۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

بعد یه عمری من و سایت و ماجراهای جدید

خب این دفتر هم اینجا به پایان رسید، اگه دوست داشتین بدونین که چرا می تونید بیاین اینجا و سر بزنین و ماجراهای جدید رو دنبال کنیدو این شما و این رویای ماکارونی ها!

خوش بگذره

خواستم بگم خیلی اینجارو دوست داشتم و دارم، درست مثل اینه که خونه زمان بچگی ها رو یهو ترک کنی .می دونی که کلی خاطره های جالب اونجا داری که مال اونجاست و هیچ کاریشون نمی تونی بکنی. اینجام کلی حس های دوست داشتنی دارم، هر پست رو که می خونم یاد زمانی که نوشتمش می یوفتم. دوستش داشتم اما هر چیزی توی این دنیا فانیه و باید ادامه داد به هر حال با همه دوست داشتن. 

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

Oh brother I can't, I can't get through

گلویی که انگار در آن یک مشت سوزن ریختن وبا هر حرکت کوچک یکی از سوزن ها به دیواره حلق کشیده می شود و ساده ترین کار انسانی یعنی قورت دادن آب دهان را تبدیل به یک شکنجه دردناک می کند، که تکرارهر 5 دقیقه یکبارآن چه در بیداری و چه درخواب آدم را از آدم بودنش پشیمان می کند، این سه روز را سر کرده ام . و کشف این روزهای من چایی کمرنگ داغ یا آب سرد یخچال بوده که تنها مرهمی است که این ماجرا را کمی  قابل تحمل تر می کند!
خب پاراگراف بالا را مشاهده فرمودین؟ پاراگراف ساده ای بود در توصیف وضعیت بیماری بنده، که نوشتن آن بدون اغراق نیم ساعت وقت من را گرفت. درست مثل خواندن کتاب بانوی دریاچه جناب چندلر که دو هفته و نیم طول کشید. و همه این ها به خاطر وجود ارزشمند " کلمه " می باشد. خب همه می دونن که کلا نوشتن از کلمه تشکیل شده واین مطلب جدیدی نیست و حالا چی شده که کلمه من رو دچار مشکل کرده؟
بزارین برای روشن شدن اذهان عمومی یه مثل قدیمی خانوادگی  براتون بزنم. دایی ما در عنفوان جوانی، در مجلس های دوستانه اگه پا می داده و سازی بوده، زیر آواز می زده،یه چند دفعه که این اتفاق افتاده، دوستان بهش می گن که شما صدای خوبی داری و حیفه که هدر بره، بیا برو پیش یک استاد و تعلیم ببین، دایی ما هم این درو اون در می زنه و یک استاد بنام خوب رو پیدا می کنه و ازش وقت می گیره. روز موعود که می رسه می رن تو مجلسی می شینن که همه گوش تا گوش شاگردهای دیگه هم بودن هر کی به نوبت چه چه ای می زده تا اینکه می رسه به دایی جان، ایشون چه چه ای اول رو به دوم نرسونده، استاد مزبور می فرمایند که جناب چی شد که شما فکر کردین صداتون خوبِست برا خوندن؟
حالا این حکایت ماست که در اثر تعریف و تمجید دوستان و آشنایانی که اینجا رو می خوندن فکر کردیم که شاید ما هم استعدادی در زمینه نوشتن و نویسنده شدن داریم که تاحالا شکفته نشده و بد نیست که بریم این غنچه باز نشده رو بدیم دست استاد کار بلدی که یک وقت خدای نکرده جامعه ادبیات دچار نقصان نشه و اینجوری شد که یه وسط روزی سر از کلاس "استاد خلاقیت" در آوردیم. و فهمیدیم که بچه حلال زاده عجیب به داییش می ره.
حالا نه اینکه فکر کنید استاد خلاقیت ما مثل اون استاد دایی جان در جا زده تو پره ما ها، نه. اتفاقا ایشون کاملا برعکس از روز اول در حال تلاش برای بیرون کشیدن یک عدد گارفیلد نویسنده که حالا نه، اما یک عدد گارفیلد خلاق حداقل از درون ما هستن، و حتی کوچکترین تراوشات نصفه نیمه ای رو هم که جالب به نظر میاد رو تشویق می کنن وگرنه که ما همون اواسط جلسه دوم عطای ماجرا رو به لقاش بخشیده بودیم کلا. که ما اصلا آدم این ماجرا نبودیم که بریم بشینیم وسط جمعی از دوستان که همگی دستی در نویسندگی ومطلب نوشتن و اینها دارن و تو ده دقیقه، داستانی با شخصیت پردازی و تخیل تحویل می دن. در حالیکه ما از اواسط دقیقه 6 ام تازه کالسکه اول موریاتی رو رد کردیم و منتظر کالسکه دوم هستیم که هنوز نیمده.
اما خداییش همچی کیفی می ده وقتی همون یه توصیف نصفه نیمه مورد توجه قرار می گیره و احساس می کنی الان تو یه چیزی برای خودت کشف کردی .که دیگه حتی اینکه در نقش مادر بزرگ تنبل کلاس ظاهر شدی هم یادت میره . البته چون این دوره خودش امتحان  کلاس رودرویی با ترسها ی جناب روانشناس به حساب میاد که بعد این همه اذیت و آزار بنده، می خواد من و فارغ التحصیل کنه تا جونش راحت شه، ادامه دادن ماجرا و تلاش برای به نتیجه رسوندش خیر دنیا و آخرت رو به همراه داره.
خلاصه اینطوری شد که ما گوش جان سپردیم به نصایح استاد و اولین حرفی که از دهان مبارک خارج شد رو روی هوا بلعیدیم و اون چیزی نبود جز: "کلمه"
یعنی که آقا جان این همه سال کتاب خوندی و خودت رو مثلا جزء قشر کتاب خون می دونی، کشک! شما دایره لغات کم داری، باید بری دنبال کلمه های جدید تا بتونی ازشون درست استفاده کنی، مثلا به جای توخالی بگی پوک یا بدونی به میزهای کوچیک کنار مبل توی هال و پذیرایی می گن میز پیش دستی! و اینجوری بود که سفر روحانی ما درون کتاب ها با شعار کلمه بیشتر رستگاری بالاتر شروع شد. و این یعنی خوندن چندین و چند باره یک پاراگراف ِچندلر سلنیجر و حتی برادران کارامازوف. و خب کیف می ده که آدم مشق شبش رمان خوندن باشه.
وقبول کنید که نوشتن بسی سختر می شه وقتی به کلمه دقت می کنی.

