فکر کنیم. و شاید به خاطر همینه که گریه ام نمی گیره جلوی همه اون آدمها برای رفتن دوستی ، چون می دونم حالا حالاها دلیل دارم که حتی وقتی نیست هم دوستش داشته باشم.

ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دوست باشید

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

غرغرهای خودم به خودم!

این آدمهای ... رو دیدین که می رن یه کار احمقانه که هم خودشون می دونن هم دیگران بهشون می گن که احمقانه است رو انجام می دن. بعدش می شینن دست به دعا که خدایا تو درستش کن! دور از جون شما من الان یکی از همون آدمهام!
بعد یعنی الان فروید کوچولو اینجا بود توی من تشخیص خود آزاری از نوع هاد می داد که من اینجوری دارم دستی دستی خودم رو بدبخت می کنم و این معنی زندگی و دوست شفیق و تنها دلیل شب و روز کار کردنم رو اینجوری بر باد می دم! اونم سر اینکه بقیه فکر کنن که من آدم خوبیم!
اینجور وقتهاست که من کشته مرده خودم می شم با این همه الزام به مثبت بودن! به نظر شما دقیقا توی کدوم نقطه زندگی یک چنین نطفه ای رو توی مغز آدم می کارن که بکش خودتو و خوب باش؟ یعنی باید یه رشته پزشکی جدا بزارن که مغز آدمها رو در بیارن دوباره rebuild کنن، اینکارو مثلا باید تو سن 30 سالگی به بالا انجام بدن که آدمه خودش بتونه تشخیص بده که چه function هایی از مغزش رو می خواد دوباره درست کنه یا برداره یا اصلا بزاره! اینجوری زندگی خیلی راحتر بود!

خوب باشین!

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

آتش در دل فکن، بر پا کن صد شرر

یک عمر
در انتظاری تا بیایی آن را که
درکت کند و تو را
همان گونه که هستی بپذیرد.
و عاقبت
در می یابی که او
از همان آغاز
خودت بوده ای.
باور کردن این جملات خیلی سخته، به همون سختیه حرفهای آدمهای فرزانه. اما سختیش اینه که این حرفها درسته و بلاخره یه روزی می فهمی که باید باورش می کردی و این فقط بستگی به زمان داره که کی؟ وقتی که هنوز وقت داری تا رویای شخصیت رو بسازی یا وقتی که سالها رو صرف وایسادن جلوی همه اون تک نشانه هایی کردی که به عنوان معجزه های زندگی جلوی روت قرار گرفتن تا نشونت بدن که چی رو باید باور کنی و تو به جای بازکردن ذهنت برای ناشناخته های به ظاهر ترسناک، چسبیدی به همه اون شناخته های به ظاهر عمل شده. و بعد سالیان می فهمی این اونی نبود که می خواستی.

خودت زندگی ات را می سازی
چنان که عنکبوت، تارش را.
گاه
آزمون بسیار باید
برای استواریِ تارِ نخ.
و این هم درسته به همون درستیه اولی و به همون دردناکی. و بعد وقتی شروع کردی به باور کردنشون، ته دلت می لرزه. احساس می کنی الانه که تمام دنیای زیر پات فرو بریزه و تو توی فضای بی انتها معلق بشی . حتی بعضی جاها ریزشهایی رو احساس می کنی و وحشتزده به تکه های سفتری چنگ می زنی. اما همه این باورها داره توی مغزت بیشتر ریشه می دوونه و تو ته قلبت می دونی که یه روزی باید همه اون تکه های سفت باورهای قبلیت رو بریزی دور و تکه های سفت تر دیگه ای رو بسازی. تکه هایی که تا مدتی بیشتر بهشون اعتقاد خواهی داشت. وقتی به این فکر میکنی که قراره زندگیت تو دستهای خودت ساخته بشه، خودت و تنها خودت بدون هیچ کمکی با مسئولیت خودت روی پای خودت، در لحظه اول به تنهایی و غم زیادی که برات میاره فکر میکنی. اما وقتی تونستی از پس لحظه اول بر بیای می تونی به آزادی فکر کنی و به رسیدن به همه اون انتهایی که دوست داری. به باور کردن به همه زندگی و شاید رسیدن به خود زندگی.

والاترین اندیشه هایت
آگاه است بر
تمامی آینده.
و اگر
به نجوایش
گوش بسپاری
در می یابی که پاداشت
سرور و شادمانی بی پایان است.
تو کتاب گویای با آهنگ های نامجو که هدیه دوست 11 سال کوچیکتر همروز متولد منه، می گه " بزرگترین دروغ جهان اینه: درلحظه ی مشخصی از زندگی، ما اختیار بروی زندگی خودمون رو از دست می دیم و از اون به بعد سرنوشت، حاکم زندگی ما می شه. و این چیزیه که توی بیشتر کتابها می خوان به ما بگن!" و جای دیگه پادشاه سالیم می گه: "افسانه شخصی چیزیه که همیشه آرزوش رو داری. همه آدمها اول جوونی می دونن افسانه شخصییشون چیه. توی اون دوره از زندگی همه چیز روشنه، همه چیز ممکنه و آدم از داشتن رویا و آرزوی کاری که دوست داره توی زندگیش بکنه نمی ترسه. اما با گذشت زمان نیروی مرموزی کار خودش رو شروع می کنه تا ثابت کنه که تحقق بخشیدن به افسانه شخصی غیر ممکنه!" ( سلام به فیروزه و تئوری بزرگ شدن). بعد دقیقا وسط گوش دادن به داستان بود که یاد پیانو و کتابفروشی با چایی که سرو می شه افتادم. یاد اون خونه ای که دوست دارم داشته باشم، یه خونه حیاط دار قدیمی که خودم بازسازیش کرده باشم. از این خونه ها که دیواراش رو گیاه های رونده سبز کردن. خونه ای که من قراره توش نویسنده بشم و کلی جای خوبی باشه اونجا. و بعد یادم افتاد که من پارسال کلا ترک کردم رویای پیانو زدنم رو با اینکه اونموقع پول داشتم اندازه پیانو خریدن و تا دم دم پیدا کردن معلم و جا و مدلش هم رفتم. اما ولش کردم چون آدمهای خبره گفتن که یاد گرفتن پیانو مال سنین پایین و من دیگه داره دیرم می شه و اینکه صاحبان خونه ای که توش دارم زندگی می کنم گفتن که صدای پیانو خیلی زیادی بلنده و نمی تونن تحملش کنن. آدمی بود اونموقع که بهم می گفت انجامش بده که اون چیزهایی که تو کلت می گذره رو واقعیش کن اما اون آدمه اونروز ها زورش نرسید به همه اون افکار خرد کننده ای که دوروبرم می چرخید و من به هر حال به خواست خودم رها کردم رویایی پیانو داشتن و پیانو زدن رو با اینکه هنوز اون مغازه پیانو فروشی زیر پل صدر بهترین جای دنیاست برای دختر کوچولوی من. اما امشب من نگران بقیه رویاهام شدم. می دونم که من یه روزی یه پیانو خواهم داشت حتی اگه 99 سالم باشه و حتی اگه هیچ وقت یادش نگیرم. اما رها کردن یک رویا چون به نظر زیادی رویاست خطر ناکه، خطر خراب شدن زندگیه ، خطر یه ذرت بوداده فروش شدنه به جای اینکه چوپونی بشی که عاشق مسافرته!*

و همه اینها نتیجه 3 روز استراحت مطلقه و خوردن و خوابیدن و کار فرهنگی کردنه که موثر ترینشون:

Alice in Wonderland


من دیگه کاملا عاشق این Tim Burton کرده با همه اون هوشش در درست کردن یه سوژه جدید از یک چنین سوژه کهنه ای و خب دیگه Johnny Depp هم باشه با همه اون حرکتهای عجیب دوست داشتنیش عیش کامله.
وقتی به آبجی کوچیکه می گم که دوست دارم این همه خلاقیت این همه imagination فوق العاده این مرد رو، اونکه از همه دنیای هنر بیشتر می دونه می گه که استاد برتون توی جشنواره کن یه دفترچه به همه نشون داده که توش عکس های نقاشی شده تمامی فیلم های که ساخته رو داشته ، نقاشی هایی که خودش کشیده قبل اینکه کاری رو شروع کنه.

