۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

می رن آدمها از اونا فقط خاطره هاشون ، به جا می مونه

باید مثل امشبی اتفاق بیوفته تا به خودت ببالی به خاطر اون روزی که تصمیم گرفتی، خطر کنی و بری با آدم جدیدی که فکر می کردی خوبه دوست بشی، به اینکه خوب رفتار کردی تا اون آدم خوبه تورو به عنوان دوست انتخاب کرد و تورو به دوستهاش معرفی کرد. که بازهم خوب رفتار کردی تا شدی دوست صمیمی آدمهای خوبی که شب های جمعه میان هوای دونفرشون رو با تو قسمت کنن، تازه به عنوان کادو برات یکی از بامزه ترین عروسکهای دختر دنیا یعنی Mini Mouse رو بیارن.
عاشق سوپرایز شدن های اینطوریم، قرارهای یهویی که زنگ بزنن و بگن الان داریم میایم پیشت. عاشق این آدمهای خوبه زندگیم هستم، این آدمهای راحتی که می تونی بشینی ساعتها باهاشون از عجیب ترین دغدغه های ذهنت و زندگیت بگی و بلدن درست گوش بدن، درست نظر بدن، درست مخالفت کنن و خلاصه درست می فهمنت. اونوقته که میشه باهاشون نشست یک ساعتی وسط فست فوت جلوی پارک و نظرهای فضایی داد و سیب زمینی خورد و لذت برد و ناراحت شد که چه زود گذشت.
داشتن یک چنین آدمهایی توی زندگیه که زندگی رو دوست داشتنی می کنه، دلت همیشه گرمه که هستن آدمهایی که دوستت دارن و دوستشون داری. مرسی بازهم به خاطر انقدر خوب بودنتون.

این خود خانموشونه

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

وقتی گارفیلد از موزیک لذت می برد!

آی آدمها که هیکل خوب دارین، بخصوص آی آدمها که شکمهای صاف ویک دست دارید. حواستون باشه چون یک نفر دیگه که اینها را ندارد، یا در واقع اون شکم را دارد، می دهد جان!( از حسودی نه ها، از کار سخت زیر دستگاه Jim)
یعنی قدر این شکمهای نداشته رو بدونین که بسی باید رنجها ببرین و نشست و درازها بکنید 30 تا 30 تا بلکه آخر ماه آب بشه و اونم زهی خیال باطل که دو سانت هم اضافه بشه! البته برایند کلی خوب بوده ها، چون که یک سایز کمتر شده اما خب قسمت شکم یکم با بقیه جاها تضاد داشته!
بعد ما ترم پیش که به سختی در حال بالا پایین کردن خودمون روی زمین سالن ورزش بودیم، هی آدمها رو می دیدیم که با یک توپ گنده به چه راحتی وایسادن بالای سر ما و دارن توپ رو حرکت می دن، در دل حسرت می خوردیم که چه کار راحتی و خوش به سعادتشان و ای کاش کار ما این بود. بعد آقا خدا زد پس کلمون همچی که این ماه یه چندتا 50 تایی از اون توپ ها داریم، بابا به هیکلش نمی یاد، انقدر سنگینه انقدر سنگیییییینه. از کت و کول افتادیم بسکه این دکل رو اینور اونور کردیم! اینجاست که می گن مرغ همسایه غاز نیست !
خلاصه که ما به سختی تلاش می کنیم در راه body fitness و بعد چند وقت دیگه گارفیلد دیدین در ابعاد جنیفر لوپز از تعجب شاخهاتون در نیاد ییهو، گفتم از الان آمادگیشو داشته باشین.
...
الان یک روز بعد از اون شب کذایی ورزش کردن دوباره ماست و با توجه به سختی دیشب و این کوفتگی امروز، فکر کنم صلاح نباشه که ادامه بدم، بیشتر ضرر داره تا منفعت ، اینکه شد همش بدن درد، چه در حال انجام ورزش ، چه بعدش. آدم عاقل که پول نمی ده به ملت که بزارن بیاد توی یه محوطه ای که هی با دستگاه و بی دستگاه، خودش رو تحت فشار قرار بده و به خودش آزار برسونه، چه کاریه آدم به جاش می شینه پای تلویزیون سریال می بینه و مغز تخمه می خوره، والا!

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

یک متن دو ساعته + کفش های تق تقی

دوباره دچارش شدم، احساس گم شدگیه عجیبیه. وقتی دوتا آدم از درون من می یوفتن به جون هم. فکر کنم البته سه تان! همون سه تای معروف : بچه و بالغ و خودم. وقتی این سه تا می یوفتن به جون هم دیگه هیچ چیزی سرجاش نیست. بچه لجبازیش رو می کنه و بالغ امرونهیش رو می کنه و خودم هم سرگشتیگش رو. اونوقت هیچی درست نیست. هر حرکتی که می کنم اشتباهیه که دقیقا در لحظه بعدش کشف می شه. و این می تونه از ساده ترین حرکات، مثل شستن دندون که چرا نشوستی و نمی شورم و معدم درد می گیره از مزه خمیر دندون و عجب احمقی هستی و همه دندونات خراب می شن خودت نمی فهمی و ... شروع بشه و تا پیچیده ترین کارها مثل انتخاب یک جفت boot. کی تاحالا از ساعت 11 صبح تا ساعت 6 عصر وقت صرف کرده برای انتخاب یک جفت boot از بین دوتا boot. اونم تازه با کمک و مشاوره 3 نفر آدم دیگه( منظورم آدمهای واقعی هستن) . اینجور وقتهاست که دلم می خواد همه اینهارو ول کنم و خودم رو( که معلوم نیست دقیقا کدوم یکی از اینها می شه واقعا خودم) بردارم و بزنم به کوه ودرو دشت. برم اون بالا رو کوه تو ایون اون خونه کوهستانی، روی اون صندلیهای حصیری بلند بشینم و خیره بشم به منظره دشت و کوه و دریایی جلوی روم . و بزارم مغزم خالی بشه از همه چیز و همه کس و راحت بشم از دست این سه تا!وقتی خودت برای خودت قابل درک نیستی، درک و برقراری ارتباط با آدمهای دیگه کار بس طاقت فرسایی که هیچ کمکی به بهتر شدنت نمی کنه.
خوندن دوباره آدمهایی که یک زمانی می خوندیش و تمام حس های ناشناخته خودت رو جلوی چشمات می یوورد، خیلی لذت بخشه و خوندن این نیما رسول زاده دوباره بعد از همه این مدتها دقیقا از همین جنسه. که دقیقا "لعنتی! سردم می شود... یکی در گوشم زمزمه می کند: لاتاری" . این لاتاری رو تا زمانی که همکار جدید پشت سری توش برنده نشده بود جدی نگرفته بودم که عجب چیز مزخرفیه باسیه بهم زدن کل زندگی آدمها. آدمه تو یه قرعه کشی برنده می شه و بوم! زندگیش رو هواست دیگه، نه می تونه بمونه که همه بهش می گن عجب خری هستی، پس باید بره که ببینه اونور دنیا ، تو اون لنگه دنیا، چی خیرات می کنن ! باید هرچی داری و نداری و بسوزوینی اینجا و بری ببینی که چی می شه! عین دقیق این کلمه بری ببینی چی میشه.
و بعد نیما رسول زاده من رو دقیقا یاد اون موجود انتزاعی سه نقطه ای انداخت که یه زمانی شعرهاش باز نمایش کل حسهای من بود و بعد اون همه مثل بقیه قسمت های زندگی یهو تموم شد، خودش نه اون قسمت شاعر درونش. اما چون من دستم به بقیه نمی رسه که فحششون بدم به اون فحش می دم که چقدر دلم شعر های اون رو می خواد.


و خب این که می بینید تقریبا شبیه اون boot که بعد از همه اون مدت زمان خریدم و بعد از مدتها حس خرید کفشهای تق تقیه بچگیها رو داشتم که از وقتی می خریدیش تا شب عید که می شد پوشیدش خوابش رو می دیدی! همون لذت داشتن یک چیز شگفت انگیز رو داشتم بعد از مدتها اونم تو این سن و سال! خب داشتم دیگه!نوکش به همین بلندی و قمبلیه!
همین دیگه!
امروز یکسال گذشت از اون عید کذایی! تو سالگرد وبلاگی که براش تدارک دیده بودم، می خواستم از دوستان تشکر کنم، که خوشبختانه مهمترینهاشون اینجا رو می خونن بخصوص دوست جونم که تمام تنهایی های اون دوهفته من رو با تمام غرهام و دیوونگیهام و گریه هام تحمل می کرد و حتی بیشتر آرومم هم می کرد که واقعا اگه نبود خیلی چیزها قابل تحمل نبود اون دوران. مرسی باسیه اینکه خوب هستی و دوست من هم هستی !

۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

یکم فرهنگ از خودمون در کنیم

وقتی یک عدد couple لطیف nice جلوی روت نشستن، سخته که دلت نخواد!

مدتها بود که دست و دلم به خوندن یه کتاب پشت سرهم از اول تا آخر نمی رفت. هی می رفتم کتاب ها رو از توی کتاب فروشی چشمه یا اون نشر ثالث که از بد حادثه هردو تو مسیر هر روز رفت و آمد بنده می باشند، می خریدم و می یومدم همه رو روی بقیه کتابهای کتابخونه می زاشتم تا شاید یه روزی دوباره نشستم و کتابخون شدم و یه کتاب رو از صبح تا شب ول نکردم . اما مدتها بود که این کتابها همش هی روی کله هم سوار می شدن بدون اینکه حتی جذب بشم که بازشون کنم، فقط نمی دونم که چرا جذب می شدم بخرمشون، انگار اگه تو کتاب فروشی بمونن بهشون توهین می شه، اما تو کتابخونه خاک بخورن اشکالی نداره. حتی کتابهای جناب سیمنون و مگره دوست داشتنی هم نتونست من رو به همش خوندن برگردونه، هر شب چند صفحه می خوندم و بعدشم لالا. فکر کنم آدم کتاب پلیسی رو توی رختخواب بخونه .
خلاصه تا اینکه نمی دونم تو کدوم وبلاگ این کتاب یوسف آباد، خیابان سی و سوم رو یکی معرفی کرده بود. من هم یادداشتش کردم تا بگیرم. چون از اسمش خوشم اومد، یوسف آباد همیشه جای عجیبی بوده باسیه من. و گرفتن کتاب همون و یه نفس تا ته خوندنش همون که واقعا لذت انگیزه و عین یه شیرینی یا غذای خوشمزه است که وقتی تا آخر می خونیش، ناراحت می شی که به این زودی تموم شده و هی برمی گردی تیکه های که خیلی خوشت اومده رو دوباره می خونی. بعدشم کلی گشتم که ببینم کجا بود که این کتاب رو معرفی کرده بود که متاسفانه نتونستم پیدا کنم به همین خاطر از همین جا از کلیه دوستانی که این کارهای فرهنگی رو توی وبلاگ هاشون معرفی میکنن تشکر می نماییم .


