۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

یک عدد گارفیلد دلتنگ به توان n

وقتی حرف مرگ می شه ، کم میارم! یعنی نمی دونم چی باید بگم و عکس العملم چی باید باشه! احساسی بدی نسبت بهش دارم، یه خلاء پر نشدنی انگار که لب یه پرتگاه وایسادی جوری که فقط ته کفشت روی زمینه و همه بدنت رو هوا و تو داری هوا رو چنگ می زنی برای اینکه وایسی ،انگار همیشه تو همین وضعیت موندی !
وقتی رفتن اتل و متل پیش اومد همیشه خاطره آخرین لحظه برام اذیت کننده بود. اینکه چرا بیشتر بغلشون نکردم چرا بلاخره نگفتم دوستشون دارم چرا سفت تر نگهشون نداشتم! اما به هر حال ته ته همه دلتنگیهام می دونستم که nسال دیگه بر می گردن، می دونستم که بازم فرصت بقل کردنشون و محکم فشردنشون هست و همین خودش خوب بود. می شه بهشون ایمیل زد و تلفن زد و بلند ودرشت بهشون گفت دوستت دارم!
اما روز عید قربون وقتی کنار خیابون میرداماد نشسته بودم و گریه می کردم که فقط لطفا اونی نباشه که من فکر می کنم وقتی دوست جون من و بقل کرد و گفت تموم شده یهو انگار یه چیزی تو خلاء گم شد! یکی از نازترین و زن ترین زنهایی که می شناختمش و دوستش داشتم یهو انقدر دور شد که دیگه قابل دسترسی نبود!
و حالا از اون روز فکری که نه تنها اذیتم می کنه بلکه زجرم می ده همین مسئله ساده است که چندبار گفتی دوستت دارم! حالا گذشته من پر از خلاء روزهایی و ساعتهایی که من می تونستم برم پیشش باشم و باهاش زمان بگذرونم و به هزار و یک دلیل موجه و غیر موجه نرفتم!
یکی از فامیل می گفت واقعا اگه انسان موهبت فراموشی رو نداشت نمی تونست زندگی کنه. تمام این روزها وقتی توی مراسم های مختلف می رفتم و می یومدم، تنها لازم بود که به عکس روی میز نگاه نکنم و یادم بره که دقیقا برای چی اونجام . اونوقت می شد مثل همه مهمونی های بزرگی که توی اون خونه به خاطر مهمون نوازی زیاد زن خونه برگزار می شد. فقط هر یه مدت یکبار تعجب می کردی که چرا همه با هم تصمیم گرفتن سیاه بپوشن، چرا؟
تنهایی به توان n چیزیه که تو این یک هفته و نصفی با تمام وجودم احساس کردم ، به شدت دلم خانوادم رو می خواد، خانواده درجه اول!
محض رضای خدا می شه بس کنید اینهمه رفتن رو، نمی شه یکیتون یکبار به جای اینکه فکر پیشرفتش باشه فکر اینهمه آدمی که پشت سر می زاره هم باشه! یکی از همکاران جدید فردا آخرین روزیه که داره میاید سر کار و هفته دیگه مالزی می شه کشورش و من ایندفعه می خوام دق و دلی همه اونهایی که رفتن رو سرش خالی کنم!
همچنان سخترین کار تلفن حرف زدنه با خانواده درجه اولته وقتی باید لبخند بزنی و در جواب سوالهای مکرر مامانت که می پرسه هیچ مشکلی نیست بگی نه همه چیز خوبه و در جواب سوالهای خواهرات که می پرسن چرا ایمیل نمی زنی بگی که اینترنتم خرابه در حالیکه دوهفته است حتی یک لحظه آرامش نداشتی که بشینی فکر کنی که چه داستانهایی بسازی به عنوان خبر بفرستی براشون!
به هر حال مثل اینکه خدا می خواد حسابی یه چیزهایی حالیم کنه دوست جون می گنه اگه خنگ نباشی بعد این مدت عوض می شی باید دید چی میشه!

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

...

لعنت به آذر سال 87 !

امروز صبح فهميدم كه جوان بودن بدبختي بزركيه جون بايد نبودن عزيز هاتو تحمل كني!

مواظب خوىتون و عزيزهاتون باشيد و تند تند به هم بكيد ىوستت دارم.