و

که بدجوری فیلم خوبیه باسیه اینی که ببینی این حس خونخواریه آدمی زاد، حس قدرت طلبیش و حس بدست آوردنش به خصوص کلمه Passion که جزء لغتهای دوست داشتنیه منه، چه جوری می تونه همه چیز رو نابود کنه و چه طور نابود کرده در طول این همه سال در دنیا.
به غیر از داستان اصلی که داستان زنیه منجم در سالهای دوری در یونان باستان که بهت نشون می ده چطور آزاد روی پای خودش وای می سه. در بطنش تقریبا ضد دینه و نشون می ده که چطور دین در واقع وسیله ایه برای کسب قدرت و بدست آوردن راهی برای زور گویی و اینکه به نظر من چقدر همه چیز در تاریخ درس گرفتنی و تکرار شدنیه .
خب ببینین هر دوی اینها رو حتما و از هنر لذت ببرین.

و
نجوای دلتون یادتون نره.

پ.ن: دعای رحمت می فرستیم بر باعث بانیه این ماجرایی که حس مسئولیت پذیری من رو فعال کرده تا خودم رو مجبور کنم حتما دیگه به خاطر گل روی همه خواننده های اینجا، یه مطلب جدید از خودم در کنم حالا هرچقدرم نامفهوم و اینکه کلا بنده هی دارم به سوی مسئولیت پیش می رم! ان شاء الله!

* : یه فروشنده ذرت بوداده همیشه دلش می خواسته که چوپون بشه تا بتونه مسافرت کنه اما اینکارو نمی کنه چون فروشنده ذرت بوداده وجه مثبتری داره نسبت به یه چوپون و بهتر بهش زن می دن، پس اون رویاش رو به خاطر نگاه دیگران به خودش فرا موش می کنه. قسمتی از داستان کیمیاگر پائلو کوئیلو

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

How to Train Your Dragon

چه جوری می شه به یه اژدها فهموند که از قرمه سبزی خوشش بیاد؟ آخه این دیگه ته نامردیه که مجبور باشی از غذاهای مورد علاقه ات هی فرت وفِرت بگذری که یه وقت به تیریچ قبای جناب اژدها برنخوره و سرو صدا نکنه. و این قانون تاحالا شامل لازانیا و کلیه غذاهای شامل سوسیس و کالباس و انواع و اقسام سُس های خوشمزه و حالا هم قرمه سبزی شده! البته که از قهوه فرانسه و قهوه لاته و کلا خانواده دوست داشتنیه قهوه جات که خیلی وقتی گذشتم. اما کورخونده هرچقدرم سروصدا کنه من از شکلات نمی گذرم! بدون شکلات آدم چه احتیاجی به زندگی کردن داره که معده بدردش بخوره؟
حس بدیه که یهو توی ناهار خوری بهت اعلام جنگ بشه و در قلعه رو هم ببندن و کلا دیگه اجازه ورود چیزی رو ندن و تو بمونی و یه بشقاب پر قرمه سبزی که تازه همش 4 قاشقش رو خوردی. ملتم باحالت ترحم برانگیز نگات کنن که آخی، باز معده ات درد گرفت؟ طفلکی گناهی و هی زیر چشمی برات آه بکشن و در نهایت تجویزات فضایی بدن. آخه سیب زمینی خام رنده شده رو کدوم موجودی صبح ناشتا می تونه بخوره؟ سیب زمینی رنده شده خوبه ها، اما اگه تو روغن سرخش کنن نه اینکه خام خام آبشو بگیرن.
البته خب این فکر کم تلافی دیشب بود که من بعد مدتها نصفه ساندویچ سوسیس رو بدون اجازه فرستادم پیش جناب اژدها و سس های خوشمزه دیگه رو هم چاشنیش کردم. اینم جواب صبحش بود.
خانم دکتر توپولی معده در جواب مادر خانومی که اونروز پرسیده بود چه غذاهایی نباید بخوره؟ نکته فلسفی خوبی رو گوش زد کرد، گفت: "درد خودش بهش یاد می ده، هرچی که بخوره و اذیتش کنه. خودش دیگه نمی خوره. " فکر کنم خانم دکتره بیشتر طرف اژدها است، چون قرصهایی که داده یسری میکروب هایی رو که حلوی سروصدای اژدها رو می گیرن، کشته و به خاطر همینه که اژدها الان انقدر افسارگسیخته شده. خلاصه که الان یه گارفیلد سرخورده طرفین که مجبوره بشینه و بشقاب پر قرمه سبزیش رو نگاه کنه و آه بکشه.
سالم باشین.
پ.ن: این خانم دکتر دوست داشتنی، کلا تئوری های جالب زیاد می ده، مثلا می گه وقتی یه جای بدن زخم می شه، به صورت ناخودآگاه سلول های کناری میان جای زخم رو پر کنن، بعد وقتی که عصبی هستیم، مرکز صادر کننده این دستورات کیجه و نمی تونه کارش رو درست انجام بده و اینجوری می شه که عصبی بودن روی همه چیز اثر می زاره!

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

همه چی آرومه ، تو کنارم هستی!

و چقدر بعدش اون جمع رو دوست داشتم، اون جمعی که می شه باهاشون پشت سرهم سیگار کشید. آتیش به آتیش و پُک به پُک و دودشو داد هوا و لبخند راحت زدو برای یه ساعتی بی خیال دنیا شد و احساس خوبی کرد. بعد مدتها دوباره سیگار کشیدن رو دوست داشتم، که برای من دوست داشتن سیگار به جمع باهاشه. به آدمهاییه که باهات سیگارو برمیدارن و آتیش می کنن و دود میدن بیرون. که دلم تو این هفته دوبار بدجور تنگ شد که آدمها رو جمع کنم، تا بریم تو یه کافه بشینیم ، چرت وپرت بگیم و سیگار بکشیم. که باز مزه گس ته سیگار خاطره خوشی داشت.
یاد اولین باری افتادم که دوست ماجراجو و خوش فکرم بهم سیگار داد. بچه نبودم، یه آدم بزرگ کامل بودم که می خواستم خط قرمزو رد کنم و اون آدم رو همیشه به این خاطر دوست داشتم که برای اون چیزی که می خواست می جنگید و این کارو به زیبایی انجام میداد. و بعد یه آدم سیگاری راحت دیدم. پسربچه ای که باز من رو یاد همه اون چیزهای عجیبی می نداخت که دنبالشون نرفته بودم و اون تو خودش داشت. و باز سیگار طعم عجیبی داد برام.
از لحاظ علمی می دونستم خوب نیست. اما از لحاظ حسی دوستش داشتم. یه جور حس افسار کسیختگی بهم میداد. وقتی سیگارو می کشیدم، دیگه اون دختر خوبه خانواده نبودم. اونی که به خاطرش خجالت می کشیدم. حالا من هم یه چیزی داشتم که پنهانش می کردم. که مال خودم بود، اصیل اصیل.
اما هیچ وقت تنهایی بهم حال نداد. با اینکه Captain Black Sweet رو که دیگه ته خوشمزه بود، تنهایی توی جاده تجربه کردم. اما مزه اش خوب نبود. آخه چه طور آدمها این رو تحمل می کردن؟همه چیز توی دنیا باید خوش مزه باشه، تا قابل تحمل باشه. و اینجوری شد که ترجیح دادم بقیه بکشن و من لذت ببرم. مگه جاهایی که سیگار خوبی بود و آدمهای جالبی . تو ولنجک تو چمن تو سرما سیگار برگی که سوغاتی خارج حاجی بود برای همه، پُک به پُک دست به دست می شد و فضارو خلسه آور می کرد. تو خونه وقت نبودن خانواده با دوست چند ساله و باز هم یه بسته Captain Black و حرف و بحث و نظر تا بیشتر شبیه آدمهای فیلسوفی بشیم که من و اون سالهاست می خوایم بشیم.
تو هربار کشیدنش، می دونستم باید حواسم باشه که بهش عادت نکنم که من آدم عادت کردن و بعد ترکش نبودم. که بعدترش دیدم بدجوری آدمه رو اسیر می کنه، که حتی آدمه رو وادار می کنه اونی که دوست داره وادار کنه کاری که دوست نداره رو انجام بده. که حرمت هارو می شکنه. اما هنوز هم وقتی به یه جمعهایی مثل اون روز عصر می خورم، لذت می برم از کشیدنش. لذت می برم از بودنم اونجا تو اون هوا توی اون دود. توی اون حرفها و تیکه ها و شوخی ها و ابر طوسی بالای سرمون و همه اون بسته های رنگی روی میز که می شه ازش بارها و بارها کشید و از صدای فندکی که بازو بسته می شه و پوف دودی که بیرون می دی. عین خود زندگی که دود می شه و می ره!
و چقدر الان دوستشون دارم همه این آدمهای دوروبرم رو که تو همه این دنیایی که می تونه ناامیدت کنه، بهت هنوز انگیزه می دن که باشی برای زندگی .