در راستای کامل کردن آداب فرهنگی بودن، رفتیم و این فیلم becoming Jane رو که پدر جان زحمت خریدنش رو کشیدن نگاه کردیم و super لذت فرهنگی بردیم بعد فکر اینکه ملت تو اون زمونها چه کارها که نمی کردن و چه چیزهای که نمی گفتن.
و نتیجه اخلاقیه همه این کارهای فرهنگی این بود که به زندگی امیدوار می شی و دوستش داشته باشی وبیشتر و بیشتر اونطوری که دلت می خواد زندگی کنی.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

من و بارون و احساسمون به هم!



همیشه مهمترین نقطه ضعف من مقابل پسرک ( که حالا شده پسرک مدیر) بارون و هوای ابری بود. به این صورت که من تا حد مرگ از بارون و خیس شدن و ابرو اینا بدم می یومد اونم به شدت خوشش می یومد و تا می خواست من رو اذیت کنه می گفت الهی که تو خیابون زیر بارون بمونی و خیس بشی. منم اوایل فاتحانه اعلام می کردم که با دعای گربه سیاه بارون نمی یاد. تا اینکه یه دفعه چنان بارونی اومد و من آنچنان موش آبکشیده شدم. اولین کاری که کردم زنگ زدم بهش و کلی سرش جیغ و داد کردم که همش تقصیر توئه اونم کلی ذوق کرد که دیدی. و از اون به بعد این شد یه جور بازی بین ما که اون هی نفرین کنه که خیس بشی و من هی سعی کنم در برم که خیس نشم و هروقت داشتم خیس می شدم زنگ بزنم به اون و جیغ و داد کنم.
تا اینکه چند وقت پیش ( که یادم نیست دقیقا چند وقت ) من و جناب Ex ( که اونموقع ها Ex نبود و کلی بروبیای داشت) توی خیابون شیراز جلوی پاساژ آفتاب قرارداشتیم. جناب Ex یه سه چهار روزی رفته بود مسافرت و ما داشتیم بعد از مدتی ( که اونموقع ها سه چهار روز مدتی بود باسیه خودش بس طولانی نه مثل الان که سه چهار ماه هم اونقدر زیاد نیست) قرار می زاشتیم و کلی مشتاق دیدار و اینا بودیم. یادمه هوا اون چند روز درست مثل این چند روز همش بین بارونی بودن یا نبودن دچار شک و دودلی بود و مطمئن تر بود که با خودت چتر داشته باشی و من هم این قاعده ایمنی رو کاملا رعایت می کردم. من رفته بودم دکتر تغذیه که محل مطبش همون اطراف بود و خب بنا بر قاعده من زودتر می رسیدم از جناب Ex که یه چند کیلومتری اونورتر تو ترافیک گیر کرده بود. در نتیجه من شروع کردم یکم پیاده روی تو کوچه پس کوچه های ده ونک تا زمان بگذره. هوا خوب و سبز و دونفره بود و جون می داد که راه بری و هی لبخند بزنی به درو دیوار.
تو همین حین که من داشتم باسیه خودم جفتک می نداختم توی کوچه باغهای خوشگل اون دورو اطراف یه ردو برقی زد و بارونی گرفت. من اول طبق عادت اومدم سریع چتر و باز کنم اما یهو دیدم خوشم میاد زیر بارون بمونم وچتر و بازنکنم. هیچ وقت احساس اونروزم رو یادم نمی ره. انگار که بعد از مدتها با یه دوست قدیمی آشتی کرده باشی و دیده باشیش اونجوری با دونه های بارون برخورد می کردم. وسط اون خیابونه که انتهاش پاساژ آفتابه کلی بالا و پایین پریدم و چرخیدم و دستام رو باز کردم و باسیه خودم ذوق کردم که ای ول من با بارون آشتی کردم و منم دیگه دلیل دارم که بارون رو دوست داشته باشم. کلی اونروز خوشحالی کردم که دیگه پسرک مدیر نمی تونه از من سوژه بگیره دیگه من دوست دارم زیر بارون خیس بشم!
حالا چند وقتیه ( همون چند وقتی که نمی دونم دقیقا چند وقته) از این ماجراها می گذره. احساس من نسبت به بارون نه به وحشتانکیه اون روزهای جوونی و نه به اون زیبایی اون روز خاصه، یه چیزی بین این دوتاست نسبت به بارون که بیشتر یاد آور خاطره های جالبیه که داشتم و دارم و شاید آرامش بخشه. به قول مدیر بامزه ما کلا حال بارون به دونفر آدم زیر یه چتر یه نفره است توی پیاده رو که همه ماشین ها می رن و شما دوتا آروم کنار هم راه می رید.
اما خب امروز چون یهو هوا ابری دونفره بود و پسرک مدیر هم ویر اذیتش رو راه انداخته بود و فیل ما هم از هندستون یادش افتاده بود که زنگ بزنه و همینجوری حال و احوال پرسی کنه، من یاد همه اینها افتادم. که دنیا چقدر هر زمانی معنی و مفهموم خاص خودش رو داره و دوست داشتن و نداشتنتش چقدر بستگی داره به اینکه چه حسی داری باهاش اون موقع .
پس زنده باد بارون های دونفره زیر چتر یه نفره!

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

عشق دوم!

یه bug گنده دادم. از این error ها که روی صفحه یهو ظاهر می شه و پر از حرفهای عجق وجق و آدرسهای طولانیه که هیچی عمرا کسی ازش سر در نیاره. حتی نمی شه توی google کپی اش کرد که search کنی ببینی کسی تاحالا به این برخورده یا نه.
عین اون موقع ها شدم که تو دانشگاه برنامه می نوشتیم. از شب تا صبح تو سر و مغز خودمون می زدیم و یه برنامه می نوشتیم که مثلا ضرب و تقسیم کنه، بعد خوشحال می بردیم پیش استاده که بیا ببین من تونستم. استاده هم اصلا بدون اینکه نگاه کنه چیکار کردی اجراش می کرد و اولین حالت استثنا رو وارد می کردو بنگ برنامه می رفت تودیوار! بعد هم برمی گشت یک لبخند فتوحانه بهت می زد که دیدی هنوز جوجه ای. تو هم لب و لوچه آویزون و شاکی میومدی خونه و هی می زدی تو سر خودت که باز برنامه رو درست کنی که دیگه استاده نتونه بفرستتش قاطی باقالیا اما همیشه خدا هرچی رم حساب کرده بودی، آخرش استاده یه نکته تو چنته داشت که لبخند پیروز مندانش رو بزنه!
خلاصه حالام جریان من و این جناب روانشناس همینه. هرچی من هی خودم رو راست و ریس می کنم و خطاها و استثنا ها رو ، می کشم بیرون و خوشحال و سرحال می رم پیشش که دیدی یاد گرفتم با خودم چه جوری برخورد کنم، جناب در دم از همون خود خوشحالم یک استثنایی رو میکنه که کلا من و می فرسته فضا ، بعدشم که از ش می پرسم خب حالا چیکار کنم، لبخند فاتحانه برای من می زنه که من نمی دونم هرجور خودت راحتی! تازه جنابش اعتراف هم می کنه که بنده بسیار پیشرفت خوبی باسیه ایشون به حساب میام!
در نتیجه من الان نشستم و دارم خودم رو توی آیینه با یه دونه صفحه Error گنده نگاه می کنم. بیچاره خودم کلن هنگ کرده ، هنگ که نه crash کرده . اساسا احتیاج به یک restart جانانه داره . حالا نمی دونم با این error که داده بعد از restart میاد بالا یا نه. اگه تونستم OS اش رو به زور سلام و صلوات بالا بیارم. یه تغییرات اساسی در ساختار برنامه باید بدم. چون اشکال ساختاری اساسی داره و دیگه با یکی دوتا if اینور اونور کردن درست نمی شه . باید یه جاهای رو delete کنم یه جاهایی رو دوباره بنویسم و یه جاهایی رم comment کنم بزارم کنار باسیه بعد تا ببینم چی می شه!
خلاصه که حالا تا این restart بشه و بیاد بالا و من این تغییرات رو بدم و دوباره اجراش کنم و بدمش دست استاد گرام، یکم طول می کشه . شما این یه مدت رو بیخیال این برنامه بشید و با بقیه دوستان خوش باشین تا ما بیایم!
راستی ما رفتیم شمال، نور اونورا، شهر خدایان، بسی بسیار لذت بردیم از رانندگیش و دوستانش و هوا و جوجه هاش. البته ان شاء الله خدا کچل هاش رو بیشتر کنه، آمین!

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

زن یا مرد مسئله این است!

مادر خانومی می فرمایند: 2 روزه؟ خسته می شید، خیلی کمه!
اینجانب: مادر جان بیشتر از این مرخصی نداریم خب، ملت کار و زندگی دارن!
مادر خانومی دوباره: بعد تو می خوای همه این مسیر رو تنهایی تا رامسر رانندگی کنی ؟
بنده: نه خب یه راننده دیگه هم هست اگه خسته شدم جامو عوض کنم!
مادر خانومی همچنان شاکی: لابد اونم خانومه!
بنده فاتحانه: نخیر ایشون آقان!
مادر خانومی که در این نقطه راضی شدن ظاهرن، سکوت فرمودن!
بنده هم در کف حس اعتماد زنانه به زنان سکوت اختیار می کنم از نوع متعجبانه!

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

...

واقعا آدم انقدر به خواسته اش نزدیک باشه و نشه؟ آخه چرا؟ من یک چیز خیلی ساده می خوام! برم شماللللللللللللللللل!
همین!

هرچقدر آدمها بیشتر نمی زارن که بشه ، من بیشتر می خوام برم! گیر دادم سه پیچ، حالیم هم نمی شه که همه می گن، واااا! چه عجیب! نه بابا مگه می شه؟ فکر کنم من غیر طبعیم که به نظرم این ماجرا خیلی اشکالی نداره ، یعنی اصلا اشکالی نداره!

این مطلب هی اضافه می شه یا تغییر داده می شه یا هر اتفاق دیگه ای براش می یوفته!

بعد التحریر00 : خب طی آخرین اخبار مامان باباشون نمی زارن! خب به سلامتی! فکر کنم باید فراخوان بدم به یک عدد همراه برای مسافرت شمال نیازمندیم، ترجیحا دختر،لطفا رضایتنامه والدین همراه داشته باشید.البته بگم ها از لحاظ همه کاملا منطقیه که هیچکی نیاد، خب آخه کی پا میشه با چندتا موجود شاخدار اونم از جنس مذکر بره مسافرت، هان؟ آخه عقلت کجا رفته دختر جان؟ فکر کن! بازم فکر کن!

بعد التحریر01: این از اون پستهاست که فردا صبح پاک می کنم به شدت احساسیه، اثرات ندیدن مشاوره دیگه آدم روانش پریش میشه!

