۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

یک عدد گارفیلد دلتنگ به توان n

وقتی حرف مرگ می شه ، کم میارم! یعنی نمی دونم چی باید بگم و عکس العملم چی باید باشه! احساسی بدی نسبت بهش دارم، یه خلاء پر نشدنی انگار که لب یه پرتگاه وایسادی جوری که فقط ته کفشت روی زمینه و همه بدنت رو هوا و تو داری هوا رو چنگ می زنی برای اینکه وایسی ،انگار همیشه تو همین وضعیت موندی !
وقتی رفتن اتل و متل پیش اومد همیشه خاطره آخرین لحظه برام اذیت کننده بود. اینکه چرا بیشتر بغلشون نکردم چرا بلاخره نگفتم دوستشون دارم چرا سفت تر نگهشون نداشتم! اما به هر حال ته ته همه دلتنگیهام می دونستم که nسال دیگه بر می گردن، می دونستم که بازم فرصت بقل کردنشون و محکم فشردنشون هست و همین خودش خوب بود. می شه بهشون ایمیل زد و تلفن زد و بلند ودرشت بهشون گفت دوستت دارم!
اما روز عید قربون وقتی کنار خیابون میرداماد نشسته بودم و گریه می کردم که فقط لطفا اونی نباشه که من فکر می کنم وقتی دوست جون من و بقل کرد و گفت تموم شده یهو انگار یه چیزی تو خلاء گم شد! یکی از نازترین و زن ترین زنهایی که می شناختمش و دوستش داشتم یهو انقدر دور شد که دیگه قابل دسترسی نبود!
و حالا از اون روز فکری که نه تنها اذیتم می کنه بلکه زجرم می ده همین مسئله ساده است که چندبار گفتی دوستت دارم! حالا گذشته من پر از خلاء روزهایی و ساعتهایی که من می تونستم برم پیشش باشم و باهاش زمان بگذرونم و به هزار و یک دلیل موجه و غیر موجه نرفتم!
یکی از فامیل می گفت واقعا اگه انسان موهبت فراموشی رو نداشت نمی تونست زندگی کنه. تمام این روزها وقتی توی مراسم های مختلف می رفتم و می یومدم، تنها لازم بود که به عکس روی میز نگاه نکنم و یادم بره که دقیقا برای چی اونجام . اونوقت می شد مثل همه مهمونی های بزرگی که توی اون خونه به خاطر مهمون نوازی زیاد زن خونه برگزار می شد. فقط هر یه مدت یکبار تعجب می کردی که چرا همه با هم تصمیم گرفتن سیاه بپوشن، چرا؟
تنهایی به توان n چیزیه که تو این یک هفته و نصفی با تمام وجودم احساس کردم ، به شدت دلم خانوادم رو می خواد، خانواده درجه اول!
محض رضای خدا می شه بس کنید اینهمه رفتن رو، نمی شه یکیتون یکبار به جای اینکه فکر پیشرفتش باشه فکر اینهمه آدمی که پشت سر می زاره هم باشه! یکی از همکاران جدید فردا آخرین روزیه که داره میاید سر کار و هفته دیگه مالزی می شه کشورش و من ایندفعه می خوام دق و دلی همه اونهایی که رفتن رو سرش خالی کنم!
همچنان سخترین کار تلفن حرف زدنه با خانواده درجه اولته وقتی باید لبخند بزنی و در جواب سوالهای مکرر مامانت که می پرسه هیچ مشکلی نیست بگی نه همه چیز خوبه و در جواب سوالهای خواهرات که می پرسن چرا ایمیل نمی زنی بگی که اینترنتم خرابه در حالیکه دوهفته است حتی یک لحظه آرامش نداشتی که بشینی فکر کنی که چه داستانهایی بسازی به عنوان خبر بفرستی براشون!
به هر حال مثل اینکه خدا می خواد حسابی یه چیزهایی حالیم کنه دوست جون می گنه اگه خنگ نباشی بعد این مدت عوض می شی باید دید چی میشه!

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

...

لعنت به آذر سال 87 !

امروز صبح فهميدم كه جوان بودن بدبختي بزركيه جون بايد نبودن عزيز هاتو تحمل كني!

مواظب خوىتون و عزيزهاتون باشيد و تند تند به هم بكيد ىوستت دارم.

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

الکی بی ربط

اونها کاملا با هم تفاهم دارن فقط بیانشون متفاوته ، اولی همیشه سعی می کنه دومی خوشحال کنه و دومی همیشه سعی می کنه اولی رو عصبانی!

یا

سالهاست دارم محبت رو منتشر می کنم فقط به این امید که یکی دنبال منبعش بگرده!

در نهایت

مدتها بود منتظر نبودم!

خوش بگذره!

پ.ن: (بی ربط) چرا تو خیابون انقدر mazada 3 زیاد شده؟ چون فهمیدن من دوست دارم!
پ.ن: (همچنان بی ربط) بعد مدتها بود سیگار می کشیدم، اما اولین بار بود از روی لجبازی با دیگران سیگار می کشیدم! به هر حال کشف کردم ازنگاه کردن به سیگار کشیدن بقیه بیشتر لذت می برم!

