۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

Aman...

الان بعد از یک ساعت و نیم مثلا سر کار اومدن، نمی دونم که برای سرحال شدن و روشن شدن مغزم، یه لیوان چایی داغ بیشتر موثر تره یا یه پرس موزیک جواد پر سروصدا! اما خب به علت وجود ماه رمضون، فعلا گزینه موزیک بهتره، گو اینکه حتی اگه برم چایی هم بریزم کسی اینجامشکلی نداره وقتی از 25 نفر آدم حداقل 18 نفر روزه نیستن!

مسخره است که آدم 5تا وبلاگ در زمینه های مختلف از خودش در کرده باشه اما اندازه سر سوزنی تمرکز نوشتن نداشته باشه! اما خب تصمیم گرفتیم خیر سرمون که اینجارو حتی شده با تخلیه مغز هم خالی کنم، چون به علت اتفاقات پشت سر هم که از 5شنبه افتاده دیگه دارم overflow می شم! و احتیاج به تخلیه روحی روانی دارم! باسیه همین اصلا اینجار و از خودم در کردم !

از 5شنبه تا حالا دارم گیج می زنم! در این حد که دیشب بعد از کلی زحمت که بالای یه کد کشیده بودم ساعت 1 شب زدم کل کد رو پوکوندم و تا ساعت 3 فقط تونستم خود کد ها رو برگردونم حالا کار کردن نکردنشون پیش کش! این ویژال استودیو هم این هوشمندیش کار دستت میده یه جاهایی ! بر میداری تعریف رو کامنت می کنی خودش تشخیص می ده که نممی خوایش و از کل پروژه حذفش می کنه، خلاصه که جنبه نداره!

الان وضعیتم مثل اون برنامه نویسیه که توی یه برنامه گنده، از اول خودش می دونسته که فلان مسئله براش مشکل درست می کنه اما شروع می کنه به کد زدن و هی هر دفعه می گه، براش یه فکری می کنم. بعد که برنامه به اندازه کافی گنده شد، یهو مشکله بنگ می خوره تو صورتت و کل برنامه رو می خوابونه! تو هم نمی دونی که حالا چه غلطی باید بکنی!

مسخره ترش عکس العمل بقیه است که می گن: واا چرا ناراحتی باید خوشحال باشی! هرچی بیای توضیح بدی که بابا منم آدم ، منم حس دارم، من دلم تنگ می شه! می گن نههه خب باید خوب فکر کنی، مثبت فکر کنی!

منی که کلا با تغییر تحول مشکل بنیادین دارم و خیلی کند و مورچه وار تغییر رو درک می کنم و باش کنار میام! منی که آدمها حتی معمولی ترینشون حتی اونهایی که از توی کوچه رد می شن هم روم اثر می زارن و تحت تاثیر قرار می گیرم و سریع احساساتی می شم! من که باید آدمها کنارم باشن تا ازشون انرژی بگیرم و باشون حرف بزنم! چه جوری باید دوهفته ای با یک چنین تغییر گنده ای کنار بیام! لحظه ای فکر کردن بهش مغزم رو می پوکونه !

باسیه همین از 5شنبه تا حالا هرکی رسیدم گفتم! یعنی نمی تونم تنهایی تحملش کنم و احتیاج به انرژی آدمهای دیگه دارم برای تقسیمش، خیلی گنده تر از اونیه که بخوام هضمش کنم! دیگه آخره شبی از رامین خجالت کشیدم بعد صد سال دیده بودمش آنلاین داشتم زجه موره می کردم که چرا اینجوریه و چرا اونجوریه، اما حرف جالبی زد گفت بعضیها آتیشی توی خودشون دارن که فقط باید برن تا این آتیش رو جای دیگه آروم کنن، فقط باید برن!

مثل اینکه همه قراره برن و در نهایت گارفیلد بمونه و حوضش!

قدر لحظه لحظه بودنتون رو بدونین! لحظه لحظه اش رو لمس کنید، اینه فقط که واقعیه!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

حال عزیز دلم خوب شده؟دل تنگی ها کم شده؟