بعد التحریر 02: اگه من این پست رو تا صبح نگه داشتم هیچ بنی بشری از این خوانندگان خاموش آشنای اینجا حق نداره بیاد pm خصوصی تو chat بده ها! این مطلب مال وبلاگه هرکیم هر حرفی داره همینجا بزنه، حوصله جواب پس دادن ندارم!

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

تو نگات آدم و محکوم می کنه، تکلیف آدم و معلوم میکنه!

وقتی تنهایی فرقی نمی کنه که پراید باشی یا بی ام و. هر دو یه کار رو می کنین، بلوار رو دور می زنین!
---
اول کلاس فکر می کنی مطمئنا من میمرم همه اینارو بخوام انجام بدم، آخر کلاس میرسه و هنوز نمردی، اما له شدی. به این میگن زندگی!
---
وقتی میری لباس مارکدار n تومنی می خری باید به یک نکته ای توجه کنی، مارکش توی لباس پشته یقه اشه. فقط در صورتی که پشت و رو بپوشیش می تونی اینو به ملت حالی کنی!

...
پ.ن: تایتل کلا بیربطه ، فقط یک زمزمه است!

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

هذیانهای شبانه ذهن من!

جناب روانشناس فرمودن از من خیلی راضین، چون من از لحاظ روحی جولانگاه مناسبی باسیه فعالیت های ایشون هستم!*
من انقدر عصبانی بودم از این جناب روانشناس، بعد از یه سری اظهار فضلهاشون، در همین حین که خون خونم رو می خورد، یهو ایشون فرمودن که : خب چه احساسی داری؟
من: هه هِه هِه!
جناب روانشناس: الان راحت باش می خوای فحش بدی، فحش بده!
من همچنان: هِه هِه هِه هِ هه!
جناب روانشناس: خب این خنده ها عصبیه دیگه!
من: اِ، خب هِهِ هه!هِه!
...
الان یکی بیاد به من چند فخره فحش یاد بده که بهتر از احمق بیشعور باشه، مثل دهنت رو ببند! ( عمرا من اینو بگم)
کثافت ِ الاغ ِ عوضی، مرتیکه! ( از این مرتیکه خوشم میاد)
خلاصه باید یکم فحش تمرین کنم که وقتی عصبانیم تو روی ملت هِه هِه هِه نکنم. حالا این که خب جناب روانشناسه از خودمونه، اما بقیه چی می گن! نمی گن دختره خل شد، رفت! ( حالا نه اینکه تا همینجاش همین رو نمی گفتن)
کلا این جلسه جناب روانشناس مارو شستن گذوشتن کنار، بعدشم فرمودن خب حالا برو فکر کن که من راست می گم یا نه!
اونوقت همچی دلم می خواست مثل این خرس توپولویه اهدایی دایناسور، می تونستم پاشو بگیرم بکو بمش به درو دیوار و هی جیغ بزنم سرش، آخ اگه می شد!
ببینید شماها که نمی تونید من رو از دست خودم و این جناب روانشناس نجات بدین، پس بیاین تا دیر نشده من و بردارین و ببرین شمال، من اگه افتادم مردم از دست این شمال نرفتنمه ها!
در نهایت هم فکر کن آدم با این حال و اوضاع آخر شبی بشینه این The phantom of opera رو نگاه کنه، خب معلومه همش با این خود جناب The phantom همزاد پنداری می کنه، خب از بچه چه انتظاری دارین!

پ.ن:* ایشون درواقع یه چیزی تو این مایه ها گفتن به این معنی که من کشش روانی خوبی دارم! حالا گیر ندین من فقط برداشت آزاد انجام دادم که سوژه باسیه وبلاگ نوشتن باشه!
پ.ن: من همیشه از این آهنگ لذت می بردم و حالا امشب از فیلمش هم به همون اندازه!
In sleep he sang to me
In dreams he came
That voice that calls to me and speaks my name
And do I dream again for now I find
The Phantom of the Opera is there
Inside my mind

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

اعصاب نوازان

به شدت با هم دعوا می کنن! اما در همون حال تا این سریال دلنوازان شروع می شه هردو می شینین پاش و باهم نگاش می کنن!
به نظر شما این سریاله انقدر کشش داره یا اینکه این همون ازدواجه!

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

فحش دادی؟ خودتی!

وقتی این نوشته رو می خونم ، می دونم چی میگه و دقیقا به خاطرهمینه که من از تعریف "آدم خوبی هستی" متنفرم. یعنی یکی بیاد به من بگه " تو دختر خوبی هستی " ، که آدمها زیاد این رو می گن البته، به خیال خودش هم حرف خوبی زده خب، درست مثل اینه که به من فحش داده. و با اینکه بهم بگه "عجب آدم خسته کننده ی بی خاصیت هستی که تازه دوزاریتم نمی افته که حوصله آدمها رو سر می بری و همش هی می یای به آدمها الکی محبت می کنی". یعنی دختر خوب دقیقا یک چنین معنی رو به ذهن من می رسونه: دختری که هیچ چیز جالب توجهی نداره و فقط خصوصیت مهمش اینه که همش حواسش به آدمهای دیگه است که باسشون چیکار کنه، اونا خوشحال شن. بعد اون آدمها هم بود و نبود اون دختره، براشون فرقی نمی کنه. خوب بودنش بهتر از نبودنشه، کی از بودن کنار یه همچی آدم خوبی، بدش میاد؟ اما اون آدمه هیچ وقت آدم اوله نیست، همیشه در رده های دوم سومه، خوبه باشه اما نبودنش هم خیلی وحشتناک و بد نیست، دنیا پره از این آدمها!
بعد تو، تویی که یه دور من اینارو برات توضیح دادم، تازه با کلی احساسات ناراحت کننده ای که ازم بروز می کنه. و کلی اومدی درک و چی و چی کردی. بعد من اون همه تلاش کردم ( حالا تلاش هم گیریم که نه، سعی که کردم، هان؟) که اون دختر خوبه نباشم، که فقط خوبه، هیچ چیز خاصی نداره، فقط به درد این می خوره که آخر هفته ها یه چند ساعتی بری باش بیرون حال کنی، یا وقتی کاری داری و کارت گیر کرده باشه که کمکت کنه، یا اینکه تو مهمونی های دوستات با خودت اینور اونور ببریش و همه انگشت به دهن بمونن که وای عجب دختر خوبی گیرت اومده! اما اون دختره خاصه نیست که تو دور هم جمع شدنهای پسرونه دوستانت دربارش با احترام با بقیه حرف بزنی، اونی که می خوای همه جوره داشته باشی نیست! هان من باسیه اون تلاش کردم!
بعد اومدی آخره ماجرا باسیه اینکه همه چیزو خوب و خوش تموم کنی، یه جایزه خوب هم بهم بدی و کلی هم حال بدی ، بهم می گی : " تو دختر خوبی هستی!"
می دونی نمی دونم از کدوممون بیشتر لجم می گیره، از تویی که کلا من رو نگرفتی یا از خودم که همچنان دختر خوبه بودم و اونجائیکه این حرف و آخر ماجرا زدی یه چار پنج تا فحش آبدار ( که ته ته فحش های من بیشعوره) بهت ندادم که یادت بمونه هیچ وقت هیچ وقت به هیچ دختری که باهاش تو رابطه بودی نگی :" تو دختر خوبی هستی ..."

می دونین، ( اینجا منظورم به شما خواننده های گرامه) این ماجرای دختر خوب بودن من، با همه خصوصیاتی که بالا شرحش رو دادم، ماجرای طولانیه و موضوع متنفر بودن من از این حالت هم ماجرای طولانیه دیگه . اما من همیشه از دخترهایی که اصلا خوب نیستن، پسرها رو بلدن چه جوری آچمز کنن، می تونن چندتا رو با هم داری کنن، از همه سواری می گیرن و آخر سر هم هیچی به هیچ کسی ندادن، به شدت خوشم میاد! حالا کی من اونجوری بشم، خدا داند!

همین!

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

The Holiday!


من یکی رو می خوام همین الان که بهم بگه
َAnd what I want...
is You...

زود تند سریع لطفا!

آقا بیاین این فیلم The Holiday رو ببینید، خدااااااااااااااااا!
یعنی یکی بیاد من و Switch Homes کنه ، ترجیحا همون LA
حالا LA نشد یدونه از اون مایلز ها هم بفرسته بد نیستا!
به قول لیلا دونقطه دی!

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

اجبار تلویزیون دیدن!

این تبلیغ رو دیدین تو شبکه 2 ، البته اگه هرازچند گاهی تلویزیون نگاه می کنین یا مثل خونه ما مجبور هستین نگاه کنید چون خانواده علاقه وافری به این سریالهای هر شبه دارن. خلاصه این تبلیغ هست که جدیدا هر شب می زاره فکر کنم، یارو پسره نشسته، باباشم که پیره کنارشه، یه گنجشکه بدبخت هم اون اطرافه داره می پلکه مثلا، باباهه هی می پرسه اون چیه، پسره می گه گنجشکه، دوباره می پرسه، پسره می گه گنجشکه، دفعه سوم ، چهارم دیگه پسره خل می شه ، داد می زنه و می گه بابا اون گنجشکه چرا انقدر سوال می کنی؟
بعد باباهه پا می شه می ره یه دفترچه میاره می ده پسره می خونه که اون تو خاطراتش نوشته وقتی پسرم کوچک بود، توی پارک از من 34 بار پرسید که این چیه منم هر بار بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم گنجشکه! بعد هم پسره که این رو خونده شرمنده می شه و اینااا!

این تبلیغ همچی حرص من رو در میاره که نگو!
اولا اگه واقعا باباهه همیشه انقدر با حوصله و با محبت بچه رو بزرگ کرده بوده، بچه الان انقدر عصبی و زود جوش نمی شده!
دوما اگه باباهه واقعا اون موقعه اون کارو از روی مهر و محبت کرده ، پس چرا الان داره انتقام می گیره؟ یا به عبارتی تلافی می کنه که حالا بیاد به پسره بگه ، دیدی من چقدر از تو بهترم و تو چقدر نا مهربونی!
سوما، از لحاظ منطقی حرکت پسره درسته، چون باباهه وقتی بچه کوچیک بوده حرکتهاش براش جالب بوده، انتظاری هم نداشته که حرکت منطقی بکنه، مثلا n دفعه بره هی یه کاری رو بکنه و هی یه چیزیو بگه. اما پسره از باباش که آدم گنده ایه، انتظاره حرکت های عجیب نداره، حتی خوشش هم نمیاد که فکر کنه باباش خل شده و هی یه چیز واضح رو می پرسه، پس خب عکس العمل طبیعیش اینه که عصبانی بشه و بگه ای بابا چرا انقدر سوال می کنی!
خلاصه که به جای اینکه بیان چیزهایی نشون بدن که یکم رفتارهای منطقی رو باب کنه، همچنان رفتارهای شعارزده احساسی رو باب می کنن که الا و بلا به پدر مادرتون احترام بزارید! بدتر انگار به آدم می گن این کارو نکنی ها!
والا!