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

Me To You

ببین درسته که ما همیشه فکر می کنیم همه آدمها به یه همدم احتیاج دارن و اگه نباشه یه چیزیت کمه! درسته که دیگه من افتادم تویه سنی که هر کسی از راه می رسه از کوچیک و بزرگ زن و مرد پیر و جوون یه علامت سوال گنده درمورد طرف مقابل من رو کلشه! اینکه چرا هیچکی به من نچسبیده یا اینکه چرا من به هیچکی نچسبیدم! درسته که بعضی وقتها دلم یه دونه خرس می خواد که بغلش کنم. اما همه اینها به این معنی نیست که من الان یه چیزی کم دارم به این معنی نیست که باید ناراحت باشم که نیست! خب من دارم زندگی مو می کنم بدون اون هم می شه عصر جمعه رفت بیرون و لذت برد می تونی بری شهر کتاب نیاوران و هی بین مردم وول بخوری اونهمه لوازم تحریر رنگ و وارنگ رو امتحان کنی و اونایی که خوشت می یاد رو بخری ، بعدش بری یه سر طبقه بالا و دنبال اون فروشنده مو وزوزی بداخلاق بگردی و یواشکی نگاش کنی و هی الکی کتاب ورق بزنی ! دست آخرم بزنی بیرون و زیر نم نم بارون سوار ماشینت بشی و توی ترافیک به راننده ماشین بغلیت نگاه کنی ! می تونی شهرو دور بزنی و آخرسر هم به عنوان حسن ختام یه سر به گلمنش بزنی و 4-5 تا خوراکی خوشمزه از توی فریزرش سوا کنی و خوش خوشان بری خونه! همه اینکارها رو می شه راحت راحت انجام داد و حالشو برد. بدون اینکه نگران این باشی که آیا اونی که احتمالا کنار دستته از این کارا خوشش می یاد یا نه!
درسته که همه می گن باید دوتا بود! دینشم می گه نصفی اگه یکی باشه، اما عزیز من همه که همه چیز رو نمی دونن، حتی توی خود دین هم استثنا هست . پس شاید برخلاف همه نظریه هایی که از وقتی تو قونداق بودی تو گوشت خوندن که فقط و فقط هدف زندگی تویی که ریش نداری باید دوتا شدن و بعدش سه چهارتا شدن باشه، تو برای این هدفها ساخته نشدی ! می دونم که خوشت نمی یاد که برخلاف بقیه باشی و همه عمرت سعی کردی که همرنگ جماعت باشی اما خب همیشه دنیا اونجوری که ما می خوایم نیست! تو از اولش هم یک استثناء بودی . پس دست از این تلاشهای مذبوحانه ات بردار و زندگیت رو بکن. ماکسیموم هر وقت حوصله ات سر رفت می ریم باهم برات یه دونه خرس بزرگتر از قائم می خریم!

البته من همچنان از وجود موجودات سیبیل دار خوشحالم ها! اما خب لازم بود اینها اینجا یاد آوری بشه که به خاطر خوشایند بقیه خودمون رو هی تو هچل نندازیم!

عزت زیاد!

پ.ن: این ربطی به هیچ حرفی از هیچ جایی نداره ها!صرفا یه یادآوری بوددر ضمن امشب نه اون فروشنده مووزوزی بداخلاق بود نه اینکه گلمنش چیز جدیدی برای خردیدن داشت باسه همین قسمت شما شد این حرفها!

( بی ربط): اون با خوشحالی دروغ می گه و منم با خوشحالی گوش می کنم .بعضی وقتها حقیقت به هیچ دردی نمی خوره!


۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

پشت گوش های من مخملیه؟

زنها نیروی کاری خوبی هستن، زیاد کار می کنند، پشتکار دارن، کم هم می گیرن. درست عین خر!
همین!

پ.ن(بی ربط):پسرک درست می گفت، هرکاری احتیاج به انگیزه داره، حتی از خواب بیدار شدن! قسمت مضحکش اینه که برای از خواب بلند شدن انگیزه ندارم اما برای تخم مرغ آبپز و سیب زمینی ناهار چرا!

ادامه بیربط2: می دونی کی ها ناراحت می شم، وقتی که فقط به خاطر خوشایند طرف مقابلم ، از خودم دور می شم. بخصوص که هنوز مطمئن نیستم که دوست دارم اون طرف مقابلم باشه یا نه! اونوقت وقتی می ره یا کاری می کنه که اصلا خوشم نمی یاد حس عجیبی بهم دست می ده. چون یهو با موجودی مواجه می شم که من نیست اما هست! اونوقت که خودم جلوی خودم کم می یارم!
همیشه ثابت قدم بودن برام سخت بوده!

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

کشف کردم

بعد از مدتها فهمیدم که آدمها چرا ازدواج می کنن و چرا بچه دار می شن! چون احتیاج به دلیل برای زندگی کردن دارن! همین!

کل حالشو برد و حالا رفته که دوش بگیره و بخوابه و من اینجا موندم با هیچی ! خنده داریش اینه که وضعیت روحیم با دوساعت پیش که هنوز هیچی شروع نشده بود فرقی نکرده، همچنان با خودم درگیرم!

مسخره است که مجبور باشی اشتباه دیگران رو تکرار کنی چون همه اینطوری راحترن!

فکر کن بهت می گن باید انتخاب کنی بین تنهایی زندگی کردن و آزاد بودن و دنیا رو گشتن و با یکی دیگه بودن وکنار اون زندگی کردن و شب تا صبح قربون صدقت رفتن! انتخاب شما چی بود؟

فعلا!

پ.ن: جدیدا هر نوع فیلم عاشقانه ای بشدت افسرده ام میکنه بخصوص از این مدلها که بعد از n سال بهم می رسن! فکر کنم دارم مالیخولیای تنهایی می گیرم

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

ضد فمینیسممم!

ما دخترها دیوانه ایم!
می گه برو بخواب باید زود بیدار شی می گیم می خواد مارو دک کنه
می گه چرا داری می ری بخوابی زوده می گیم اصلا درک نمی کنه

همیشه صادق بودن با خودت از همه سخت تره!