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

راستی اونجا نور فانوس، یه شبش کرایه چنده؟


وقتی یه چیزیو نداری، خیلی مهم نیست که نداریش. چون یادت نمی یاد که چه شکلی بوده. اما وقتی یه چیزی رو بهت می دن و بعدش میگیرن ازت، این دردناکه چون دقیقا یادته که چه شکلی بوده و چه جوری و اونوقت هی می ری توی خاطراتت که بکشیش بیرون، که هی به یاد بیاری که چی به چی شد.
و به همین خاطره که من از هرچی استقبال و بدرقه است بدم میاد. چون هر دو بهت یادآوری می کنن که داری یه چیزی رو از دست می دی. چون که مثلا تو یک سال کنار اومدی با اینکه آدم مهم های زندگیت نباشن. که کسی نباشه که باهاش یه سری لحظه هات رو share کنی، که خودتی و خودت و یه ایمیل و یه تلفن و یه حال واحوال. که نه تو می فهمی که اون چه جوره و نه اون می فهمه که تو چه جوری. بیشتر مسخره بازی برای اینکه بگی هستم و بگه هست و بعد وقتی به همه اینها عادت کردی که کلا ماجرا رو گذوشتی گوشه ذهنت block شده بمونه و بیخیال دلتنگی شده. فرودگاه رفتن و استقبال کردن چیز مزخرفیه. چون می فهمی که پخ مسخره بود که فکر می کردی دلتنگ نیستی.
کلا توی دوهفته چه جوری می شه که آدم موجودی از گوشت و خونش رو انقدر سفت بغل کنه که برای یک سال یادش نره که چه جوری بود؟
و بعد امشب که نشستیم این new york I love u رو با هم دیدیم و صبح که رفتیم با هم خرید همش احساس می کنم اَاَاَ فکر کن من چند وقته که یادم رفته هم خون داشتن یعنی چی؟ چند وقت خیلی خیلی زیادیه! و بعد الان نصفه شبی دچار حس دوگانگیم. آهنگ نامه به بابا سیاووش قمیشی رو گوش دادم، فیلم n اپیزودی خارجی دیدم و هی وسطش گفت اِاِاِ چرا ما اینطوری زندگی نمی کنیم و آخرش اون حوصله اش سر رفته و گفته اَه غرب زده و حالام نشستم و دارم فکر می کنم، ما آخرش چی می شیم؟ با همه این حسهایی که یادمون می ره، حس هم خون نزدیکت، حس همکار پشت سرت، حس دوست های چند سالت، حس بزرگ شدن های با هم، حس پیر شدن هامون، حس خاطره های مشترک. بدون همه اینها چطوری داریم زندگی می کنیم؟
من همچنان از بدرقه و استقبال بدم میاد، یکی هفته دیگه بیاد به جای من بره فرودگاه و مسافر کوچولو رو راهی مهد هنر بکنه تا من بتونم به جاش بخوابم و صبح که از خواب پا میشم چیزی یادم نباشه.
مرسی
پ.ن: این فیلم رو ببینین خیلی عجیبه، اما سعی کنید که دچار جو فرهنگی نشین.
پ.ن: دقیقا بنده به علت جو زدگی تعداد کامنت های اینجا تو یه روز دوتا پست می زارم!

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

نه امانی ، نه امیدی، نه به شب نور سپیدی

چند وقت پیش نشستم یه فولدر گنده از کاغذها و دست نوشته هام رو جمع و جور کردم، خیلی چیزهای جالبی توشون بود که خب یه سریشون قبلا منتشر شده یه سری هم نصفه نیمه بود، اما چندتاشون جالب بودن و تمام شده اما منتشر نشده که گذوشتمش کنار. بعد امروز به مناسبت متولد شدن وبلاگ گلادیاتور جان* که خودشو یه آدم معرفی کرده این متن رو می زارم که از همه قدیمیه به حدی که نمی دونم مال کی هست، اما خب دوستش داشتم.
البته بگم این مطمئنا به یاد جناب نقره ای و فیروزه است! یکی حرفاش و اون یکی نقداش:

کی فکرشو می کرد، یه خیابون انقدر خاطره انگیز باشه. یه پیچ، یه سرازیری، یه کوچه نصفه و یه سرازیری مشرف به پارک .
چه خونها که اینجا ریخته نشد،چه فریادها که زده نشد. چه جرمهایی که پنهان شب هنگام در پس این کوچه ها رخ نداد.
خدایی که اینجا کشته شد، به صلیب کشیده شد. خوابی که درآغوش کشیده شد، پرستش شد.
پلنگ مغرور، به خیال خام در آغوش کشیدن ماه از اوج فرمانروایی کوه به پایین کشیده شد.
غرور زخمی پلنگی ، عاشق...
عشقی که اینجا نطفه زد، متولد شد. رشد یافت و در نهایت کشته شد در راه زندگی.
همه این اسطوره ها اینجا توی همین 4تا خیابون، یه پیچ، یه سرازیری، یه خیابون صاف، یه سربالایی، همین!
و هنوز صدای رهگذری در این کوچه می آید، تنها.
کوچه ای ساده، کم رفت و آمد. در ظهر یک روز تعطیل پر از خواب بعدازظهر آدمها!
.

* : ببین از ناشناس کوچولو خوشم نمی یاد، نشستم فکر کردم دیدم این بهت میاد:D

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

بغض غزلی بی لب

گفت آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست!
صداش! صداش گرم و محکم و پَره. وقتی اومد روی سن و وطنم رو خوند سالن پر از شور شد. و بعد جادوگری با ساکسیفون و پیانو همراهش بود، به هرکدوم که دست می زد اعجازی از موسیقی یود. تک نوازی ساکسیفونش با ویلون عالی بود و بعد اون پسره شال گردن دار که شیپور می زد. و بعد جیغ و داد و هیجان!
خیابانگرد ها رو که خوند با هر بیتش جیغ هایی که ملت می زدند، جیغ هایی از ته ته وجودشون و آخرش، آخر خیابانگردها پاشدن وایسادن و براش دست زدن، حقش بود. و چقدر صمیمی!
شکنجه های زندگی زیاد می شود...
سنگ در اجتماع ما نماد می شود...
صدای این لبان بسته داد می شود!
واقعا بدون موسیقی چه جوری می شه زندگی کرد، موسیقی خود لذت زندگیه!