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

Happy birthday to mee :D

وقتی صبح دایی زنگ زد باسیه تولدم و بعد از مبارکی و تعارف های دیگه ، گفت که از روی facebook فهمیده که تولدمه، اول کلی به این تیکه دایی جان خندیدم که همیشه عادت داره سر به سر ما جوونهای گیر کرده تو اینترنت و اینا بندازه. اما بعد که قطع کرد و یکم گذشت تازه دوزاریم از حرفش افتاد که هان چی گفت! از روی facebook فهمیده چون دیگه اون یار همیشگی که همه تولدهای همه آدمهای دورو نزدیک فامیل رو به موقع یادآوری می کرد و کادوهای هیجان انگیز براشون می گرفت مطابق با سلیقه هاشون، نیست که امسال هم باهم بیان تولد خواهر زاده ای اول و مثل همیشه خوشگل ترین و جالب ترین کادو رو بیارن!
پارسال همین موقع زن داییم که از روز اول بهش می گفتم و می گفتیم خاله، رو تخت بیمارستان بود و داشت با یک بیماری عجیب یهویی دست و پنجه نرم می کرد. انقدر دوستش داشتم که تمام اون روزها فقط به این فکر می کردم که چند وقت دیگه خوب می شه و عید دوباره کنار هم جمع می شیم و اونم خوش و خندانه! می دونم به غیر از من، کلی آدمهای دیگه هم که می شناختنش و تعدادشون هم کم نبود، تمام اون دوماه لعنتی به همین موضوع فکر می کردن و فقط همین رو می خواستن. این از تعداد بازدید کنندهای هر روزش توی این مدت دم در بیمارستان معلوم بود که همه می خواستن برن بالا و 5 دقیقه هم که شده از پشت شیشه به اون موجود دوست داشتنی خوابیده روی تخت نگاه کنن!
حکمتش رو نمی دونم، راستش پیگیرشم نیستم که بدونم. اما خدا نظرش برخلاف نظر همه اون آدمهای کوچیک بزرگ دعا گویی بود که توی این مدت به هر چیزی متوسل می شدن، تا مطمئن باشن که عزیزشون پیششون می مونه. یکم بهتر شد تا خداحافظی هاش رو بکنه و بعد شب یه عید خوب، برش داشت برد و حسرتش رو دل جماعتی گذاشت که نصف شدن از اون شب!
زن کاملی بود، نمونه درستی از زنانگی که همه آدمها چه زن و مرد عاشقشن. می دونست چیو کجا و کی بگه! با کی مدارا کنه با کی نه! کجا عشوه بیاد کجا محکم باشه. همیشه پوست صورتش تمییز و براق بود و لباسهای زیبایی می پوشید که کاملا برآزنده اش بود. با اینکه همیشه از آخرین مدهای روز و زیباشناسیها ی زمونه خبر داشت، اگه مناسبش نبود استفاده ای نمی کرد. همیشه عاشق عروسیهای فامیلی بودم، به خصوص اگه اصفهان بود. چون یه قسمت خوبش این بود که می شستی زیر دست خاله و اون به بهترین حالت موی سرت وصورتت رو آرایش می کرد.
مسافرتهای دست جمعی ای که به همت اون و فعالیت های دایی راه می یوفتاد همیشه بهترین قسمت تابستون بود، چه جاهایی که ما نرفتیم و چه کارهایی که تو بچه گی نکردیم، آخرین نفری که دعوامون می کرد خاله بود. تو همه مسافرتها حواسش به خودش و خانواده اش اول از همه بود، اما امکان نداشت بزاره به کسی بد بگذره. همیشه حلال مشکلات همه زوج های جوون بود، به دخترها سفارش می کرد مواظب شوهراتون باشید و به پسرها که هوای زنها رو داشته باشید. عاشق شوهر داریش بودم و همیشه تو عالم بچگی دوست داشتم یه روزی شکل اون بشم. پر از بوی خوب و چیزهای جالب و اینهمه دوست داشتنی.

نمی دونم چرا این چند روز انقدر به یادشم. با اینکه تو این مدت خیلی وقتها شده که یهو به فکرم اومده و دلتنگم کرده، اما این چند روز مونده به تولدم خیلی تو ذهنمه، نمی دونم شاید به خاطر کادوهایه که همیشه ازش می گرفتم، همیشه همونی بود که من توذهنم داشتم. شاید به خاطر خونه پر از خوراکیهای خوشمزه اشه که همیشه یه ظرف کشک و بادمجون یا برانی کنار اون سفره رنگینش بود و همیشه می گفت اینو باسیه تو درست کردم که دوست داری، الحق که طعم برانی رو همیشه به یاد برانی های اون می خورم که هیچ وقت هم اون مزه ای نیست. شاید هم برای آغوش گرم و پر محبتشه که حتی وقتی تو این دوسال اخیر وقت نمی کردم که همه مهمونی ها شرکت کنم، بر خلاف بقیه فامیل که تا می دیدیشون سر گله و شکایتشون باز می شد که نیستی و سراغ ما نمی یایی، هر وقت می رفتی خونشون سفت و محکم بقلت می کرد و می گفت خوشحال شدم که دیدمت، بوسه هاش واقعی بود و بزرگترین حسرت برام اینه که چرا بیشتر زنگ نزدم، بیشتر بغل نکردم، بیشتر ندیدم!
دوستش داشتم و دارم و همیشه برام عین اون لبخند توی عکسها شیرین و حسرت بر انگیزه، دوست داری عین مری پاپینز یه هو بپری توی قاب توی خونه مادر بزرگ که همه فامیل یک شب عیدی دور هم جمعن و عکس می گیرن،دلت می خواد بپری اون تو و سفت و محکم بغلش کنی و بوسش کنی و 100 بار بگی دوستت دارم
روحش شاد.

تولدم مبارک ;)

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

چیکه، چیکه ، ذره ، ذره

خب ، ماجرا از این قرار بود: چند وقت پیش آقای روانشناس گیر داده بود که شما برو زنانگی توی خودت رو بکش بیرون. حالا هرچی من بالا پایین می کردم خودم رو که بابات خوب ، اصلا چنین چیزی در اندرونی ما یافت می، نشود. ایشون همیجور لبخند ژکند می زد که هست برو بهش توجه کن، پیدا می شه!
خب ما هم اونموقع ها یکم به خودمون توجه کردیم و منتظر شدیم زنانگی پیدا بشه که خب نشد، بعدشم که حوصله مون سر رفت و بیخیال ماجرا شدیم تا این پست بانو ویولت که یهو انگار داغ من تازه شد و کلا این شد سوال ذهنی من، که این زنانگی اصلا چی هست حالا ؟ اگه من قراره دنبال چیزی بگردم توی خودم ، این چیه خب؟
بحث های خوبی توی ویلاگ ویولت شد ، همچنین کامنت های هم اینجا دوستان نوشتن که کمک خوبی به شروع یه چیزی بود. در نهایت من این پست آخر ویولت رو دوست دارم :
"زنانگي يعني.
"هيچ مردي تا بحال نخواسته شريک زندگي من باشه..."

چون اگر مردي بخواهد با تو شريک شود،بايد زندگي را با تو شريک شود. شراکت. به معناي شراکت. همه ي زندگي را. همه ي تن را. همه ي قلب را. نه اين که زني را به زني گرفتن با لفظ (زن من) مثل شلوار من،صندلي من، برده ي من.
زنانگي يعني اين تنهايي پر از غرور. يعني اين نگاه تنهاي بزرگي که تو داري... "

زنانگي يعني
"اگر با ؟؟؟ باشم هم موقتي است..جديدا نمي توانم کسي را تحمل کنم. همه به نظرم کوچکند... خوب نيستند..."

.يعني اگر ديداري بودو ميلي بودو کششي يا حتي کنجکاوي. فرار نکردن. يعني اينطور زلال و روشن و معصوم و ساده، پاسخ گفتن به نداي خواهش زنانگي.. که جز کوچکي از اين زنانگي غريزه ست. که جز محترمي است.

زنانگي يعني پنهان نکردن بوسه ها و آغوشها در پي مصلحت ها.
حالا مصلحت به هر اسمي..عفت،دين،حيا،گند، کثافت، استثمار مردانه.
همه اش يکي است.
مصلحت چيز مردانه ايست.
ذهن مردانه است که هر چيز را سر جايش مي تواند تصور کند. بوسه را در کوچه ي بن بست.. آغوش را در تخت خواب.
زنانگي يعني بوسه وقتي ميل به بوسه هست.
زنانگي يعني آغوش وقتي شوق هم اغوشي هست.
زنانگي يعني به همين شفافي بودن.

زنانگي يعني
"همه دوست دارند من رو. اما همه از دور دوست دارند! هيچکس خودش نزديک نمي شود. آلوده اش نمي شود."

آلوده ي زنانگي شدن، بزرگي روح مي خواهد. و خيلي چيزهاي ديگر که من نمي دانم چون زن نيستم..
زنانگي يعني اين دوست داشتن همه تو را از دور..

بقیه اشم از خود وبلاگش بخونید و کامنت ها رم بخونید تا بفهمید موضوع چی بوده ( احتمالا فیلتره)
توی وبلاگ ویولت در این رابطه به اندازه کافی حرف زده شده. اما من یه حرف دیگه هم دارم، برای دوستهایی که می گن نمی شه تعریفش کرد، یه مسئله فردیه، احساسات رو نمی شه بیان کرد. دوستان، این کارها رو نکنین لطفا!
بیاین درباره این مسئلهء انقدر فردی و شخصی و احساسی حرف بزنیم. اون چیزی که تو ذهن توی نوعیه و می گی این نظر منه، اون رو بریزید بیرون تا من نوعی که اینور ماجرا هستم بشنومش. بیا لطفا یه کار غیر ممکن رو انجام بده: اون احساس رو تعریف کن، اون لطافت رو اون ملایمت رو. اون مسئله بدیهی رو دوباره توضیح بده، حتی اگه خیلی سخته، بیا یه تلاش دست و پاشکسته هم که شده برای بیانش انجام بده.
می دونی چرا؟ چون به اندازه کافی توی جامعه ما همه چیز پنهان و پوشیده و در لفافه هست، همه چیز گنگ هست، همه چیز روتوی کلمه های قلنبه سلنبه قایم کردن که نشه بهش فکر کرد، نشه لمسش کرد، نشه فهمیدش . ترسناکش کردن به اندازه کافی که نشه رفت سراغش تا مدتها!
خیلی از این بدیهیات به خاطر بد بودنش به خاطر ترسناک بودنش به خاطر ضعیف کردنش، گفته نشده، آموزش داده نشده، سرکوب شده و حتی خفه شده! پس نیاین برای من از این حرف بزنید که نمی شه تعریفش کرد، اینکه از هر فردی به فرد دیگه متفاوته. این به درد منی که شاید هیچی ازش نمی دونم نمی خوره. من می خوام بفهمم و یکی از راههای فهمیدن، شنیدنه( البته اینجا می شه خوندن)
پس لطفا شماهایی که می دونید و می تونید حرف بزنید، حرف بزنید.
بگید به نظرتون زنانگی یعنی لبخند شیرینی که یهو در جواب جوک شما رو لبهای طرف ظاهر می شه
یا زنانگی یعنی اینکه می دونه چه جور با دوتا خط چشم و سایه صورت خوشگل و درخشانی درست کردن
یا زنانگی یعنی دستاش احساس آرامش بخشی بهت بده
( نمی دونم اینا درسته یا نه ، پس بگید)
انقدر نگید که نمی شه گفتش. اگه چیزی رو می دونی چیه، می تونی دربارش حرف بزنی. اگه نمی تونی دربارش حرف بزنی یا بنویسی یعنی نمی دونی چیه.
دیشب یکی ازم پرسید خب حالا مردانگی یعنی چی؟ یه چندتا کلمه براش ردیف کردم یعنی مهربون بودن یعنی ساپورت خوب بودن. اون فهمید منم فهمیدم که دارم چرت می گم. نمی دونستم یعنی چی، گنگ بود. می دونی چرا؟ چون نمی دونم واقعا مردانگی یعنی چی ! نه اینکه تعریف نداره ها، داره! من بلدش نیستم . و اینطوریه که نمی تونم اونی که می خوام رو پیدا کنم نه تو خودم نه تو یکی دیگه چون نمی دونم دارم دنبال چی می گردم!
پس بیاین حرف بزنیم حتی اگه اولش سخته، باید حرف زد و حرف زد و حرف زد تا بفهمیم!
به امید فهمیدن و حرف زدن D:

پ. ن: البته اینم بگم چون من گارفیلدم به جای اینکه برم کتاب بخونم ، میام از شما نظر می خوام، هم راحتتره هم واقعی تره. پس پیشنهادهای مطالعاتی ندین، حرف بزن!

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

یک سوال جدی و الزامی

می شه این رو برام تعریف کنید: زنیت! زن بودن، هنر زن بودن!
خانم ها و آقایون حاضر و غایب و رومیز و زیر میز، این چه معنی می ده از نظر شما، تعریف ذهنیتون چیه! لطفا برای یکبار هم که شده بیاین روراست باشین و کامنت بزارین و حستون رو بگین، با شمام که هر چند روز می یای چک می کنی و می ری و صدات در نمیاد، بعله خود خود شما، نظرتون الان لازمه!
باسیه این هم که دستتون بیاد ماجرا چیه این جا رو بخونید!

پیشاپیش از همکاریتون کمال تشکر رو داریم!

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

I can Kill uuuuuuuuuuuuuu

تصور کن ساعت 10:00 شبه. تصور کن تو با دوستت زیر پل پارک وی سر اتوبان چمران وایسادین، اونورتر هم یه سری آدم دیگه وایسادن منتظر تاکسی باسیه هفت تیر و نوبنیاد و اینا! تو و دوستت اینجا از هم جدا می شین، به خاطر همین وایسادین و دارین آخرین حرفها رو با هم می زنین، خب مشخصا دارین می خندین و بلند بلند و با هیجان حرف می زنید! بعد یه هو یک عدد پسره گنده با کولی و بندو بساط و موهای فرفری و هدفونی که از گوشش در اورده و آویزونه، کنارتون سبز می شه! مردک (پسرک، خرس گنده،...) یه هو می پره وسط حرف ما و می گه : من شمارو این موقع شب، توی خیابون می بینم نگرانتون می شم! ارازل اوباش هستن، ممکنه اذیتتون کنن، اگه لازمه من تا جایی به عنوان بادی گارد همراهتون بیام!! من و دوستم با هم: نخیر لازم نیست!
یکم که دور می شه ، من و دوستم که کلا فراموش کردیم داشتیم چی می گفتیم، به هم می گیم خب بریم دیگه، من چون اصولا ترسو ترم بخصوص تو شب، یعنی همین یه خورده شجاعتم دیگه تا حالا پریده، یه عدد ماشین دربست می گیرم و مسیر 500 تومنی رو 4000 تومن پیاده میشم، دوستم هم که شجاع تره سریع می ره اونور خیابون که سوار ماشین بشه، تند و سریع حرکت می کنیم.
5 دقیقه بعد به دوستم زنگ می زنم، سوار ماشین شده و مشکلی نداره! تازه یه کم نفس راحت می کشم! تازه یادم می یوفته درست خدافظی نکردیم و امانتیش که گذوشته بود پیش من ، پیش من موند!
حالا خداییش خودتون قضاوت کنید، شما موجودات دوپای مذکر:
حقتون نیست آدم بگیرتتون، تیکه تیکه کنه، هر تیکه رو بزاره سر یه کوه و آتیش بزنه! آخه چرا شماها انقدر از خودراضی و پررو و از خود متشکر و از خود هزارتا چیز دیگه هستین، که فکر می کنین هر وقت با هر مسلک و مرامی می تونید بیایید و مزاحم بشین؟ حالا یه مدلتون که بی اجازه و با پررویی ، یه مدل جدیدتونم اینطوری بادی گاردی، مردک واقعا شکل بادی گاردها بود! آخه تو قیافه های ما رگه هایی از ترس بود؟ کسی مزاحم شده بود که ما درخواست کمک کنیم؟ حالا باهاشونم حرف بزنی می گن وااا بیچاره! چقدر تو خشنی خب، فمنیست!
خداییش می خوام بدونم اگه واقعا ما اونجا دچار مشکلی شده بودیم و کمک می خواستیم کسی می یومد کمک؟ یا همه وایمیسادن برو بر ما رو نگاه می کردن!
خداییش خونم رو این موجودات به جوش میارن!
اووففففففففففففففف
فعلا می رم کیش یکم تمدد اعصاب بکنم از دست این موجود دوپا!

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

Can you see me when I cry

اون شب رو یادته، که ماه کامل بود. من و تو تازه با هم آشنا شده بودیم و هنوز برای هم جدید و غریبه و خجالتی بودیم. یادته من از بیرون اومدم خونه، رفته بودم دکتر تغذیه، کلی راه رفته بودم و تو خیابون موزیک گوش کرده بودم. آلبوم موزیک های مجاز و چاووشی، همش چاووشی نبود اما اون روز چاووشی من و خیلی گرفته بود. اومدم توی حیاط و یهو دلم خواست همونجا بشینم و بنویسم. با روپوشم چهارزانو بشینم روی سکو و بازم موزیک گوش بدم و احساسم رو بنویسم. یادمه وسط اون حالا و هوا بودم که زنگ زدی ، نمی دونم به چه بهونه ای زنگ زدی، چون هنوز اولاش بود وبرای زنگ زدن به هم بهونه لازم داشتیم. یادمه پرسیدی کجایی؟ گفتم تو حیاط نشستم، خیلی دیروقت نبود اما زمستون بود و زود شب شده بود. تعجب کردی که وا خب چرا نمی ری تو! گفتم خوبم اینجا فعلا ، گفتی باشه اما زود برو تو! قرار شد من که رفتم تو بهت دوباره زنگ بزنم! من نرفتم تو و نشستم که ماه رو نگاه کنم و بنوسم. اما تو بازم زنگ زدی، می گفتی نگرانی ، نباید بیرون باشم. همش می پرسیدی چیزی شده؟ چرا اینتجوری؟ گفتم دارم موزیک گوش می دم و یه چیزی می نویسم. می خواستی برات بخونم ، هرچی می گفتم حالم خوبه و مشکلی نیست، باز میگفتی که نگرانمی ، بهتره برم تو. اونشب حالم واقعا خوب بود، با اینکه انقدر زنگ زدی که نزاشتی متنم رو بنویسم، با اینکه نزاشتی بیشتر از نیم ساعت بیرون باشم و بلاخره به خواست خودم فرستادیم توی خونه، بااینکه از اولشم حالم اصلا بد نبود اما خیلی لذب بخش بود اون شب. همش فکر می کردم یکی بلاخره هست که نگران منه، یکی هست!
امروز هوا ابری بود، من بازم کلی پیاده رفتم و تو خیابون موزیک گوش دادم، ایندفعه آلبوم کریس دبرگ و آدامز، از اون آلبوم های لایت دلنشین. وقتی رسیدم توی حیاط یهو منظره ابرای تیکه تیکه شده تو آسمون در حال غروب من و گرفت. بهش نگاه کردم و نگاه کردم و بعد نشستم همونجا و خیره شدم به پیچک روی دیوار. شاید اگه مثل قدیم بود، تو باید وسط احساسات سانتی مانتال من زنگ می زدی ، ایندفعه بی بهونه چون زمونه با بهونه زنگ زدنهامون خیلی وقته گذشته. باید زنگ می زدی و با اون توانایی عجیبت تو عوض کردن حال آدم، حالم رو خوب می کردی، آخه اصلا خوب نبود. اما زنگ نزدی، یعنی مدتهاست که زنگ نزدی و به خاطر همین مغزم شروع کرد به تکرار. مرتب می گفت : ... رفته، ... رفته، ... رفته . انقدر گفت که قلبم دوباره طاقتش از دست داد و قَلپ اشکها رو سرازیر کرد. ملغته جالبی بود، کریس دبرگ می خوند ، من به دیوار خیره شده بودم و گریه می کردم. انقدر عجیب بود که پیرمرد محافظه کار طبقه پایین رو کشید بیرون تا ببینه من نیم ساعته وسط حیاط دارم چی کار می کنم و تا قیافه من رو دید، بی هیچ حرفی برگشت رفت توی خونه. و بازهم تو زنگ نزدی . و بازهم مغزم تکرار کرد وقلبم گریه کرد، حتی این دفعه بلند بلند، نمی دونم اینهمه اشک رو از کجاش می یاره که تموم نمی شه و تا من خسته نشم از همه این اشکها، ول کن نیست. از همه بدتر مغزمه که ول نمی کنه یه ریز می گه دیگه کسی نیست و من می مونم تنها بین این دوتا که کدومشون رو می تونم راضی کنم تا کوتاه بیاد و تو همچنان نیستی که تحلیل کنی چه جوری می شه ازشون رد شد، دیگه نیستی!

....
یکی بیاد به این قلبم حالی کنه که سر اون کوچه فرعی توی ویلا دیگه ماشینی نیست.
دیگه ته کوچه بغلی پی کی ای وای نمی سته،
و اینکه هیچ میس کالی دیگه با اسمی که می خواد باز نمی شه!
به هرکی بتونه اینارو به دل من حالی کنه ، به غیر از عجر اخروی ، کلی جاییزه داده می شه!

but he doesn't see,what she want is
Love and Time,Dreams and affection
Love and Time,Hope and emotion;
she is alone again, wondering how her night could have been

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

بد کاری کردی که منو دیوونه کردی!

بوالهوس
کلمه ای که امروز خیلی فکر کردم تا پیداش کردم. حالا می دونم چه معنی میده ، خوب می دونم!

از مجسمه های شیشه ای خوشم نمی یاد، چون خوشگلن اما قابل اعتماد نیستن. همش نگرانی که یهو نیوفتن بشکنن. کل خوشگلیشون به ترسی که همراهشونه نمی ارزه!