یه مدتیه از اینکه خداوند پسر ها رو هم آفرید خوشحالم!

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

توبه شکستن

وقتی یه بسته شکلات RitterSport فندوقی روی میزت باشه، کلا یادت می ره که دیشب بعد از دیدن عکسهای سه ماه پیش، با خودت قرار گذوشتی که از گلابی بودن در بیای ! فقط فرقش اینه که به جای اینکه یهو بخوری آروم آروم از ساعت 8 که همکار خارج رفته به عنوان سوغاتی آورده تا ساعت 5 خورد خورد می خوریش و هر دفعه به خودت قول می دی که این دفعه آخره! اما درمورد RitterSport حرف بیهوده ایه!

یه سوال تخصصی : چرا آقاینون وقتی می خوان طرف مقابلشون رو خر کنن از کلمه عزیزم استفاده می کنن!


۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

من! تو....

وقتی داد می زنی، حالم بهم می خوره! اصلا مهم نیست که کی بودی و کی می تونی بشی، فقط من رو توی خودم فرو می بری و مجبورم می کنی که فراموش کنم که چقدر دوستت دارم. من هی بیشتر سعی می کنم به این فکر بچسبم که تو چه آدم خوبی بودی و تو هی صدات رو بلند می کنی و بیشتر من رو از این فکر دور می کنی. و این تلاش بیهوده ای که من و تو شروع می کنیم فقط مارو خسته می کنه. در نهایت هردو از معرکه به در می شیم، من بیخیال فکرهای خوبم می شم و تو بیخیال تغییر دادن من!
کاش مغزم دگمه Shift+Del داشت اونوقت من همه اون حرفهای وحشتناکی که با صدای بلند بهم گفتی و با فشار توی مغزم Save کردی رو از توی فایلهای حرفهای تو Select می کردم و دگمه رو می زدم و دوباره زندگی رو شروع می کردم. اما خدا دگمه Shift رو برداشته و فقط می شه Del کرد. باسیه همینه که من فردا صبح می تونم پاشم وزندگی رو شروع کنم چون شب قبلش با معذرت خواهی هات سیستم عامل قلبم اتوماتیک حرفهات رو از مغزم پاک کرده اما فقط رفتن تو Recycle Bin!
می دونی اما اشکال کار کجاست! اینکه مغزم هم سیستم عامل جداگانه ای داره که نسبت به حرکت های قلبم حساسه! نمی تونه جلوش رو بگیره اما به جاش هر دفعه که قلبم حرفهات و پاک می کنه، مغزم روی قلبم یه برنامه رو اجرا می کنه ! این برنامه اسمش "دلایل دوست نداشتن توئه!" می گرده و تعداد فایلهایی که توی قلبم به نام تو ثبت شده رو پیدا می کنه و اونها رو خراب می کنه.البته نه همشون رو بلکه تعداد مشخصی رو که نسبت مستقیم به تعداد فایلهای پاک شده توسط قلب داره.
می دونی چی می شه ؟ هر دفعه بعد از همه اون سرو صداهای وحشتناک تو با حرفهات و با کارات من میخ هایی که وارد روحم کردی رو در میارم اما در واقع جای همشون اون تو مونده و هنوز هم روشی برای پر کردنشون اختراع نشده.
می ترسم یه روزی تو کشمکش بین من و تو وقتی دارم سعی می کنم یاد خودم بیارم چقدر دوستت دارم، دیگه فایلی پیدا نکنم که بخوام تو مغزم Load کنم. اونروز بنظر تو می تونم به بلندی خودت سرت داد بکشم و تمام کارهای بدت رو به روت بیارم؟
فکر کنم باید تمومش کنی روح من دیگه جایی برای یه سوراخ جدید نداره، فقط بس کن!

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

حرف های عجیب 1

شروع یه بازیه تازه، همه چیز از اول، همه حرف چیدنها، حدس زدنها، کشف کردن ها !
همه چیز بستگی داره به اینکه کجا و چه جوری برگه هاتو بچینی و کی روشون کنی. و اینکه آیا طرف مقابلت هم خوب بازی می کنه یا نه! کدومتون زودتر حوصلش سر می ره ! کدومتون زودتر کل دست رو می بازه! همیشه کشف همه اینها لذت بخشه. فقط باید دید کی به آخرش می رسه!
ایندفعه فکر کنم بازی راحتی باشه، دست رو می شه جلو جلو خوند! به هر حال برای مدتی جالبه!

بعضی وقتها فکر می کنم چقدر راحت می شه به این کلمه نزدیک شد: "هرزه!"
اما زندگی اینجوری بعضی وقتها هیجان انگیزتر می شه برای مدتی و این جالبه!

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

شروع بیست و نه سالگی

دلم می خواد فرار کنم. تو روز تولد 28 سالگیم، جایی که دقیقا سر پایینی رو به 9 شروع می شه، دلم می خواد فرار کنم. فرار کنم و برم یک جای دور.
با اینکه می دونم هیچ فایده ای نداره. چون بعد از اینهمه سال هنوز نمی دونم که از کی دلم می خواد فرار کنم. خودم یا بقیه!
کدوم بیشتر من رو تحت فشار می زارن؟ خودم یا بقیه؟
درست مثل این می مونه که بگی مرغ اول بود یا تخم مرغ. هر کدوم دلیل اون یکین و بدون هم وجود ندارن.

فکر کنم شروع 29 سالگی یعنی که ممن باید بشینم فکر کنم.
شروع 29 سالگی....