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

And nobody cries, there's only butterflies

هروز صبح در مسیر رفتنم به سرکار، باید توی یکی از میدون های مهم شهر تاکسی ام رو عوض کنم. با اینکه تاکسی به سمت اون مسیری که من می خوام تو اون ساعت زیاده اما چون من دنبال تاکسی هستم که صندلی کنار راننده اش خالی باشه تا با آرامش بیشتری این راه رو طی کنم، همیشه یه 5-6 دقیقه ای معطل می شم. اما دیروز صبح خیلی سریع یه تاکسی نارنجی کنارپام ترمز زد و منم جلو سوار شدم. در این حین که تاکسی وایساده بود تا چند تا مسافر دیگه رو سوار کنه چشمم به جمله روی صندوق برق وسط میدون افتاد:
"مردان ایرانی به غیرتشان معروفند، چگونه این مردان عریانی ناموسشان را تاب می آورند غیرت آنها کجا رفته؟!"
وقتی خوندنم تموم شد، تاکسی حرکت کرده بود و من به این فکر می کردم که چرا این شجاعت رو ندارم که برم وکنارش بنویسم، کثافت!
تاکسی توی ترافیک پایین میدون وایساده بود که چشمم به یکی از این ناموسهای کارمند با ظاهر خوب افتاد، روپوش و شلوار جین ستی پوشیده بود و چتری های زردش از زیر مقنعه اش زده بود بیرون. اونورتر یکی دیگه با یه روپوش کوتاه نازک و شالی که با بی خیالی روی سرش انداخته بود و مدل موهای قلنبه روی هواش رو کامل نمی پوشند با صورتی که صبح اول صبحی زیادی زیبا به نظر می یومد، داشت از خیابون رد می شد. در حالیکه جلوترش ناموسی که با حفظ کامل تمامی نکات ایمنی خودش رو خوب پوشنده بود سوار ماشین می شد. با حرکت تاکسی نگاهم از روی تمامی این ناموس های مردان کشورم رد می شد درحالیکه داشتم به کلمه عریانی فکر می کردم به تفاوت معنیش برای این ناموسها و اون صاحب دست نوشته.
تاکسی به سمت پل حرکت می کرد و من هممون رو با هم می دیدم. همه ما هر روز صبح اونجوری که لازمه حفظ غیرت مرد ایرانیه لباس می پوشیم و می ریم تا دوش به دوش مرد ایرانی برای کسب رزق و روزی کار کنیم. تا هم آمار مشارکت زن در اجتماع بالا ببریم و هم نمونه محجوب و مطیعی از پوشیدگی ناموس باشیم. شاید فقط تعداد اندکی از ما توی روزهای گرم تابستون وقتی کولر و پنکه محل کارمون دیگه رمقی برای خنک کردن هوا نداره ، توی دستشویی برای دقیقه ای این حفاظهای ایمنی و در بیاریم و سرو صورتی خنک کنیم و ته ذهنمون فکر کنیم که می شه روزی رو ببینم که بتونم با همین لباس راحت بیام بیرون و برم پشت میزم بشینم، درحالیکه موهام رو دورم ریختم و ازش دارم لذت می برم؟ و بعد توی آیینه کج دستشویی به چهرمون، برای این آرزوهای دست نیافتنی لبخند بزنیم و دوباره پوشش ایمنی رو بزاریم و دنبال کارمون بریم.
همینطور که از تاکسی پیاده می شم و منتظرم تا راننده بقیه پولم رو بده، در یک لحظه وقتی نگاهم به راننده تاکسی افتاد احساس کردم چقدر با تمام وجودم می تونم از همه این مردان کشورم متنفر باشم. در حالیکه دارم مثل همه آدمهای دیگه که عادت ندارن از پل عابر استفاده کنن و از وسط ماشین های سرازیر از پل رد می شن، از وسط خیابون رد می شم. اینبار به تمام این مردان غیور نگاه می کنم. به همه این جنسیت برتری که این جور نامردانه در مقابل این حق کشی سکوت کرده و یا حتی اون رو با برچسب زدن های متعالی تائید هم می کنه. چطور 30 سال تحمل کرده که عزیزترین آدمهای زندگیش، مادرش، خواهرش، دخترش، زنش از مهمترین حق شخصی انسانیش یعنی انتخاب پوشش محروم باشه؟ در واقع نمی دونم می شه از کدوم دسته بیشتر متنفر بود، اون دسته ای که چنین تفکری داره که روی دیوار می نویستش یا اون دسته ای که چنین تفکری نداره اما برای حفظ آرامش خودش برای ترسش از بهم خوردن قواعد اجتماعی اون رو تائید می کنه و ازش پیروی می کنه.
همچنان که سالم مثل همه آدمهای دیگه می رسم به اونور خیابون و تو گوشم صدای یک زن داره فریاد می زنه، ناگهان به این واقعیت متنقاض هم می رسم که با تمام این تفکرات من هنوز هم انسانهایی رو از این جنسیت دوست دارم. و شاید این همون خصوصیت تحسین برانگیز زنانگیه که می تونه در کنار همه بی عدالتیها و ظلم هایی که می شه، بمونه و زندگی کنه و دوست بداره وشرایط رو انجوری که می خواد تغییر بده. با زیبا کردن چهره اش و آرایش موهای جلوش و ترکیب رنگی درست لباسهاش نشون بده که هنوز به زیبا بودن خودش اهمیت می ده و یا با کامل پوشیدن خودش و از دسترس دور نگه داشتنش بگه اونه که تصمیم می گیره و در هر دوحالت هیچ وقت قدرت تنفرش رو به رخ نمی کشه. و فکر کنم به خاطر همینه که جنسیت زن قابل پرستشه و شاید خدا وقتی زن رو آفرید، احسنتش رو به خودش گفت!
I got a pocket, got a pocketful of sunshine
I got a love, and I know that it's all mine,oh ,oh oh oh
Do what you want, but you're never gonna break me
Sticks and stones are never gonna shake me,oh ,oh oh oh

Take me away, a secret place
A sweet escape,take me away
Take me away to better days
Take me away, a hiding place

I got a pocket, got a pocketful of sunshine
I got a love, and I know that it's all mine,oh ,oh oh oh
Wish that you could, but you ain't gonna own me.
Do anything you can to control me,oh, oh no.

- وقتی دارم اینها رو می نویسم یاد حرفهای جناب روانشناس می یوفتم که می گفت:"هرکسی مسئول کارهای خودشه" یعنی می شه گفت زن ایرانی مسئول وضعیت فعلیه خودشه و خودش باید برای بدست اوردن حقش دفاع کنه. این تفکر درستیه اما در واقعیت نظریه بنیادی تری حکفرماست. اینکه هر جنسیت زنی هر چقدر مستقل و ایستاده در بطن ذهنش دوست داره از طرف یک جنسیت مردی حمایت بشه. (همنطوری که هر مردی دوست داره حمایت کنه) و اینکه حمایت صرفا به معنی داد زدن و دفاع کردن و زدن وقتی که حمله ای صورت می گیره نیست . حمایت یعنی نگاهی که به تو می گه می فهمم که در حقت ظلم می شه ومتاسفم که نمی تونم کاری بکنم که آزادتر انتخاب کنی. حمایت یعنی گفتن جمله ای در آرامش وقتی می ترسی که روسری کوتاه یا روپوش نازک عزیزت براش دردسر درست کنه. یعنی نگفتن جمله "موهاتو بکن تو، بیرون می گیرنت" جوری که انگار گناهی مرتکب شده یا تو روز روشن دزدی کرده و حالا باید اونو از همه مخفی کنه. حمایت یعنی درک زن ایرانی که می تونه زیباترین جهان باشه اما اونرو در کنج اتاقها و پارچه ها مخفی می کنه تا مرد ایرانی که دوستش داره رو نرنجونه و در نهایت حمایت یعنی که جنسیت مرد یادش نره رنجی رو که جنسیت زن می کشه وقتی هر روز حفاظهاش رو تنش می کنه و سر کار می ره!
The sun is on my side and takes me for a ride
I smile up to the sky, I know I'll be all right

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

اژدها ظاهر می شود!