با اینحال ما همچنان سر پا ادامه می دهیم نوشتن در این وبگاه رو با اینکه این متن پر از حرف اضافه " که " و با زبان محاوره ای و جاهای ادیت نشده از کار درآومد که اگه سر کلاس بود ممکن بود خونده نشه حتی!

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

بیایین یکم بحث کنیم

بهادر خان( که معرف حضورتون هستن دیگه) چند وقت پیش اواخر پاییز که مثل همیشه توی خونه دوست داشتنیشون مهمون بودم، بعد از صرف شام خوشمزه ای که همسر گرامشون بهمون دادن، یه سوالی رو مطرح کرد که جالب بود، اونشب دربارش حرف زدیم و کلی از نتایجیش به نظریه های جدیدتری رسیدیم، فرداش پیشنهاد داد که بیام سوال رو اینجا مطرح کنم، تا نظرات بیشتری رو بدست بیاریم که منم گفتم باشه، اما متاسفانه کلی زمان از این باشه گفتن و انجام دادنش گذشته، که من شرمنده ای این همه خلف وعده شدم، اما چون بحث اش به نظرم شامل مرور زمان نمی شه، به قولی ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است. سوال اونشبش رو مطرح می کنم، نظراتتون رو بدین لطفا، یعنی از گوگل ریدر تشریف بیارین بیرون، تا بعد دوباره یه جمع بندی سرش بکنیم. دلیل اینکه به این بحث علاقه مندم به خاطر تناقضیه که بوجود میاره که بعد بیشتر توضیحش می دم، اما سوال اینه:
فرض کنید شما دوستی دارید که مقداری پول در بانک گذاشته و 15% سود میگیرد، اون از این سود نا راضی است. از شما سوال میکند آیا کسی را میشناسی که اطمینان بانک را داشته باشد و سود بیشتری بدهد؟
شما شخصی  را می شناسید که فقط از شما پول قبول میکند و 20% سود میدهد.این شخص حاضر نیست از کس دیگری جز شما پول بگیرد و 20% سود را بخاطر اعتماد و روابطی  که با شما دارد، به شما پرداخت می کند.
شما به دوستتان میگویید: پولت را به من بده و 18% سود بگیر و مسئولیت بازپرداخت پولت با من است.دوست شما از سود 18% و ضمانت بازگشت اصل پولش توسط شما راضی است.
شما از این معامله 2% سود میکند
 حالا آیا شما باید به دوستتون  بگید که من دارم این وسط سود میکنم؟یا اینکه چون دوستتون  از شرایط راضیه، کافیه و گفتنش لزومی نداره؟

خب برام بنویسین که در این شرایط شما چیکار می کنین،به دوستتون می گین که دارین سود می کنین یا اینکه نه؟ و اینکه به نظرتون کدوم راه حل، گفتن یا نگفتن سود کردن شما ، درستره، چه از لحاظ اقتصادی چه از لحاظ اخلاقی

مرسی خوش بگذره

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

اطلاعیه

دلم برای اینجا تنگ شده، خیلی زیاد. فقط نمی تونم بنویسم اونم خیلی زیاد
البته دل تنگی بیشتره( این پست خودش شاهد این ماجراست) باسیه همین دوباره می نویسم یواش یواش