چرا امسال انقدر این عدد مهم شده؟ چی رو ثابت می کنه این عدد؟

چند سالت شده پیرزن؟

ادامه داستان 24 ساعت بعد(شاید هم کمتر)
بعد از حدود یک روزی که از شروع 29 می گذره احساس بهتری دارم. کلا دوباره فراموش کردم که این عدد هم وجود داره . چون از امروز صبح بازهم فهمیدم که این منم که تعیین می کنم دنیا خوب باشه یا بد. می شه تو ناراحتی این عدد دورقمی که دهگانش هی داره به سه نزدیک تر می شه موند. می شه هم بیخیالش شد. می شه بشینی فکر کنی که خب چه غلطی کردم تو این سالها که عقلم رسیده بوده و می بایست قاعدتا یه غلطی می کردم و بعدش هم نتیجه بگیری که هیچ! می شه هم فکر کرد چه عالی یک ساله دیگه می تونم کلی کار های جدید انجام بدم مثلا شاید رفتم و بلاخره دوتا از این کتاب روانشناسی های خاک خورده توی کتابخونه رو خوندم و یه دوکلام بیشتر حالیم شد. ...
می شه همه اینهارو بود. می شه هم خیلی بد بود هم خیلی خوب! و من فعلا خیلی خوبم چون همیشه از شروع کردن خوشم می یاد. پس فعلا رفتم و دوتا از اون کتابهارو کشیدم بیرون که بخونم. کارهای نیمه تموم پارسال رو ردیف کردم که انجامشون بدم.شاید سال دیگه این موقع هنوز نصف کتاب اولیه هم خونده نشده باشه و دوتا از اون لیست هم بیشتر تیک نخورده باشه. اما من با اینحال یک سال بیشتر زندگی کردم. یکسال بیشتر آدم دیدم و موزیک گوش دادم و غذای خوشمزه خوردم و حرف زدم و حرفگوش دادم و دوست داشتم و شاید هم یکسال بیشتر عاشق بودم!
پس سلام یکسال جدید زندگی من!



۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

پرواز. ترک کرد. پاریس

انگار هرچقدر بیشتر زمان از یه اتفاق می گذره بیشتر می فهمی برات چه اتفاقی افتاده و توی احساست بیشتر غرق می شی×!

چهارشنبه شب اون پرواز لعنتی 555 هواپیمایی Air France تهران رو به مقصد پاریس ترک کرد و دوتا از نزدیک ترین آدمهای زندگی من رو ، دوتا هم خون من رو که شباهت زیادی به هم داشتن، با خودش برد و برای ما دریای از اشک و یک بغل فضای خالی جا گذاشت. و خونه ای با دوتا اتاق خالی از سکنه و پر از وسایل و خاطراتی که توی دوتا چمدون کوچیک 25 کیلویی که همراه مسافرها رفت پاریس جا نشده بودن.

در تمام این مدتی که از چهارشنبه شب ساعت 2:45 تا امروز میگذره بیشترین صحنه ای که سعی می کنم صفت و محکم پیش خودم نگه دارم، آخرین صحنه بقل کردن و احساس کردنشونه. و این درست مثل اینه که بخوای آب رو تو مشتت نگه داری یا اینکه بخوای بغلت رو پر از بو و نگاه و احساس بکنی فقط برای لحظه ای لذتش رو می بری اما بعد چشم باز می کنی و می بینی فقط خالی رو بغل کردی×!

تو این مدت احساسات متفاوتی رو تجربه کردم، از خیلی خوب تا خیلی بد. اینجور اتفاقها یعنی جدا شدن از آدمهای نزدیک . خواه ناخواه روی زندگی آدم تاثیر می زاره و آدم رو از روال زندگیش دور می کنه. ساده ترین حالتش اینه که هر روز صبح پامی شدی با دوتا آدم حتی شده با کله هم سلام می کردی صبحونه میخوردی می رفتی بیرون و شب که می یومدی با همون دوتا آدم بازهم فوقش با کله خداحافظی می کردی و می رفتی می خوابیدی! حالا دیگه صبحا برای دوتا آدم کمتر باید کلت رو تکون بدی و خب این اولین نکته ای که باعث می شه دلتنگیه. یعنی دلت تنگ می شه برای سر تکون دادن هات. حالا حرفی از خنده ها، حرف زندها، تو سر و مغز هم زندها تلفن ها و خیلی ها های دیگه نداریم که اگه بخوای مثل آدم بهش فکر کنی، می تونی تا ته دلتنگی و از اونجا تا ته افسردگی بری. یعنی حتی اگه همه پنجشنبه از صبح تا عصر رو هم بشینی کف خونه و زار بزنی ، بازهم خالی نشدی که بدتر هم شدی وعصری بعد از دیدن یه کارتون که آخرش همه خانواده با خوبی و خوشی هم دیگر رو بغل می کنن، دوباره زار زدنت شروع می شه. چون یادت میاد که حالا حالا ها ممکنه نتونی دوتا از اعضای خانواده رو با هم بغل کنی!

در واقع خیلی راحت با همین بهونه ها می شه ته افسردگی بمونی. ول بشی توی کاناپه و هی کانال تلویزیون بالا پایین کنی و حتی کانال های با پارازیت رو هم با دقت نگاه کنی و رسما اعلام کنی که حوصله کسی رو نداری. همه اول سعی می کنن کمکت کنن، دعوت می کنن بیای باهاشون بیرون، سعی می کنن بهت حرفهای امیدوار کننده بزنن. اما تو با بی حوصلگی همه دعوت ها رو رد می کنی وجواب تلفن ها و اس ام اس های رو نمی دی یا اگه دیگه خیلی یکی گیر داد گوشی رو بر می داری و چنان باهاش بدرفتاری می کنی که طرف خودش سریع قطع می کنه. در نتیجه دوستای دور و نزدیک کم کم می زارن تو حال و هوای خودت بمونی و تو هم همچنان جلوی تلویزیون نشستی و در حالیکه فیلم نگاه می کنی یا نمی کنی فکر هایی می کنی که آخرش این معنی رو می ده:" من موجود تنهای بیچاره ایم که برای کسی مهم نیستم و هیچ کس من رو دوست نداره"!