فکر کنم یه اژدها توی دلم پیدا شده، نمی دونم از کجا اومده اما هر وقت که یه چیزی رو می فرستم توش، عصبانی می شه و دهنش رو باز می کنه و آتیش می فرسته بالا. فکر کنم اونتو سرش شلوغه و اصلا خوشش نمی یاد که کسی مزاحمش بشه. به خاطر همین به غیر از چیزهای آبکی هیچ چیز دیگه ای رو قبول نمی کنه. حتما داره کار مهمی می کنه. اما امیدوارم زودتر کارش تموم بشه و برگرده سرجای قبلیش که بوده، وگرنه من به زودی از گشنگی می میرم! با آب و شیر و عسل تا چند روز می شه زنده بود، آیا؟

Part2 happened before part1
اونجا نشسته بود و داشت می گفت دارم پرخاش می کنم، این جمله رو دقیقا به همون لحنی می گفت که 2 دقیقه پیش داشت باهاش حرف می زد، داشتم با دقت نگاش می کردم. آخه می خواستم مچشو بگیرم و بگم آها دیدی داری نقش بازی می کنی! به خاطر همین 4 چشمی نگاش می کردم. خوبیش این بود که روش به من نبود، داشت با یکی دیگه حرف می زد و می شد راحت روش فکوس کرد. اونجا نشسته بود و داشت همچنان می گفت که داره پرخاش می کنه، حرف مسخره ای بود چون حتی رنگ صورتش عوض هم نشده بود. آخه وقتی داری پرخاش می کنی، یعنی عصبانی و وقتی عصبانی فشار خونت می ره بالا و بعد رنگ چهره ات سرختر و سرختر می شه و بعد بوم منفجر می شی ، اونوقته که پرخاش می کنی . خب خود پرخاش کردن مترادفه با داد زدن. یعنی خب پرخاش درست حسابی یعنی که سر طرفت داد بزنی ، فریاد با صدای بلند و خب معمولا گوش خراش. حالا بستگی به تونه صدا داره که چقدر گوش خراش باشه.
بعد اینکه تو چشمهای طرف نگاه کنی و بگی دارم بهت پرخاش می کنم، یکم مسخره است. انگار که ما رو خیلی بچه فرض کرده که هرچی بگه ما باور می کنیم!
بعد یهو اتفاق افتاد،یهو پرخاش کرد! در عرض یک چشم بهم زدن بود انگار. خیلی سریع اتفاق افتاد. اما انقدر زیاد بود که پرتم کرد عقب. درست مثل اون صحنه آخر فیلم اول ماتریکس وقتی که قهرمان از جاش بلند می شه و نیروی تازه گرفته و با حرکت آهسته دستش طرف رو پرت می کنه عقب. یعنی نیروی نامرئی دستش پرتش می کنه عقب. حتما خوندین که می گن از چشمهاش آتیش می بارید، خب من خونده بودم اما اونروز به چشمم دیدم در یک چشم بهم زدن از چشمهاش آتیش می بارید، در حالیکه خودش هنوز آروم اونجا نشسته بود و حرف می زد. یعنی حتی صدای نفسهاش هم تندتر نشده بود یا حرکت دستش فرق کنه، احساس نمی کردی که داره خشمی رو کنترل می کنه. مثل زودپزی که وقتی به نقطه جوش برسه و سوپاپش رو نکشی همش بالا پایین می ره نبود. خیلی آروم نشسته بود و داشت دلایل پرخاشش رو توضیح می داد اما چشمهاش خشمش رو نشون می داد.یعنی خب جرئت نمی کردی خیلی زیاد به چشمهاش نگاه کنی و بعد حتی اون هم رفت واعلام کرد که پرخاشش تموم شده!
That's it!
و این خشن ترین و آروم ترین پرخاشی بود که به عمرم دیده بودم، دوست ندارم هیچ وقت هیچ کسی به من اونطوری نگاه کنه!اما دوست دارم اونطوری پرخاش کنم با آرامش با قدرت!

Part3 after all 2Parts
داشتن یک دوست خوب یه خوش شانسیه که خب همیشه سراغت نمی یاد. اما اینکه یه دوست خوب با یه دوست خوب دیگه ازدواج کنه و تشکیل یه خانواده خوب رو بدن دیگه خر شانسیته! اینکه آدمهای خوب خونشون توی خوش آب و هوا ترین نقطه شهر باشه و بتونی راحت شب جمعه ای رو اونجا کنار اونها و همه آدمهای خوب دیگه ی دوروبرشون سر کنی و بیخیال هرچی بود و نبود دوروبرت بشی، دیگه نمی شه بهش گفت شانس ، می شه گفت خوشبختی بزرگ زندگی! به قول زنه توی اشکها و لبخندها من حتما باید کارهای بسیار خوبی توی بچگی کرده باشم که سزاوار چنین پاداشی باشم( یا حالا یه چیزی تو این مایه ها دقیقش یادم نیست) بعنی که اگه کار خوبی کردم تو گذشته و داشتن این آدمها تو زندگیم پاداششه ، خیلی خوشحالم که اون کارها رو کردم و خب داشتن این آدمها بهترین پاداششه! و اینکه کلا زندگی بالا و پایین زیاد داره و عجیب بودنش به همینه

خوش بگذره و خوش باشید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

آه که اینطور

وقتی دیروز خانم آرایشگر داشت موهام رو لای اون ورقه های آلمینیومی میپیچید، ناخودآگاه به فکر دخترهایی توی 300 سال پیش افتادم. احساس کردم دختر آفریقایی رو می بینم که مثل من موهاش رو لای برگ هایی از درخت پیچیده در حالیکه بهشون رنگ های طبیعی زده تا تغییرشون بده. یهو خودم رو با همه اون زنهایی که در طول تاریخ سعی کردن زن باشن یکی کردم، احساس عجیبی بود انگار داشتم رسالتی رو که اونها برام به ارث گذوشتن رو انجام می دادم.
دیروز فهمیدم اینکه بری آرایشگاه خیلی آرامش بخشه. چون می تونی راحت مسئولیت زیبا شدن خودت رو بندازی گردن یکی دیگه، یعنی فقط لازمه که اونجا روی صندلی راحت لم بدی و حتی چشم هاتو ببندی و بزاری یکی دیگه نگران این باشه که آیا این مویی که می کنه، تعادل دوتا ابروت رو بهم می زنه یا نه. به همین خاطره که از این آرایشگاه خودم خوشم میاد. آدمهای راحتی داره، خانم آرایشگرش کارکشته است و می شه به راحتی بهش اعتماد کرد. جاش توی یه زیرزمین آروم و ریلکسه. خبری از آدمهای شلوغ سانتی مانتال که بهت احساس عجیبی می دن نیست. همه آدمها میان اونجا درحالیکه دارن مشکلاتشون رو می گن آرایش می شن و می رن. حتی می شه تو مدت زمانی که منتظر اون تغییرات عجیب روی کله اتی از دلمه های برگ موی دستپخت خانم دستیار بخوری و به این فکر کنی که : فکر کن چه شکلی شدم، یه کله با آلمینیوم! کاش می شد یه عکس بگیرم و بزارم تو وبلاگم!
و بعد وقتی که برگه های آلمینیوم باز شد و من از وسط اون مایع های سفید مالیده شده به تارهای موهام، دیدم که موهام روشن تر شدن، واقعا هیجانزده شدم. اینکه می دیدی یه قسمت از کله ات داره روشن می شه و تو قراره از این به بعد یه شکل دیگه باشی با این موها، شگفت انگیز بود. و خب به خاطر همین بود که وقتی موهام رو شستم دیگه واقعا از هیجان بالا پایین می پریدم. حتی رعایت خانومه که تازه رسیده بود و داشت از مشکلات دخترش که ام اس گرفته بود رو نکردم، البته بعد پشیمون شدم چون فکر کنم خانومه خیلی یاد دخترش افتاد که داره درد می کشه . اما من بعد از 28 سال و اندی ( حالا یکم اینور اونورتر) موهام رنگ های دیگه ای داشت و هی باعث می شد به قیافه خودم توی آینه لبخند بزنم و شاد بشم. توی راه باز هم ته ذهنم یاد اون دختر آفریقایی بودم، احساس می کردم که وقتی توی آب رودخانه نگاه می کرده همین حس رو داشته. نمی دونم چرا فکر می کنم اون باید از رنگ قرمز استفاده می کرده، یعنی موهاش رگه هایی از قرمزی داشته و بعد هردو با هم انگار یه تجربه رو امتحان می کردیم در یک فاصله زمانی 300 ساله!
حالا از دیروز تا حالا بیشتر خودم رو تو آیینه نگاه می کنم، یعنی راستش هر وقت بتونم یواشکی یه آییینه در میارم و نگاه می کنم. آخه از آدم جدیده که نه کاملا جدیده نه کاملا قدیمیه خوشم میاد که هی توی آیینه بهم نگاه میکنه. احساس خوبی بهم می ده این جدید شدن.