تا وقتی شیشه یه قاب رو نشکنی، نمی تونی بفهمی اون چیزی که پشتشه، فلزیه که روش کنده کاری کردن، یا صرفا یه تیکه کاغذِ که رنگش کردن! و خوب خیلی احساس عجیبیه که مدتها بود می خواستی اون شیشه رو بشکنی تا فلز کنده کاری شده زیرش رو لمس کنی و به جاش یه تیکه کاغذ پیدا می کنی که راحت پاره می شه، خیلی راحت و خیلی با لذت!

that's it!

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

جانم!

وقتی مدتها منتظر یه pm بودی و یه روز که باز کردی می بینی اونجاست، اما کلماتش اونی نیست که راضیت کنه. صرفا یه pm ساده است از طرف یکی که انگار فقط مدتیه ساده می شناختیش ، نه یه pm قابل منتظر بودن از طرف یه آدم خاص، احساس مسخره ای می کنی. عین اینه که یکی وقتی کلی براش با آب و تاب ماجرایی رو تعریف کنی آخر سر فقط بگه پوف خب که چی ! اونوقت با خودت فکر می کنی کلا باید اصلا لازمه منتظر موند؟ هان ، خب که چی !
می دونی ، بی تفاوتی نفس آدم رو می گیره چه برسه به احساس آدم رو!

مواظب خودتون باشین، یه بیماری همه گیر جدید اومده که خطرناکه، عوارض بدی داره و حتی در بعضی مواقع مرگ هم به همراه داشته، خیلی سریع می گیرینش و تا چند وقت هم متوجه اش نمی شین که گرفتین، حتی بعضی ها بهتون می گن اما شما می گید نه بابا من و این حرفها زشته بده، محدودیت سنی هم نداره ، البته هرچه جوان تر باشین سختره و عوارضش بیشتره خلاصه که مواظب باشید
"

پرفسور Alex Gardner هم می گوید: قلب شکسته می تواند فرد را بکشد. وی افزود که پی آمدهای بد ناشی از عشق در برخی افراد حالت افسردگی شدیدی را ایجاد می کند که فرد را به سوی مرگ به پیش می برد.


Lovesickness ، آشفتگی و اختلال زیادی را در شخص ایجاد می کند و او را در انجام برخی کارها وسواس می کند به طور مثال یک تفکر و یا میل قوی شخص را دائما به طرف چک کردن ایمیل یا مسج های تلفن خود هدایت می کند تا مطمئن شود معشو قه اش برای او پیغامی گذاشته است یا خیر.

"

خلاصه که اگه زیادی میل قوی داشتید خیلی فکر نکنید ، سریع خودتون به اولین دکتر برسونید و بهش بگید وای آقای دکتر من بدبخت شدم Lovesickness گرفتم! امیدوارم که اگه گرفتین زود درمان شین

سلامتتتت باشید!

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

تا سه نشه بازی نشه!

از اعداد فرد بدم میاد، چون همیشه می شه یکی ازشون کم کرد و بعد همه زوج می شن. این یعنی یک عالمه زوج و یه دونه تک
اما توی همشون از عدد 3 متنفرم تقریبا، چون حتما یه دونه یکی داره، یه یکی در مقابل یه دوتا، که خب خیلی دردناکه
یعنی باید کشیده باشی این رو تا بفهمی یه یکی که با هزار زور یه دوتا شده، حالا دوباره تنهایی در مقابل یه دوتای دیگه چه حالی بهش دست می ده.
کلا فقط یک خوبه توی همه عددهای فرد. خودش و خودش بدون هیچ جدا شدنی!


۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

تو چشمهام نگاه کن!

حالا هی بشینید این کانالهای ماهواره ای غرب زده از خدا بی خبرو نگاه کنید، هی بگید تو این مملکت هیچکی به فکر ما نیست. همین خود من بهم ثابت شده که این رادیو تلویزیون زحمتکش ما چقدر به فکر روحیه و روان ماست ، ثابت شده ها واقعی
من هی می شستم ، خدا از سر تقصیرات من بگذره البته، این کانالهای غرب زده رو نگاه می کردم. هی همش توش از این فیلمهای نشون می داد که دختره پاک و صاف و ساده که عاشق یه پسر صاف و پاک ساده و خوشتیپ بوده، یکم با تلاش و کوشش و اینا به عشقش می رسه بعد هی این دوتا هم رو بغل می کردن و هی باعث بیشتر شدن دپریشن من می شدن .
تا اینکه یکدفعه خدا زد پَس کله ام و تو مهمونی نشستم این سریالهای وطنی رو دیدن که به قول نوید کار زیبا! فکر کن وقتی می بینی یه دختری وجود داره پاک و ساده و عاشق که باباش یه غول بی شاخ و دوم پولدار،زورگوئه که از خونه به خاطر اینکه اون پسره رو دوست داره می ندازتش بیرون، بعدشم پسره یک موجود احمق الاغ بی معرفتیه که ولش می کنه و می ره و نقششم می ده به دوستش ( یعنی دوست n سالشم بهش خیانت می کنه) و بعد تازش این دختر پاک و ساده و خوب رو تو یه خونه قدیمی بی درو پیکر، تنهایی ول می کنن و نامزد همچنان الاغشم که تا دیروز عاشق بوده هم موبایلش هی خاموشه و ته حرفی که می زنه اینه که "تو چشمهات دیگه اونی نیست که من یادم می یاد" خب معلومه که به هر وضعیت مزخرفی هم که خودت داشته باشی 100% امیدوار می شی ، که خوشحال هم می شی و یه دور نماز شکر هم به جا می یاری که ای ول هنوز شکل این دختر بیچاره معصوم نشدی.
خداییش روحیه آدم همچی عالی میشه این سریال ها رو می بینه، اما می خوام ببینم نویسنده این متن های فیلمنامه چقدر مازوخیسم داشته برای تولید یک چنین ملغمه ای از بدبختی و بیچارگی، نه خداییش چقدر؟
به هر حال که آدم شاداب می شه اینارو می بینه!

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

این نه منم!

یه زمان خیلی دور شبها رو دوست داشتم، سکوت بود و آرامش و پنهانی کتاب خوندن های بدون مزاحم.
یه زمان نه خیلی دور نه خیلی نزدیک شبها رو هیجان انگیز می پنداشتم، خواب دیگران بود و بی خوابیهای من سر صحبتهای طولانی متنی و احساسهای آیکونی عشقولانه
یه زمان در همین نزدیکی شبها رو نمی فهمیدم، خستگی کار بود و بالشتی که از هر آغوشی دلنشین تر بود.

و حالا تو این شبها که انگار قراره بشن همه شبهای من ، شب رو دیگه دوست ندارم، چون معنی تاریکی و تنهای می ده، حتی دیگه بالشم هم خسته است و حوصله من رو نداره، حتی دیگه خواب هم به چشمهای من وارد نمی شه، بالشتم رو به زور بغل می کنم و چشمهام رو محکم می بندم تا خواب مجبور بشه بیاد سراغم.

این شبها باید یه روزی تموم بشن ، تموم که نه، باید گرم بشن، گرمای حضور!

شب تون رنگی

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

منه معتاد به تو و قلیون!

امروز دخترکی توی پارک گریه می کرد. روی اولین نیمکتی که بعد از ورود به پارک دید و سایه داشت ، چهار زانو نشست، به دسته صندلی تکیه داد و گریه کرد.
البته نه اینکه تا بشینه و شروع کنه به گریه کردن ها، نه! نشست ، موبایلش رو از تو کیفش درآورد و شماره گرفت. همانطور که این اپراتور همراه nام داشت سعی می کرد ارتباط برقرار کنه، اشکهاش جاری شد. اول یه قطره از زیر عینک آفتابی vogue اش تِلپ افتاد روی مقنعه اش و قطره های بعدی پشتش از همون مسیر سرازیر شد.
نمی دونم طولانی شدن تلاش اپراتور بود که اشکش رو درآورد یا یه چیز دیگه، اما معلوم بود، این اشکها مدتهاست که پشت چشمهاش منتظرن که بریزن و دخترک جلوشون رو گرفته. البته مدتها منظورم چند دقیقه و چند ساعت نیست ها، بلکه ساعتها و روزها که خب به هفته ها نمی رسید به خاطر همین چون دقیقش معلوم نیست ، همون می گیم مدتها. بعله در تمام این مدتها ، هر بارکه چند قطره ای می یومد بیرون، دخترک سریع بقیه اش رو فرو می داد تو. با این بهونه که " مرد که گریه نمی کنه!" اما خب چون در واقع مرد نبود و دخترک بود، اونها توی تو هم نمی رفتن و هی جمع می شدن پشت چشمها. امروز که راه افتاد به سمت اولین پارک بزرگ سر راه، دیگه پشت چشمهاش چند قطره اشک نبود، بلکه دریایی از اشک بود که با یکم طول کشیدن تلاش اپراتور عزیز، به راحتی جاری شد.
به هر حال اپراتور مذکور نتونست به نتیجه ای برسه و جواب سر بالا داد. اما دیگه برای دخترک فرقی نمی کرد، که ارتباط برقرار بشه یا نشه. چون اتفاقی که نباید،افتاده بود. اشکهایی که تو خلوت جلوشون رو گرفته بود، حالا توی ملاء عام، تو روز روشن داشت شُر و شُر از زیر عینک آفتابی می ریخت پایین و دخترک حتی توان اینکه دستمالی برداره و پاکشون کنه رو نداشت. فقط نشسته بود و اشکهایی که پشت سر هم می ریخت روی مقنعه اش رو نگاه می کرد و دماغشم هر چند مدت یکبار به طور ناخود آگاه می کشید بالا.
انقدر این گریه غیر ارادی بود که در حال شُر شُر اشک ریختن به مطلبی که می تونست امشب در مورد دخترکی که توی پارک گریه می کرد بنویسه ، فکر می کرد.
...
امروز توی یه پارک نچندان درپیت ، یه جایی توی شهر ما، آدمهایی که از کنار آخرین نیمکت ته پارک که سایه داشت می گزشتن ، دخترکی رو می دیدن که داشت برای اولین بار در ملاء عام، تو روز روشن از زیر عینک آفتابی vogue اش زِرت و زِرت گریه می کرد و عین خیالش نبود که داره تو روز روشن تو ملاء عام از زیر عینک آفتابی اش ز ِ رت و زِرت گریه می کنه.

چیزی شکست که صدا نداشت، اما گریه داشت.
....

در روز تولد پسرک و یکماه مونده به شروع 30 سالگی بنده، همراه با دوستان پایه بسی فیز بوردیم از دود و قلیون و افطاری سنتی و خارجکی هایی که face تو face ما نشسته بودن و برو بر یه مشت دختر پسر خُل و چِل ایرانی رو نگاه می کردن که قلیون دود می کنن و فوت می کنن تو صورتشون!

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

کشفیات اتمی!

جدیدا کشف کردم:
من آدم خرافاتی هستم، به شدتتتت!
نمی دونم از کی شروع شده اما Horescopes های یاهو بی تاثیر نبوده !