خوب دیگه همه می دونن اگه این جور فکر کردن ادامه داشته باشه آخرش چیه×! در حالیکه این نتیجه رو خیلی راحت می شه عوض کرد. فقط کافیه که یکی از تلفن ها رو جواب بدی یا اینکه پاشی بری بیرون حتی اگه کسی دعوتت نکرده بزنی بیرون و مبارزه ای به اسم زندگی رو ادامه بدی. چون مطمئنا وقتی ناراحتی کمتر حوصله بقیه آدمها رو داری چون کمتر آدمی پیدا می شه که دقیق درک کنه تو چه احساسی داری(تو جامعه آماری من دقیقا یک نفر از بین 20 نفر) و آدمها بنا به شخصیتشون شروع می کنن حرفهایی بهت زدن که بعضیهاشون اصلا مناسب نیست، مثل اینکه" اشکال نداره تو حالا باید خوشحال باشی یکی یه دونه شدی." یا "بابا تو که در هفته سه بار هم درست حسابی نمی دیدیشون چرا انقدر ناراحتی "! و خب سخته که برای همه سعی کنی خودت رو آروم نشون بدی یا اینکه توضیح بدی که بابا ما هم آدمیم ها حتی اگه بنظر نیاد×! سخته بری بیرون لبخند بزنی حرف بزنی توضیح بدی. وقتی رفیق شفیق می یاد تعریف کنه که داداش کوچیکش رفته سربازی و همه تو خونه ناراحتن. کنترل اشکهات سخته و اینکه هیچی نگی و نزنی تو ذوقش که پس ما چی که رفتن که رفتن×!

خلاصه از اون روز تا حالا جنگ عجیبیه بین افسرده بودن یا زندگی کردن درون من درجریانه . در روز لحظه به لحظه از این به اون سوئیچ می کنم. وسط کار سر کلاس یا تو خونه بیشتر. انجام کارهای روزانه ام توی خونه سختر شده . برنامه نویس بودن وقتی ته مایه قوی از افسرده گی تو وجودت داره وول وول می خوره خیلی سخته چون تنها چیزی که نداری تمرکزه! بیشتر دلم می خواد یه گارفیلد واقعی بودم که الان سر جاش لم داده بود و یکی در حال نوازش و توجه کردن و رسیدگی بهش بود. مطمئنا تو خونه ما چنین اتفاقی نمی یوفته، چون هیچ کس حتی حال و حوصله غذا پختن رو نداره چه برسه به نازو نوازش و بقیه ماجرا×!

حالا فکر کن چنین دپ و سیگار لازم و دود لازم. اونوقت بری هم تویه جایی که همه قلیون خوش بو می کشن، اما تو یه جمع 20 نفره ای سوپر پاستوریزه باشی ، یا سوپر تظاهر به پاستوریزه، که فقط یه نصفه جغل پاییه قلیون باشه ×! مجبوری که کنترل کنی خودت رو دیگه!

تا حالا احساس کردین که قلبتون دو تیکه بشه یعنی که عین این کیک های صبحانه یکی دو طرف قلبت رو گرفته باشه و کشیده باشه و یه دفعه یه چیزی بگه قرچچ و بعد دوتا تیکه قلب داشته باشی×! اونشب تو فرودگاه یک چنین احساسی داشتم ×!

اما احمقانه اش اینه که زندگی ادامه داره عین همیشه و این انتخاب توئه که ادامه اش بدی یا یه جایی وایسونیش ، احساس خوبی بود وقتی فهمیدم که دست منه که وایسم یا برم و خب ظاهرا به نظر می یاد که من حرکت کردم×! البته در این مسیر حرکت دوست های خوبی که درکت می کنن یا تحملت می کنن خیلی مهمه تویی که با یه من عسل هم قابل خوردن نیست×!

کیبوردم هم احساساتی شده تفلک کیلیداش قاطی کرده هر کیلیدی که به غیر از حروف رو که فشار بدی یهو سه تا کلید رو با هم انگار فشار دادی مثلا این فقط علامت تعجبه ×! اما ضبدر هم خودش میاد. خب کیبوردهام احساس دارن دیگه×!

زنده باشین

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

Aman...

الان بعد از یک ساعت و نیم مثلا سر کار اومدن، نمی دونم که برای سرحال شدن و روشن شدن مغزم، یه لیوان چایی داغ بیشتر موثر تره یا یه پرس موزیک جواد پر سروصدا! اما خب به علت وجود ماه رمضون، فعلا گزینه موزیک بهتره، گو اینکه حتی اگه برم چایی هم بریزم کسی اینجامشکلی نداره وقتی از 25 نفر آدم حداقل 18 نفر روزه نیستن!

مسخره است که آدم 5تا وبلاگ در زمینه های مختلف از خودش در کرده باشه اما اندازه سر سوزنی تمرکز نوشتن نداشته باشه! اما خب تصمیم گرفتیم خیر سرمون که اینجارو حتی شده با تخلیه مغز هم خالی کنم، چون به علت اتفاقات پشت سر هم که از 5شنبه افتاده دیگه دارم overflow می شم! و احتیاج به تخلیه روحی روانی دارم! باسیه همین اصلا اینجار و از خودم در کردم !