فکر کنم اگه کشورهای آمریکایی و اروپایی داستانهای وحشتناک ته دنیاشون با اینه که نسل آدمها توسط کامپیوترها تهدید می شه توی ایران این خطر وجود داره که نسل آدمها توسط بانک ها تهدید بشه. یعنی من می خوام بدونم این همه شعبه ای که تو همه کوچه پس کوچه های این شهر رویییده قراره پول های کی رو توی خودش نگه داره؟ یعنی وقتی به جای اون گل فروشی محبوب من، که انقدر بزرگ بود که می شد توش به راحتی هر حرکتی بکنی و همیشه پر از انواع گلهای شگفت انگیز بود، یه شعبه بانک بی در و پیکر پدیدار شد درست بغل دوتا بانک دیگه که جای پیتزا فروش معروف و اون یکی بانک قدیمی ، به خودم گفتم سخت نگیر، خب متمدن شدن و پیشرفت کردن لازمه تغییراته دیگه! اما حالا که اون کافی شاپ دوست داشتنی سر نبش که اولین جایی بود که من تنهایی کافی شاپ رفتن رو تجربه کردم، تبدیل به یه شعبه عجیب بانک شده، دیگه تحملم تموم شده. درسته که آدم بهتره پولش رو ذخیره کنه و آیینده نگر باشه اما خب باسیه اینکه به اون آیینده برسی احتیاج داری بتونی زندگی کنی و باور کن بدون کافی شاپ ها و مغازه هایی که باهاشون خاطره داری و دوستشون داری نمی شه به راحتی زندگی کرد. آدم احتیاج به جاهای با history داره. انقدر زیاد این شهر رو بهم نریزین بزارین هنوز بشه نفس کشید! و توی شعبه بانک با همه اون جینگول بازیها و سیستم های مدرنش نمی شه یه قهوه فرانسوی با کیک براوونی درست حسابی خورد، اینجوریه که من دوروزه حسرت بروونی و قهوه فرانسوی دارم.

sweet باشین.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

Be cool

یه اصل تاکنیکی در مورد خرس های دوست داشتنی وجود داره، نباید بهشون بگی که دوست داشتنی هستن. اونها خرس بودن رو بیشتر ترجیح می دن.
بعد خب جماعت، چه انتظاری دارین که وقتی اینهمه از آدم تعریف می کنین، آدم دچار نعشگی نشه . بعد این بدیهات که اینهمه سعی کرده یادش بمونه، یادش بمونه همچنان و گند نزنه، اونم از نوع اساسیش. نکنین جانم خب، بزارین آدم زندگی شو بکنه بدون هیچ احساس خودباورگونه ای !

هوشیار باشین، بسیار و پایبند اصول تکنیکی و تاکنیکی!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