دلم برای روانشانسم می سوزه، بیچاره خیلی تلاش کرد اما من در نهایت کاری که تو طالع این هفته ام بود رو انجام می دم!
فکر کن!

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

organization!

من یک کشوی نسبتا خالی از لباسهایی دارم که در حال حاضر استفاده می کنم.
یک کشوی نسبتا پُر ِ پُر هم از لباسهایی دارم که مدتهاست نمی پوشم، یا خیلی کهنه ان یا بعد از یکبار پوشیدن در سالهای پیش به دلم ننِشستن .

نتیجه اخلاقی 1: اینطوریه که آدم همیشه فکر می کنه لباس نداره!
نتیجه اخلاقی 2: دلکندن کلا سخته حتی از یه تیکه لباس !
نتیجه غیر اخلاقی: تازگیها داره استفاده کردن از َ ِ ُ خوشم میاد

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

کسی اینجا بو می ده؟

خیلی سخته آدم بودن ، وقتی آدم نیستی!

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

طاقت بیار و مرد باش!

طاقت بیار و مرد باش!
وقتی شروع می کنی به پیدا کردن خودت از بین n تا کپی از خودت که احساس می کنی روی خودت و اصل n تا آدم دیگه است که دوروبرت سالهاست می بینی ، فقط به آدمی فکر می کنی که آخر ماجرا پیداش می شه، اونی که به قول جناب روانشناس بی مشکله!
اما وقتی وسط کار با کارد و چنگال آقای روانشناس افتادی به جون خودت و یهو از اون وسط یه موجود مچاله ضعیف می یاد بیرون شکل جوونیهای بنجامین باتن و آقای روانشناس با انگشت نشونش می ده و می گه این تویی، درجا کپ می کنی!
بعد از اینکه با آب قند و اینا بهوشت می یاره بیچاره اونم که از کپ کردن تو کپ کرده سعی می کنه یه جوری جمع و جورش کنه و بگه این یه قسمت توئه بابا جان، یه قسمت آنالیزور هم داری که اون خوبه و سرحاله فقط یکم این دوتا باهم درگیرن که خب باید به کمک هم باهم آشتیشون بدیم و این بنجامین باتن رو بزرگش کنیم تا بشه برد پیت!
برای یه 3-4 ساعتی حرفهای جناب روانشناس خوش خوشانت می کنه و سرحالی و بازهم به برد پیته فکر میکنی که بابا چه تیکه ای بشه این! اما بعد از اینکه اثرات مرفین حرفا از بین رفت حالا هی بنجامین باتنه که بعد از n سالی اومده بیرون و هوای تازه بهش خورده ، جلوی چشت رژه می ره و از اینجاست که می فهمی بابا عجب غلطی کردم!
وقتی یه چیزی جلوی چشت نیست، می تونی بگی نیست. اما وقتی اومد جلو دیگه انکارش فایده نداره، فرستادنش سرجاش از اون هم بی فایده تره، چون دیگه رسما به خودت گفتی خری! اما قبول اینکه تو بنجامین باتن هستی نه برد پیت از جفت حالتهای قبلی سختره! اونوقت می شه آدمی که این چند وقت من بودم!
بعدش خدا هم چون می خواد یه حالی بهت بده ، همه اینها رو قاطی میکنه با دو هفته آخر بودن آبجی ها و خوشبو نبودن آقای خوشبو و هزارتا اوضاع قمر در عقرب دیگه که آدم عادی هم از پسش بر نمی یاد وای به حال آدم روانشناس زده ای مثل من !
به هر حال ماجرای جور هندوستا ن و طاووس است که البته امروز می خوام برم سراغ آقای روانشناس بفهمم که اصولا طاووسی وجود داره ؟ اما خب اینا رو گفتم اینجا که بعدها که جناب برد پیت شدم و اومدم پست های آرشیو رو خوندم یادم باشه چه مسیری طی شده . و اینکه کلیه دوستان و مطعلقات که اینجا رفت و آمد دارن یادشون باشه که فعلا یک عدد بنجامین باتن 10-12 ساله داره اینجا رفت و آمد می کنه که یکم طول می کشه تا بزرگ بشه ، نگین نگفتی!
فعلا خوش بگذره
پ.ن : کل موضوع ربطی به آقای روانشناس مذکور نداره ها، هر نوع پیشنهادی مبنی بر اینکه ایشون تعویض یا کنار گذاشته بشه فعلا رد می شه اولا چون نمی تونم تنهایی بنجامین باتن بزرگ کنم، دوما چون حداقل این یکی وقتی کپ می کنی یه لیوان آب قند می ده دستت!
پ.ن : یک سخن جدی : خیلی خوبه واقعا بفهمی که چه خبره توی خودت ، اما این که این فهمیدن به کجاها می کشوندت از اون مهم تره!

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

That's It

روانشناسم می گه من خدا و خرما و تنبلی رو باهم می خوام
فکر کنم باید پسرک رو که صبح زنگ زده بود تا حال حفره های فضاییم رو بپرسه با خودم می بردم تا شیرفهمش کنه که این خصوصیت ذاتی یه گارفیلده!

من دلم آقای خوشبو می خواد

یکی از این علما گفت، فقط قایقهایی که از طوفان گذشتن می تونن به قایقهای توی طوفان اطمینان بدن که این نیز بگذرد!

همین فعلا

پ.ن: بازم برای فیروزه، ما که نفهمیدیم شما پست پیشین چه کامنتی گذوشته بودین والا آی کیومون نکشید!

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

ضمیر من

بیش از هر زمان دیگه ای به اینجا احتیاج دارم تا اون حفره های سیاه رو پر کنم، شاید هم خالی کنم!

روانشناسم (شاید هم مشاورم، برای من خیلی فرقی ندارن همشون دکترن انگار) تو 20 دقیقه اول، اولین جلسه امون، به نکته ای توی من پی برد که تنها دونفر دیگه توزندگیم بهش پی برده بودن، که از قضا همنام هستن و بیشتر از قضا هردو هم نقش خوب هم نقش بدی تو زندگی من بازی کردن. فکر کنم باسیه همین بود که میشه بهش گفت روانشناسم! یعنی می شه باهاش ادامه داد.

دفعه دیگه می خوام روی تخت چهارزانو بشینم و باهاش حرف بزنم، احساس بهتری بهم می ده، خودش گفت راحت باشم!

شکلاتها و قهوه های فرانسوی چیزهای خوبین، اما از من می شنوین پنیرها شو امتحان نکنین!never ever
یک جفت مسافر کوچولو از مهد فرهنگ و هنر برگشتن به خونه، با یه دنیا تجربه و یه دنیا حرف و یه دنیا بزرگ شدن، دوماه زمان کمی باسیه شنیدن و دیدن و فهمیدن همشون!

...
پ.ن: جدیدا این سه نقطه داره معنای متفاوتی رو پیدا می کنه، یعنی همدیگر رو نمی فهمیم، پس لطفا بسه!
پ.ن: از همین تریبون موفقیت فیروزه رو به خاطر تلاشها و پشتکار بسیاری که از خودش نشون داد تا بتونه اینجا کامنت بزاره، تبریک می گیم. کامنت های شما مایه دلگرمی ماست.

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

Time

موبایلم رو بر می دارم، با چهاربار فشار دادن کیبوردها، 3 بار 7، یکبار 3 ، به اسم مورد نظر می رسم. دگمه سبز رو فشار می دم

گوشی زاخارت قبلیم توی دستمه،بعد از اینکه این خوشگله رو گرفتم این گوشی رو گذوشتم کنار، قبلش چیز جالبی بود اما حالا که به خاطر خراب شدن همین گوشی خَز ،مجبور شدم دوباره ازش استفاده کنم، کیبوردش و صفحه نمایشش اعصابم رو خورد می کنه. خودشم دیگه خوب تو دستم نمی شینه انگار می خواد بهم دهن کجی کنه همش! روش نوشته calling و بعد از چند دقیقه ای ، تبدیل می شه به اون مربع سبز کنار اسمی که گرفتم. از این حرکت خوشم می یاد، صبر کردن باسیه calling وبعد سبز شدن اسم، انگار بهت می گه بفرما شما مجاز هستین !
سه بار زنگ میخوره، یک ، دو ، سه : گوشی تلفن رو برمیداره: بله! (یا شاید هم جانم، شاید هم الو، هرچی فکر می کنم الان یادم نمی یاد که وقتی گوشی رو برمیداره اولین چیزی که می گه چیه) حتی از نحوه برداشتن گوشی هم می شه فهمید که موقع مناسبی نبوده، اولین حرفی که به ذهنم می یاد اینه: "الان کار داری؟ "می گه آره بهت زنگ می زنم! قطع میکنم. همه چیز انقدر سریع اتفاق می افته که یادم می ره بهش بگم فقط زنگ زده بودم حالت رو بپرسم!
ده دقیقه بعد زنگ می زنه، من وسط یه کاریم، وقتی میام سه تا میس کال روی موبایلم هست! فرصت جواب دادنش نیست باید برم پایین گزارش بدم! زمان درازی سپری می شه تا بازهم زمان مناسب پیش بیاد بین اون همه شلوغی کاری که فقط زنگ بزنم حالش رو بپرسم !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

شکلات

در برابر وسوسه فرار مقاومت میکنم، وسوسه انگیز نباش!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

چقدر زود آدمها عادت می کنن! خیلی زودد!

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

فعلا ...!

با توجه به این پست، از همین جایگاه با توجه به تجربه شخصی اعلام می کنم که: آی ایهالناس، خدا وبلاگ می خونه! البته که خب سرش شلوغه و دوماه طول می کشه تا بسته به دستت برسه!
پسرک همچنان راست می گه، من هنوز گیج و ویجم، نمی دونم که چی شده و چرا! یعنی بعضی وقتها اتفاقاتی که اینهمه منتظرش بودی انقدر ساده اتفاق می یوفته که باورت نمی شه ، یعنی می شه!
البته بد اندیشی ذاتی من دست از سرم بر نمی داره فعلا و من فعلا مشکوکم تا اطلاع ثانوی !

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

Nothing

دقیقا پر از هیچم!
و با اینهمه هیچ نمیشه رفت عروسی!
بیچاره مامانم هیچ کدوم از آدمهای خانواده اش عادی نبودن که بشه باهاشون یه عروسی درست حسابی رفت و جلوی فامیل پز داد که بعله این دختر بزرگمه ، این شوهرمه ، اینم دوقولهامم! و همه بگن به به به! چه خانواده خشگل و خوشتیپ و خوشبختی!
بیچاره مامانم!