از 5شنبه تا حالا دارم گیج می زنم! در این حد که دیشب بعد از کلی زحمت که بالای یه کد کشیده بودم ساعت 1 شب زدم کل کد رو پوکوندم و تا ساعت 3 فقط تونستم خود کد ها رو برگردونم حالا کار کردن نکردنشون پیش کش! این ویژال استودیو هم این هوشمندیش کار دستت میده یه جاهایی ! بر میداری تعریف رو کامنت می کنی خودش تشخیص می ده که نممی خوایش و از کل پروژه حذفش می کنه، خلاصه که جنبه نداره!

الان وضعیتم مثل اون برنامه نویسیه که توی یه برنامه گنده، از اول خودش می دونسته که فلان مسئله براش مشکل درست می کنه اما شروع می کنه به کد زدن و هی هر دفعه می گه، براش یه فکری می کنم. بعد که برنامه به اندازه کافی گنده شد، یهو مشکله بنگ می خوره تو صورتت و کل برنامه رو می خوابونه! تو هم نمی دونی که حالا چه غلطی باید بکنی!

مسخره ترش عکس العمل بقیه است که می گن: واا چرا ناراحتی باید خوشحال باشی! هرچی بیای توضیح بدی که بابا منم آدم ، منم حس دارم، من دلم تنگ می شه! می گن نههه خب باید خوب فکر کنی، مثبت فکر کنی!

منی که کلا با تغییر تحول مشکل بنیادین دارم و خیلی کند و مورچه وار تغییر رو درک می کنم و باش کنار میام! منی که آدمها حتی معمولی ترینشون حتی اونهایی که از توی کوچه رد می شن هم روم اثر می زارن و تحت تاثیر قرار می گیرم و سریع احساساتی می شم! من که باید آدمها کنارم باشن تا ازشون انرژی بگیرم و باشون حرف بزنم! چه جوری باید دوهفته ای با یک چنین تغییر گنده ای کنار بیام! لحظه ای فکر کردن بهش مغزم رو می پوکونه !

باسیه همین از 5شنبه تا حالا هرکی رسیدم گفتم! یعنی نمی تونم تنهایی تحملش کنم و احتیاج به انرژی آدمهای دیگه دارم برای تقسیمش، خیلی گنده تر از اونیه که بخوام هضمش کنم! دیگه آخره شبی از رامین خجالت کشیدم بعد صد سال دیده بودمش آنلاین داشتم زجه موره می کردم که چرا اینجوریه و چرا اونجوریه، اما حرف جالبی زد گفت بعضیها آتیشی توی خودشون دارن که فقط باید برن تا این آتیش رو جای دیگه آروم کنن، فقط باید برن!

مثل اینکه همه قراره برن و در نهایت گارفیلد بمونه و حوضش!

قدر لحظه لحظه بودنتون رو بدونین! لحظه لحظه اش رو لمس کنید، اینه فقط که واقعیه!

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

گارفیلد وارد می شود!


الان دقیقا احساس گارفیلد رو دارم، اونجایی که می ره بلاخره سگ رو نجات می ده و بعدش بر می گرده خونه و فقط از این لذت می بره که بشینه روی کاناپه مورد علاقه اش و تلویزیونش رو نگاه کنه، هر چند وقت یکبار هم همه بیان به خاطر نجات دهنده بودنش ازش تشکر کنن!
وقتی همه کارها خوب انجام شده و همه گفتن WOW خیلی عالیه، هیچ چی لذت بخش تر از این نیست که دراز بکشی روی کاناپه و کانال تلویزیون های غیر وطنی رو بالا پایین بکنی ، از قضا هم یدونه فیلم علمی تخیلی با پایان خوش گوگولی بخوره به تورت! به این میگن لذت بردن از زندگی !

البته ما بعد از یکهفته نخوابیدن، با رکورد بیدار موندن تا ساعت 6 صبح، دوشب عین بچه های خوب ساعت 9 می ریم می خوابیم! اما هنوز هم خوابمون می یاد!
فعلا زندگی داره خوش به حالمون می شه ، تا دفعه بعدی !

خب ما که نفهمیدیم کسی می یاد اینجارو بخونه یا نه، اما خب باسیه دل خودمون می گیم. اینجا از برنامه نویس تنها تبدیل شد به گارفیلد و برنامه نویس ، این گارفیلد وجود ما رو هم یک موجودی پارسال کشف کرد که من هم هیکلی هم اخلاقی شبیه گارفیلد می مونم . منم دیدم وای چه خوب پس من چقدر نازم! یعنی خیلی خوشم اومد از این ماجرا، باسیه همین حتی سعی کردم شباهتهای بین خودم و گارفیلد رو بیشتر شناسایی کنم ، بعدش به تاریخ که رجوع کردم دیدم که بعلههه! من از همون بدو تولد خیلی شبیه بودم مثلا اینکه دیدین بچه ها تازه که به دنیا می یان چقدر الکی سرو صدا می کنن ، اما من تا دو هفته اول زندگی اصلا انرژیم رو صرف این همه سروصدا نمی کردم ، بلکه فقط پامیشدم شیر می خوردم و می خوابیدم. (یعنی کودک به این خوبی هیچی تاحالا نداشته!) و کوچکترین صدایی از خودم تولید نمی کردم نه گریه ای نه چیزی ، حتی تا جاییکه بعضی از اطرافیان فکر کردن که خدای نکرده من لال باشم! اما بعد از اون مدت دلدردی پیش می یاد و صدای من هم در میاد!
باسیه همین بود که من با افتخار اسم گارفیلد رو اینجا اضافه کردم، چون به هر حال قسمتی از وجود من شبیه اون هست! حالا اگه بتونم تغییراتی توی این بلاگر بدم ، بعضی وقتها گارفیلد بعضی وقتها یک عدد نویسنده، شاید هم عوضش نکردم ! حالا بعدا تصمیم می گیرم
به هر حال اینجوری شد که گارفیلد هم وارد بازی شد!
همیشه refresh باشین!