چون است حال بستان ای باد نوبهاری

خب اتفاق هیجان انگیز به دلایل سیاسی نیفتاد، که حالا ان شاءالله بعدا! اما عوضش پنجشنبه حسابی هوای طبیعت کردیم و پراید جان مادر خانومی رو برداشتیم و زدیم به سمت جاده و لواسانات. هوا ناجوانمردانه خوب و یه cd یه موزیک های Paris for lovers بسی همه چیز رو دلپذیر تر کرده بود. مدل رانندگی خوشحالی داشتم: یه دست رو فرمون و یه دست تکیه روی پنجره و نرم نرمک می روندم و می زاشتم همه آدمهای عجول تو جاده ازم جلو بزنن. همیشه سمت لواسون رو بیشتر از اوشون فشن دوست داشتم، هم آرومتره هم طبیعت و دشتش بیشترو چه منظره ای واقعا قشنگ تر از یه دشت سبز با لاله های قرمز وجود داره؟ خلاصه همینجوری سر پرایدی رو ول کرده بودم تا هرجا دلش می خواد بره و از مناظر کنار جاده لذت می بردم. تا اینکه از وسط ساختمونها دورتر تیکه ای ازیه دریاچه تو دل کوه لحظه ای به چشمم خرد، برگشتم عقب و نگه داشتم و پیاده شدم. ترکیبی از رنگ سبز کوها که توی آبی فیروزه ای افتاده بود و می درخشید. می دونستم که این دوروبر یه سد هست و این احتمالا دریاچه پشت سده . یهو هوس کنار دریاچه نشستن رو کردم و با خودم گفتم پیش به سوی سد. همیشه لواسون اومدن همین هیجان رو داره یهو وسط جاده آدم به سرش می زنه که کدوم طرفی بره.
توی جاده جلو رفتم تا به تابلویی که راه به سمت سد یا دریاچه یا حتی رودخونه رو نشون بده ، برسم که خب بعد از 10 دقیقه رانندگی دیدم نه تنها علامتی نیست بلکه دارم از مکانی که قاعدتا باید دریاچه باشه دور می شم. احتمالا برای جماعتی که جاده رو درست می کردن و تابلو گذاری، رفتن کنار دریاچه اتفاق مهمی نبوده که یه علامتی هم برای اون بزارن. از اونجایی که من یکم خصوصیت مذکرین رو به ارث بردم و از آدرس سوال کردن خوشم نمیاد، خودم با خودم شروع کردم به جهت یابی و با توجه به اینکه منظره مورد نظر جنوب جاده بود، وارد جاده کمربندی شدم که اونم به همون سمت بود. کمربندی یه جاده تمییز تازه تاسیسه که دوطرفش پر از ویلاهای لوکس خوشگل موشگل. از اون جادهها که خوشت میاد توش رانندگی کنی، پت و پهن با آسفالت خوب. وارد جاده که شدم و یکم پیش رفتم فهمیدم که باید از خر شیطون بیام پایین و مسیر رو سوال کنم. چون به سمت جنوب فقط کوچه باغهای باریکی بود. اول ازیه تاکسی نارنجی پرسیدم که گفت همین جاده رو بگیر و برو مستقیم. منم خوشحال که ای ول دیدی خودم درست می گم جلو رفتم. خب جاده تموم شد بدون اینکه به دریاچه برسه در واقع می رسید به یه دوراهی .(نکته اخلاقی همیشه تاکسی ها بهترین مسیر رو نمی گن) اونجا از یه آقاهه پیاده با خانواده اش پرسیدم که اونم یه کوچه باغ باریک رو نشونم داد و گفت اینو برو مستقیم . بعد وسط کوچه تنگ و باریک اما خوشگل از یه آقای راننده پژو 206 پرسیدم: ببخشید کدوم وری می شه رفت کنار سد؟ گفت منظورت کنار دریاچه است؟ از اینور که خب نمی شه اما از کوچه فلانی، یه اسمی گفت، می تونی بری. اونجا منظرش قشنگتره بیاین من مسیرم همون وریه دارم می رم سمت باغ. اینو گفت و راه افتاد و بنده هم پشت سرش. البته بعد اینکه به سختی توی اون کوچه دور زدم. توی راه با خودم فکر می کردم که خب من مسلماً عقلم رو از دست دادم که تو این بربیابون دنبال این راه افتادم. اگه بره و من و بکشونه تو یه کوچه پس کوچه خفتم کنه چی ؟ با اینحال همچنان دنبالش می رفتم. درواقع داشتم به این حس ششمم اعتماد می کردم که به نظر خطرناک نمی یاد.
اتفاقا هم پیچید توی یه کوچه باریکتر از قبلی که دوطرفش باغ بود و بعدش هم یه سری ویلا اما خب همون اولاش زد کنارو وایساد و با دست اشاره کرد که مستقیم برو و منم بوق زدم و رفتم. خب معلوم شد که نمی خواسته من و بخوره! مستقیم کوچه می رسید به یه جایی که آسفالت تموم می شد و جاده ی خاکی شروع می شد. خب دلم برای پرایدی بیچاره سوخت اما زدم به دل خاکی و افتادم بالای یه تپه ای که اونورش دریاچه و دشت های اطرافش پیدا بود. من باید ماشین رو از یک سرازیری با شیب خیلی زیاد و خاکی می بردم پایین تا برسم به سر جاده ای که می رفت به سمت تپه و دریاچه. دریاچه از دور معلوم بود و بسی دل انگیز. در این حد که من همچنان دل و زدم به سنگ و کلوخ ها و جاده رو با ماشین نازنین رفتم پایین. بعد وسط جادهه یه مسیر دیگه ای بود که یه جور میونبر به حساب می یومد و جاده اش از بالای دریاچه سر در میاورد. خب من ماشین رو نگه داشتم و جاده رو بررسی کردم . آخه جاده میانبر دوتا برآمدگی بزرگ خاکی داشت که خب یکم زیادی بزرگ بود. اما با بررسی های چشمی به نظر نمی یومد مشکلی ایجاد کنه باسیه همین پارو گذوشتم روی گاز و رفتم بالا و بینگ همونجا موندم،یعنی می خواستم که از روی اون برآمدگی بیام پایین اما نمی تونستم ماشین گیر کرده بود. کف ماشین به سنگهای اونجا گیر کرده بود و تکون نمی خورد. مثل توی فیلمها که نشون می ده ماشین توی شن گیر می کنه و هرچی گاز می دی لاستیک می چرخه و تکون نمی خوری خب وضعیت من بود. ماشینم مثل الاکلنگ وسط یه برآمدگی خاکی گیر کرده بود.
روز فرح بخشی بود و به خاطر همین من اصلا خودم رو ناراحت نکردم. از ماشین پیاده شدم و یکم سعی کردم هولش بدم که خب اصلا تکونی نخورد. یه چند متر اونورتر یه سری ماشین تیکه تیکه کنار دریاچه بودن که خب اگه می رفتم و ازشون کمک می خواستم میومدن اما حس گارفیلدی بدجوری توم رخنه کرده بود. من درواقع سر جاده گیر کرده بودم و هرکی میخواست برگرده باید از این ور رد می شد درنتیجه اگه می شستم بلاخره یکی میومد که کمک کنه!
نشستم و از هوا و منظره از دور لذت بردم و ژله ای که تو راه خریده بودم رو خوردم. و باز هم یکم امتحان کردم که ببینم می شه حرکتش داد. انگارکه مثلا بعد یه مدت یادش رفته باشه که گیرکرده و راه بیوفته یا مثلا سنگ زیرش یهو ناپدید بشه که خب هیچ کدوم نشد و همچنان محکم سرجاش بود.
وضعیت ادامه داشت تا اینکه یکم معده روده ما شروع کرد فشار آوردن که ای بابا این چه وضعشه پاشو یه کاری بکن. اول یکم محلش نزاشتم اما خب دیگه زیادی داشت فشار میوورد و باید کاری می کردم خداییش هم عقلانی نبود شاید ملت می خواستن تا عص اونجا بمون و منم باید الاکلنگی می موندم. به غیر از خانواده هایی که بودن یه سری پسر بچه با معملمهاشونم بودن که پراکنده اینور اونور داشتن سرو صدا می کردن. خب تعداد اونها نسبتا زیادتر بود و بهتر می شد ازشون درخواست کمک کرد. به خاطر همین رفتم سمت اونها که دورترین نقطه داشتن کنار رودخونه سربه سر هم می زاشتن.
همین بودن یه دختر تنها اونجا به اندازه کافی عجیب بود حالا به خصوص با وضعیت من عجیب تر هم شده بود. به همین خاطر تا نزدیکشون رسیدم توجه همه به سمت من جلب شده بود. بهشون گفتم ماشینم اون بالا گیر کرده می شه بهم کمک کنین درش بیارن. یهو یکیشون که از بقیه بلندتر بود گفت بعله چرا که نه ما می تونیم! بلند داد زد بچه ها بیاین بریم امداد رسانی به این حاج خانم ! بعد سه چهارتایی راه افتادن سمت ماشین . یعنی صحنه دقیقا اینجوری بود که من جلو می رفتم چهارتا پسربچه پشت سرم شلپ شلپ کنان و پشت سرشون معلمشون و چندتا بچه دیگه می یومدن. خب رسیدیم سر ماشین . من و نشوندن پشت رل که تو روشن کن ما هل می دیم. خب با هل به نتیجه ای نرسیدیم. گفتم شاید باید بلندش کرد که یهو یکیشون که از بقیه اتفاقا ریزه تر هم بود. گفت من می تونم درستش کنم بزار من بشینم. بقیه گفتن وای خدا به داد برسه! بیاین کنار الان مارو به کشتن می ده. اما خب من کلا ok بودم با هر اتفاقی گفتم بیا بشین. بعد بچه نشست پشت فرمون یه دنده یک جلو زد و گاز داد که بدجور صدایی داد. یکی گفت ببین فلانی خراب کنی باید خسارت بدیا. بعد زد دنده عقب و بنگ درش آورد به همین راحتی ! یعنی انقدر راحت در آورد،من متعجب وایساده بودم که وا چرا من نتونستم. بعد که برگردوند تو جاده اصلیه گفت خب حالا کجا می خواین برین من برسونمتون! نگران بودن که من دوباره باز هم گیر کنم و مراقبت تا من رفتم تا ته سرازیه دور زدم و برگشتم . ازشون تشکر کردم و دست تکون دادم و جاده رو برعکس حرکت کردم. همون موقع معلمشون هم رسید و داشتن بلند بلند براش تعریف می کردن که چی شد.
و اینجوری طبیعت گردی ما به پایان رسید و خوش و خرم برگشتیم البته فکر کنم پرایدی یکم حالش بده چون وقتی زیاد کلاچژ رو میگیری بو می ده باید بگم مادر خانومی بره ماشینش رو چک کنه خراب نشده باشه.
خداییش منظره اونجا بی نظیر بود هفته دیگه بر می گردم و از جاده درست می رم و ساعتها اونجا می مونم. الان دیگه کاملا ترسم ریخته آدمها خیلی خوبن همیشه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

گوگولی

همه چیز آرومه، زندگی در حالت خلصه آوری در جریانه. می خوام این آخر هفته یک تجربه جدید رو امتحان کنم که هیجانش رو دارم. بعد اینکه تجربه کردم اگه خوب بود میام می گم چه اتفاقاتی افتاد. کلا فعلا اتفاقات جدید در زیر پوست اتفاقات قدیمی داره وول وول می خوره

2- عاشق این بوی اردیبهشتم. بوی سبزی درختها تو هوای خنک بارون خورده صبح. یعنی اردیبهشت ماه محبوب من می تونه باشه از لحاظ تعادل، نه اون بی مزگی فروردین و داره نه گرمای خرداد رو. یه جور مهربونی قاطی با خنکی تو هوا وجود داره که هی دلت می خواد تند نفس بکشی و بزاری ریه هات خوشحال شن. باید وقتی داری از سر خیابون به سمت پایین می یای تا به کوچه شرکت برسی ، آروم راه بری و موزیک گوش بدی و بزاری روحت با این هوا پرواز کنه ، بهتره یه جور رو نوک پاه راه بری انگار که داری روی چند سانتی متری بالای زمین پرواز می کنی، خیلی بالا نه، فقط اونقدر که یه لایه نازک هوا زیر پات باشه و بتونی نرم راه بری. اینجوری می شه از زندگی لذت برد.

