۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

با خودمم

لحظاتی هست در زندگی که مطمئنی اون عقل کل خود تویی!
و این تفاوتی نداره با ساعتهایی که مست مستی ،در هر دو صورت تمام ساعتهای آینده رو باید صرف پاک سازی همون چند لحظه بکنی !

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

سوراخ دعا!

ببخشید ها! من که هیجا نمی تونم بگم اما اینجا می خوام بگم
جناب خدا میشه یک عدد انسان متشخص اهل عشق و حال و صد البته مذکر از آسمون بفرستی پایین یه مدت ما اینجا زندگی کنیم! حالا نمی خواد از اون حوریهای مذکر نامبر وان بفرستین ها! نامبر دو و سه هم بود توی ریخت و قیافه قابل قبوله فقط لطفا اصول اولیه انسان بودن رو رعایت کنه و اهل خوش گذرونی باشه ، دگمه ایراد گیر بودنشم لطفا خاموش کن مرسی خدا جون !

به نظر شما خدا وبلاگ می خونه؟

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

بی حوصلگی های من و نوجونیهام

این نوشته مال چند وقته پیشه مال یکروز قبل از تاسوعا، اینو یک روز صبح توی محل کار نوشتم اونموقع خیلی داغ بود اما بعدش حوصله ام نیمد که بزارمش اینجا ، امروز اما به دلیلی دوباره حس اینترنتم برگشته و یاد این افتادم باسیه همین می زارمش اینجا:

صبح کله سحر تو ماشین داره از عاشورا می گه و روضه می خونه یهو پرت میشم به n سال پیش . اول دبیرستان یا شایدم آخرهای راهنمایی بودم. روی پشت بوم اون آپارتمان چهارطبقه ، محل امن من بود برای وقتهایی که آرامش ذهنی نداشتم ، وقتهایی که بهتر بود هیچ کس باهام ارتباط برقرار نمی کرد. یادمه بین دوتا کولر سمت چپ روی یه چهارپایه قرمز نشسته بودم و به این فکر می کردم که اگه یه روزی من جزء یارای امام حسین نباشم چی؟ یادمه اون موقع ها یه جایی یه داستانی شنیده بودم از مردی که خیلی ابراز ارادت می کرده به امام حسین و حضرت زینب و همش دعا و سنا می کرده که خدایا من جزء یارای امام حسین باشم! خلاصه از این مدلها که 40 شب و اینا روزه و نماز تا بلاخره خواب می بینه که تو صحرای کربلاست و جنگ داره شروع می شه بعد یه خانم سبز که خب معلومه کیه میاد و بهش می گه بیا از اینطرف این تا روشو اونور می کنه و اونهمه آدم و شمشیر و اینا می بینه وحشت می کنه و می گه نه ایندفعه نمیام می ترسم! خلاصه اینجوری از خواب پا میشه و بعدشم کسی که اینو تعریف کرد تفسیر هم کرد که این یعنی هرکی یار نمی تونه باشه.
این از اون داستانهایی بود که رو ذهن من اثر گذاشته بود و اونشب روی پشت بوم به این فکر می کردم که اگه من اون وسط بودم چه انتخابی می کردم؟ و همیشه تو ذهنم اون انتخابه معادل تائید خوب یا بد بودن من بود. و خب مسلم بود که با معیارهای دوره کودکی و نوجوانی جامعه من، من اون آدم خوبه که می تونه یار باشه نبودم.آدم خوبه باید نمازاش سر وقت می بود، باید روسریش سرجاش می بود، نباید دلش رقص می خواست نباید دلش می خواست که هرچه زودتر 18 سالش بشه و ابروهای پاچه بزیش رو برداره، نباید با پسرهای دوست و فامیل بگو و بخند و وورجه ورجه می کرد، نباید از دست پدر مادرش عصبانی می شد ، نباید داد می زد، نباید لجبازی می کرد باید خوب درس می خوند تا جواب زحمتهای مامان باباش رو می داد....
و من اونموقع همه اینها نبودم و به خاطر اونی که بودم عذاب وجدان داشتم. دوست داشتم آدم خوبه باشم که تو لحظه آخر کمک می کنه به اون همه آدمی که تنها تو بیابون موندن اما دایره های باید و نباید های خوب یا بد بودن مذهبی نمی زاشت که من آدم خوبه باشم .
حالا سالها از اون زمان می گذره و من دایرهام عوض شده، اما بعضی وقتها که برمی گردم دلم برای نوجونیهام می سوزه که چقدر سنگدلانه روش چوب خط می زاشتن و بالا پایینش می کردن. چوبی که جامعه می زاشت برای اینکه آدم خوبی بده بیرون ، آدمی که وقتی دید خوب بودن انقدر سخته گذوشتش کنار چون ترجیح داد خودش باشه تا آدم خوبیه داستان! فقط دلم می سوزه!

آقای پدر از سفر نورانیه اومده و چندتا کتاب جالب اورده از این کتابها که می گن ظالین! البته یواشکی اوردتش حتی از مادر خانمی هم مخفیش کرده ، من باید یواشکی بخونمش ببینمی چی می گه!
این مو جود جالب می نویسه و می شه گفت این نوشته ش من رو به این نوشته الان سوق دادو از روزی که خوندمش به این دارم فکر می کنم که آیا واقعا مذهب نباشه اخلاقیات هم از بین می ره؟ یا اینکه ما واقعا اخلاقیاتمون انقدر بی پایه است!