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

من می تونم!


ویژوال استودیو می گه : ما مجبور شدیم به دلیل بروز مشکلی، به صورت ناگهانی برنامه را ببندیم، به خاطر این اتفاق از شما معذرت خواهی می کنیم. در حال حاضر فایلهای زیر را می توانیم برای شما بازیابی کنیم. در صورت تمایل بر روی دگمه OK کلیک کنید!

در حالیکه دارم کلیک می کنم ، فکر می کنم هه! نمی دونی که تقصیر تو نبود جناب ویژوال استودیو، به صورت ناگهانی برق رفت! کاش وزیر برق یا هر چیزه دیگه که اسمشه، شبیه ویژوال استودیو بود، خنگ اما مودب! فکر کنم اولیش رو البته هست! وگرنه برق ما در عرض یک روز سه بار نمی رفت!

تصور کنید که سه شبه نخوابیدین، الان مریضین، تا صبح هم باید یه کاری رو تحویل بدین! اونوقت قطعا به عقل من شک می کنید که توی این هیرو ویری اومدم وبلاگ می نویسم!

اونهایی که خوابن امیدوارم جای منم خواب خوب ببینن!

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

تو کتاب نوشته الگوی رفتاری یعنی کارهایی که در ضمیر ناخودآگاه ما وجود داره و ما بدون فکر اونهارو تکرار می کنیم!

وقتی کتاب رو خوندم یک الگوی رفتاری در خودم کشف کردم. حتی اگه یک هفته کامل هم تعطیل باشه و وقت برای انجام کارها داشته باشم، من همه همه کارهام رو می زارم از ساعت 4 عصر روز آخر شروع می کنم و خب چون باید تموم هم بشه، پس احتمالا تا ساعت 4 صبح فرداش دارم کار می کنم!

حتی نشستیم با خانواده تاریخچه این الگوی رفتاری رو در آوردیم ، مثل این: من همیشه شب 13به در، داشتم پیک شادی انجام می دادم. یا اینکه همیشه شب امتحانهام یک فلاکس گنده چایی داشتم تا اینکه بتونم تا صبح بیدار بمونم و حداقل کتابم رو یه دور تموم کنم!

کلی هم یاد آوری این خاطرات باعث مسرت خانواده شد، چون هی میشستن می گفتن وای یاده همیشه تو امتحانها کلی کتاب زیر تختت بود، یواشکی می شستی کتاب می خوندی. خلاصه که این الگوی رفتاری به طرز بسیار واضحی در من کشف شد و ما خوشحال از این کشف به زندگیمون ادامه دادیم!

دیشب وقتی ساعت 3 نصفه شب داشتم با یک سری کد زبون نفهم سروکله می زدم، کشف جدیدتری کردم. تشخیص الگوهای رفتاری کار بسیار راحتیه! می تونین چهارتا صفحه از کتاب ها ی روانشناسی رو بخونید تا nهزارتا کشف کنید، اما تغییر الگوهای رفتاری کار حضرت فیله! در نتیجه بعد از خوندن کتاب، شما تغییری نکردین، فقط متوجه شدین چقدر اخلاق های بد دارین و خودتون خبر ندارین!

Refresh باشین!

پ.ن : راستی اون کشف جدید این بود: توی word2007 یه قسمت داره به اسم Publish که می تونی بری توش Account مربوط به بلاگت رو تعریف کنی، بلاگر رو خودش تو لیستش داره! بعدش توی word با همه امکاناتش مطلبت رو بنویسی و آخر سر بزنی PUBLISH و فرت بره تو بلاگت! اینطوری دست آدم برای وبلاگ نویسی سر کار، وقتی کاری نداره ها، باز می شه!

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

یک چیزی کشف کردم از فواید آفیس و این بلاگر که بسیار هیجان انگیز است! البته بعدا با توضیحات بیشتر خدمت می رسیم اما من از اول می دونستم که این آفیس 2007 خب چیزیست!