3- وقتی نصفه شب، نه آخر شب درواقع از خواب پاشدم یهویی و نور چراغ تو چشمم خورد فهمیدم بیداره. یهو دلم براش تنگ شد. یکم با خودم کلنجار رفتم که خودم رو لوس نکنم، اما نشد. با موهای ژولیده و لباس خواب گَل گَلی از اتاق خزیدم بیرون وآروم رفتم کنارش رو مبل نشستم. داشت تلویزیون نگاه می کرد، من و دید و گفت بیدار شدی؟ سرم رو تکون دادم ،گفت چرا؟ هیچی نگفتم . نشستم بغلش چسبیده بهش. گفت خواب بد دیدی؟ گفتم اوهوم و یهو بغلش کردم، از این بغل های سفت و محکم با تما م وجود. احساس اینکه هنوز اون بزرگه و من کوچیکم و هنوز توی تمام بغلش جا می شم خیلی بهم چسبید. خیلی طولش دادم تا همه دق و دلیام خالی بشه.
بعدش که تموم شد ازم پرسید خواب چی دیدی؟ گفتم خواب یه حیوون بزرگ! خواب ندیده بودم اما احساس کردم حتما دختر بچه های کوچیک از حیوونهای بزرگ می ترسن تو خوابشون . چند دقیقه بعدش دوباره رفتم که بخوابم ، این دفعه دیگه خواب بد نمی دیدم خیالت تخت!
اینجوریه که بعضی وقتها عاشق این دختربچه ام می شم که انقدر راحته.

4- تلفن زنگ می زنه و همکار beautiful باهوش طبقه بالا پشت خط می گه بیا بالا یه چیز هیجان انگیز اینجاست. این یعنی یه چیز هیجان انگیز واقعی. می رسم بالا سرش و دوتا گوشی دراومده از توی لبتاپش رو می ده دستم که بزارم توی گوشم و بعد دیگ دیگ دیگ دیگ صدای موزیک وحشی که دوست دارم. با پیش رفتن آهنگه حسها برمی گرده بالا! آهنگ های کامل فیلم گربه های ایرانی همشون اونجاست ! واقعا لذت بخشه گوش دادن بهشون و داشتنشون و بیشتر لذت بخشه همکار بودن با آدمهایی که یادشون می مونه تو ماهها پیش بین حرفهات گفتی که وای چقدر دلم می خواد این آهنگ ها رو داشته باشم با تمام وجود.

امروز کلا حسهام صورتیه! یکی من و جمع کنه بشینم سر کار!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

زخودکامی

انتقام واژه اعجاب انگیزیه. ترکیبی از قدرت و شهوت با هم. لذت بخشی زیادی داره که سالها بلکه قرنهاست آدمها رو درگیر خودش کرده. همنجوری که میشه هم رده با عشق نفرت رو قرارداد، هم رده با دوست داشتن هم انتقام گرفتن قرار می گیره. در واقع نفرت تنها یه بذره یه حس کوچیک تو گوشه ای از ذهن که رشدش به کمک حس تخیل آدمی زاد امکان پذیره، با فکر به انتقام گرفتن این تک سلول نفرت تکثیر می شه و آروم آروم تو رگهای ذهن و بدن منتشر می شه .
مزه مزه کردن انتقام گرفتن تو لحظه لحظه های فانتزی نفرت، یکی از لذت بخش ترین تکه های زندگی رو می تونه بسازه. وقتی که داری با خودت دوره می کنی چه طوری گردنش رو توی دستهات گرفتی یا وقتی داری نگاه التماس آمیزش رو تو لحظه خردشدن تجسم می کنی، همه در واقع قسمتی از ارضاء کردن و لذت بردن ذاتی آدمی زاد رو شامل می شه.و خب شاید این عجیب باشه اما همونقدر که انسانها لذت بردن رو در شادی و خوشحالی می دونن، رنج کشیدن و رنج دادن هم می تونه رویه دیگه ای از لذت بخشیدن تو زندگی باشه. در واقع عشق و نفرت مثل خون تمییز و کثیف توی بدن می مونن. هردو یک سیستم رو دارن و هردو از یک منبع سرچشمه می گیرن فقط یکی به سمت بالا می رو یکی به سمت پایین.
و شاید باسیه همینه که گفتن فاصله عشق و نفرت یک مرز باریکه. چون در واقع هر دو از یک جنسن اما تو یکی خودخواهی ذاتی انسان درجه کمتری داره و تو یکی درجه بیشتر. هروقت توی عشق دُز خودخواهیت رو ببری بالا به سمت نفرت سوقش می دی و برعکس. مقدار تغییر این دُز انقدر می تونه کم باشه که شاید تا سالیان دراز نفهمی که کی مرز عشق و رد کردی و به نفرت رسیدی. و به جای عشق ورزیدن این انتقام گرفتنه که داری هر شب با خودت دوره می کنی!
درسته که نفرت و انتقام گرفتن چهره زشت انسانی رو به بدترین وجه ممکن آشکار می کنه. اما در واقع نیمه تکمیلی ذهنیت بشر رو شامل می شه. بدون خون های کثیف نمی شه زنده موند، هرچقدر هم که کثیف و دوست نداشتنی باشن. چه تاکید بیش از اندازه و پرورش نفرت می تونه انسان رو پست تر از هر موجود خونخواری بکنه اما نادیده گرفتن و از بین بردنش هم ( کاری که سالیان سال جوامع بشری با ابزارهایی مثل دین و صلاح اجتماع سعی در انجام دادن اون داشتن ) می تونه صرفا آتیش زیر خاکستری باشه، آماده برای یهو جهش زدن این مارافعی خفته!
در نیتجه تنها شناخت و پرورش درست هر میلی و استفاده از تواناییهای اون در جهت مناسبه که سعادت بشر رو در برداره.

خب این چندتا پاراگراف رو اینجا با این کلمات بلغور کردم که بگم برای موفق شدن توی مسیر شناخت وپرورش درست، آدم هم احتیاج به یک جهش دهنده احساسات داره و هم احتیاج به یک تربیت کننده و کلا خیلی زیاد باید شانس بیاری که هر دوی اونها رو کنار هم داشته باشی. بخصوص یک تربیت کننده درست و حسابی داشته باشی که بدونه کجا باید سفت و سخت وایسه و حتی اگه شده تا پای اذیت کردن و ناراحت شدنت پیش بره اما حرف درست رو بهت بزنه.
حرف درستی که شاید دو روز طول بکشه تا بتونی از پس همه اون ناراحتی ها بکشیش بیرون و بفهمیش. و اینکه هر آدمی در لحظه های از زندگیش احتیاج داره که وایسه و تو گوشی بخوره و گریه اش رو بکنه تا بفهمه ارزش بزرگ شدن و درست شدن چقدره!
بعد اونوقته که شاید حتی اونقدر بزرگ بشه که بتونه تلفن و برداره واز آدمها معذرت خواهی بکنه برای بچه بودنش.
شاید...

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند کان رازی کزو سازند محفلها