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

چه زود فراموشت شد عهد روزهای پاییز

یهو گفت دلش برام می سوزه، خیلی تنها شدم! یهو گفتم آره خیلی ! اونموقع راحت بودم. اما نمی دونم چرا از اون روز تا حالا همش حالم بده. نمی دونم دقیقا چی حالم رو بد می کنه، اینکه تنهام یا اینکه اون باهام صادق بوده یا شاید اینکه دلش برام می سوزه!
می دونم که دوست ندارم کسی دلش برام بسوزه بخصوص اون. بعضی آدمها هستن که حرفهاشون روی ذهنت اثر می زاره.طرف حرف رو زده و رفته دیگه الان یادش نیست. اما حرف رفته توی کلت، آروم آروم از طریق گوشات رفته اون تو و کم کم تو لایه های زیرین مغزت نفوذ کرده تا رفته اون ته ته کلت!
اینجوری می شه که دیگه نمی تونی از شرش خلاص بشی، هرجا بری و هر کاری بکنی اون حرف اونجا ته کلت نشسته و بهت زل زده. در واقع زل نزده می شه گفت یه میخ برداشته و هر چند وقت یکبار یه سیخونکی می کنه که یادت باشه که اون اونجاست. هرچی حرفه بدتر باشه و هرچی کسی که اونو گفته مهمتر قدرت ته نشین شدنش بیشتره همچنین قدرت سیخونک زدنش.
اوایل می تونی تظاهر کنی که مهم نیست و فراموشش کردی ، خب اون کاری به کارت نداره چون داره جای خودش رو پیدا می کنه و وقتی جاش مشخص شد فعالیتش رو شروع می کنه. مثلا یک بعداز ظهر نشستی و داری راحت زندگی می کنی که یهو دینگ اولین سیخونک ظاهر می شه و یکدفعه یادت میاد که اوه فلانی اونروز این حرف رو زد. و بعد ماجرا شروع می شه. نمی تونی از کلت بندازیش بیرون نمی تونی فراموشش کنی اون انقدر اونجا نشسته و سیخونک زده تا تو بلاخره یه کاری بکنی باید بریزیش بیرون .
مثلا می تونی بری شروع کنی به فلانی بد و بیراه گفتن که یک روزی یک چنین حرفی زده و انداختش تو کله تو که هی بهت سیخونک بزنه. یا اگه انقدر دل و جرئتش رو نداری بری و پیش یکی دیگه حرف بزنی در واقع درد و دل کنی و بگی از روزی که فلانی اون حرف رو زد و اون حرف اومد تو کله من جا خوش کرد دیگه یه روز خوش ندیدم. نمی دونم چرا این کار و با من کرد مگه من چیکارش کرده بودم ، کم بهش خوبی کردم کم کمکش کردم این حقم بود ، آیا؟
یا در نهایت اگه نمی تونی هیچ کدوم از این کارها رو بکنی می تونی یه وبلاگ بزنی و اون تو بنویسی ، و چون می خوای همه هم وبلاگت رو بخونن چون خب دنیای سایبر و باید عمومی باشه وگرنه که باید بری توی دفترچه خاطرات دوران راهنماییت بنویسی ، خلاصه چون ممکنه طرف فلانی هم بیاد و بخونه و تو از اولش روش رو نداشتی که مستقیم بهش بگی می تونی با استعاره بنویسی مثلا در حد سه چهارتا کلمه مثل این: "نمی دانم چرا از آن روز تنهاتر شدم!" یا اینکه یه چندتا بد و بیراه روشنفکری هم بدی ، که من بلد نیستم همه می دونن که من چقدر مودبم! یا اینکه بیای مثل من یه وبلاگ بزنی بدون اینکه کسی بدونه و خودت باسیه خودت بنویسی و هی هم بنویسی و توضیح بدی تا اینکه همه اون حرفه کامل بیاد بیرون و بچسبه به صفحه مانیتور و یه تایتل هم براش بزاری و دگمه انتشار پیام رو بزنی تا هم یه پست جدید نوشته باشی برای خالی نبودن عریضه و هم خالی شده باشی.
اونوقت می تونی با خیال راحت بری برای خودت چایی بریزی و بخوری و یه دوری بزنی تو خونه و آروم آروم اتاقت رو مرتب کنی ، البته اگه اصلا قابل مرتب کردن باشه. چون می گن دانشمندهای آمریکایی ، که خب خدان دیگه اینکه توش حرفی نیست، کشف کردن کار خونه برای خانم ها بسیار بسیار مفیده و تو هم برای هرچه بیشتر سالم بودم همش داری کار خونه می کنی !
این بود انشای ما در مورد تنهایی کار خونه و چای!

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

درد بی عشقی ما یعنی هیچ!

یکدفعه دیدمش، اونجا بود و من در کسری از ثانیه کم اوردم. تاحالا این حالت رو تجربه نکرده بودم اینکه یه هو از زندگی خالی بشی و همه اون غمها بیاد تو صورتت. مثل وقتی سوار این قطار وحشت ها می شی و از بالاترین نقطه رها می شی ، یهو دلت خالی می شه.

عجیبتر این بود که انقدر هنوز زیاد بود و انقدر هنوز تازه!

بعضی وقتها بعضی حماقتها هیچ وقت تمومی نداره. بعضی آدمها هیچ وقت عوض نمی شن حتی اگه سالها بگذره همونقدر تازه ان که 5 سال پیش بودن و اونوقت تو می مونی که 5 سال پیش چقدر حوصله داشتی !

نه تو تنها نیستی ، من و تو اینهمه ایم .
ای عزیز گلریز
عشق
یعنی
همه
چیِِز.....


پ.ن : می دونم حتی خودم هم که بعدا بخونمش چیزی نمی فهمم چه برسه به شما!

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

که خدا کند خدایی

خدا یهو یه حالی بهت می ده می گی wow ای ول یه جام همچی حالتو می کنه تو کوزه که می گی زپلشک!
اینجوره که خدا خدا می شه!

نمی دونم چرا اما یهو دلم خواست داستان سرایی کنم! انگاری اینجوری دنیا بهتر بود !

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

با خودمم

لحظاتی هست در زندگی که مطمئنی اون عقل کل خود تویی!
و این تفاوتی نداره با ساعتهایی که مست مستی ،در هر دو صورت تمام ساعتهای آینده رو باید صرف پاک سازی همون چند لحظه بکنی !

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

سوراخ دعا!

ببخشید ها! من که هیجا نمی تونم بگم اما اینجا می خوام بگم
جناب خدا میشه یک عدد انسان متشخص اهل عشق و حال و صد البته مذکر از آسمون بفرستی پایین یه مدت ما اینجا زندگی کنیم! حالا نمی خواد از اون حوریهای مذکر نامبر وان بفرستین ها! نامبر دو و سه هم بود توی ریخت و قیافه قابل قبوله فقط لطفا اصول اولیه انسان بودن رو رعایت کنه و اهل خوش گذرونی باشه ، دگمه ایراد گیر بودنشم لطفا خاموش کن مرسی خدا جون !

به نظر شما خدا وبلاگ می خونه؟

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

بی حوصلگی های من و نوجونیهام

این نوشته مال چند وقته پیشه مال یکروز قبل از تاسوعا، اینو یک روز صبح توی محل کار نوشتم اونموقع خیلی داغ بود اما بعدش حوصله ام نیمد که بزارمش اینجا ، امروز اما به دلیلی دوباره حس اینترنتم برگشته و یاد این افتادم باسیه همین می زارمش اینجا:

صبح کله سحر تو ماشین داره از عاشورا می گه و روضه می خونه یهو پرت میشم به n سال پیش . اول دبیرستان یا شایدم آخرهای راهنمایی بودم. روی پشت بوم اون آپارتمان چهارطبقه ، محل امن من بود برای وقتهایی که آرامش ذهنی نداشتم ، وقتهایی که بهتر بود هیچ کس باهام ارتباط برقرار نمی کرد. یادمه بین دوتا کولر سمت چپ روی یه چهارپایه قرمز نشسته بودم و به این فکر می کردم که اگه یه روزی من جزء یارای امام حسین نباشم چی؟ یادمه اون موقع ها یه جایی یه داستانی شنیده بودم از مردی که خیلی ابراز ارادت می کرده به امام حسین و حضرت زینب و همش دعا و سنا می کرده که خدایا من جزء یارای امام حسین باشم! خلاصه از این مدلها که 40 شب و اینا روزه و نماز تا بلاخره خواب می بینه که تو صحرای کربلاست و جنگ داره شروع می شه بعد یه خانم سبز که خب معلومه کیه میاد و بهش می گه بیا از اینطرف این تا روشو اونور می کنه و اونهمه آدم و شمشیر و اینا می بینه وحشت می کنه و می گه نه ایندفعه نمیام می ترسم! خلاصه اینجوری از خواب پا میشه و بعدشم کسی که اینو تعریف کرد تفسیر هم کرد که این یعنی هرکی یار نمی تونه باشه.
این از اون داستانهایی بود که رو ذهن من اثر گذاشته بود و اونشب روی پشت بوم به این فکر می کردم که اگه من اون وسط بودم چه انتخابی می کردم؟ و همیشه تو ذهنم اون انتخابه معادل تائید خوب یا بد بودن من بود. و خب مسلم بود که با معیارهای دوره کودکی و نوجوانی جامعه من، من اون آدم خوبه که می تونه یار باشه نبودم.آدم خوبه باید نمازاش سر وقت می بود، باید روسریش سرجاش می بود، نباید دلش رقص می خواست نباید دلش می خواست که هرچه زودتر 18 سالش بشه و ابروهای پاچه بزیش رو برداره، نباید با پسرهای دوست و فامیل بگو و بخند و وورجه ورجه می کرد، نباید از دست پدر مادرش عصبانی می شد ، نباید داد می زد، نباید لجبازی می کرد باید خوب درس می خوند تا جواب زحمتهای مامان باباش رو می داد....
و من اونموقع همه اینها نبودم و به خاطر اونی که بودم عذاب وجدان داشتم. دوست داشتم آدم خوبه باشم که تو لحظه آخر کمک می کنه به اون همه آدمی که تنها تو بیابون موندن اما دایره های باید و نباید های خوب یا بد بودن مذهبی نمی زاشت که من آدم خوبه باشم .
حالا سالها از اون زمان می گذره و من دایرهام عوض شده، اما بعضی وقتها که برمی گردم دلم برای نوجونیهام می سوزه که چقدر سنگدلانه روش چوب خط می زاشتن و بالا پایینش می کردن. چوبی که جامعه می زاشت برای اینکه آدم خوبی بده بیرون ، آدمی که وقتی دید خوب بودن انقدر سخته گذوشتش کنار چون ترجیح داد خودش باشه تا آدم خوبیه داستان! فقط دلم می سوزه!

آقای پدر از سفر نورانیه اومده و چندتا کتاب جالب اورده از این کتابها که می گن ظالین! البته یواشکی اوردتش حتی از مادر خانمی هم مخفیش کرده ، من باید یواشکی بخونمش ببینمی چی می گه!
این مو جود جالب می نویسه و می شه گفت این نوشته ش من رو به این نوشته الان سوق دادو از روزی که خوندمش به این دارم فکر می کنم که آیا واقعا مذهب نباشه اخلاقیات هم از بین می ره؟ یا اینکه ما واقعا اخلاقیاتمون انقدر بی پایه است!