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه


خب ما دیشب رکورد کارمند خوب بودن رو شکستیم و تا ساعت 12 شب در خدمت شرکت بودیم! یعنی خب خداییش کاری که من توش دخیل بودم گیر کرده بود و مشتری گرامی هم بالا سرمون وایساده بود دودستی با چماق که من اینو تا فردا می خوام. نتیجه اش این شد که کار تا حدی راه افتاد و دیگه آخراش خود رئیس مشتری ها می گفت پاشین برین! دیر شد! منم که عین سیندرلا می مونم تا ساعت 12 نشده خیلی خوبم و شجاعم، ساعت که از 12 می گذره یهو شروع می کنم به ترسیدن و هول برداشتن و اینا که وای دیر شد حالا مارو ندوزن توی راه، آژانسش مطمئن هست!
اما کیفش به خلوت بودن مسیر بود، یعنی من اون فاصله از شرکت تا خونه رو که در حالت عادی 45 تا یک ساعت می رم، یک ربعه رفتم! همه جا هم تاریک و بسته بود.
یعنی مدیر خوب هم نعمتیه ها، فکر کن تو محیط اجرایی و به تو هم گفتن خانم جان یه سری از داده های مربوط به DB رو به بر اونجا کپی کن تا ما بیایم. (همینه دیگه گل کاریارو می دن به سطح سه یا!) بعدش تو هم خوشحال که یه صد دفعه ای چک کردی ، حالا نه صد دفعه واقعی مثلا چهار دفعه و می دونی چی به چیه و می بری صبح داده ها رو کپی می کنی . بعدش عصر که می رسه به تست کارهای تو ، هی Error های گنده ، گنده می ده! از اینا که روی صفحه می بینی سکته رو اول می زنی . بعدش که اینور اونور می کنی می بینی که ای بابا چه عاشق بازی در آوردی این وسط ، نصف داده ها رو آوردی نصفش رو نه! تصور کنید توی این وضعیت فشار روحی روانی اجرایی کردن کار توی سایت مشتری، تو خودت رو nerve خودت می ری که ای بابا من چه غلطی کردم پس؟ اما مدیرت در حالیکه نشسته کنارت و داره کمکت می کنه که داده ها درست وارد کنی می گه اشکال نداره که پیش می یاد خب همه اشتباه می کنن! همچی دهنت بسته می مونه.
البته همین کاراش هم هستش که به جای اینکه ساعت 5 پاشی بری سر کلاسی که از قبل اعلام کردی ، وقتی می بینی وجود تو لازمه ، می مونی و کلاس رو کنسل می کنی. خداییش کلاسی که نصف حقوقت رو داده باشی پاش سوختن داره یه جلسه نرفتنش. اما خب نمی شه جانم مدیرم خواست که بمونم و منم که مدیر حرف گوش کننننننن!
آهان اینم بگم ها که این خصوصیات خب از اونجا حاصل می شه که ایشون اولا زن هستن. دوما همشهری هستن! وگرنه که ما مدیر زیاد دیدیم.
شما همچنان بدون Error باشین


۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

تست می کنیم


به قول معروف 1و2و3 شروع می کنیم : اکشن!
خب ! قصه از اونجا شروع شد که من به عنوان یک عدد برنامه نویس سطح سوم که توی هرم شرکتهای برنامه نویسی کوچیک و بزرگ تو آخرین سطح هرم از پایین و یعنی تو قاعده هرم و اصطلاحا ته ته ماجرا قرار داره یه روز نشستم ، منظورم نشستن واقعیه ها، آخه توی این ون ها توی مسیر برگشت به خونه واقعا نشسته بودم، خلاصه فکر کردم که دنیا پر شده از نظرات آدمهای کله گنده و حسابی که همش حرفهای قلنبه سلنبه به خورد آدم می دن و واقعا حیف نیست که مثلا نقطه نظرات آدمهای زحمت کش اجتماع های بزرگ مثل ما برنامه نویسان سطح سوم، به گوش دنیا نرسه؟ واقعا حیف نیست که کسی نمی دونه من به عنوان یک عدد برنامه نویس سطح سوم، چه نظرات گهرباری دارم؟ خب واقعا در این رابطه فقدان زیادی داریم! (این قسمت برای ابراز خود بزرگ بینی اضافه شد که دنیا بدونه که بدون برنامه نویس سطح سوم ، و نظراتش ، چه مشکلاتی براش پیش می یاد!)
اما چون برنامه نویس سطح سوم یعنی قشر زحمت کش جامعه، پس این قشر پول اضافی نداره که خرج بیان نقطه نظراتش بکنه و مثلا بره کتاب بنویسه یا روزنامه چاپ کنه یا حتی بره یه سایت شخصی بزنه، در نتیجه نقطه نظراتش همچنان بدون ابراز باقی می مونه! با این که در ابتدا با این تفکرات دچار یاس فلسفی شدم، اما خب خصوصیت یک برنامه نویس خوب ، حالا در هر سطحی، اینه که برای یک مسئله همیشه یک راه حلی پیدا کنه، گو اینکه خود این راه حل منجر به بروز یک مسئله دیگه بشه! و خب راه حل من هم این بودکه از فضاهای مجانی که این شرکت های گنده در اختیار ملت می زارن برای بیان نقطه نظراتم استفاده کنم!
و اینجوری شد که بعد از چند روز گشت و گداز و تحقیقات وسیع اینترنتی به این نتیجه رسیدم که از بلاگر برای این کار استفاده کنم . چون همونطور که می دونین بلاگر و شرکت معظم گوگل مدتهاست با هم در ارتباطن یعنی بلاگر دیگه زیر مجموعه گوگل به حساب می یاد و از اونجائیکه رویای هر برنامه نویسی بازهم در هر سطحی در دنیا اینه که روزی در شرکت گوگل استخدام بشه و کار کنه، پس ما هم برای اینکه از همین الان از منافع شرکت که قراره بعدها درش استخدام بشیم، دفاع کرده باشیم، این کار رو کردیم!
البته پیش خودمون بمونه ها درسته که ما برنامه نویس سطح سه به حساب می یام ها، اما خب یکم بیکلاسی بود اگه می رفتیم از این تولید کننده های وبلاگ وطنی استفاده می کردیم، پس فردا مردم چی میگن!
و بعله اینطوری بود که در راستای همه این حرفها این وبلاگ رو افتتاح کردیم ، البته هنوز رسما پرده برداری نشده و داریم کارهای مقدماتی رو انجام می دیم! اما خب این اولین پست این وبلاگ می تونه به حساب بیاد
آهان داشت یادم می رفت، توی این وبلاگ کلا همه چیز مخلوطه چون این علاقه خاص برنامه نویسهاست که در حالیکه دارن موسیقی راک گوش می دن و نسکافه و بیسکوئیت می خورن کد هم بزنن! حالا دیگه چی از آب در بیاد خدا داند!

بدون Error باشین!

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

تست می شود! ههههه