۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

بردار دگر بردار به دارم زن از روی پل فردیس

امشب بهش فکر کردم. به اینکه دوست دارم الان زندگی تموم بشه ومن مجبور نباشم زندگی کنم!
این یک جمله کاملا دپرسانه است. اما اصلا منظورم دپرسی نیست، بیشتر منظورم خستگیه. حتی انقدر جون ندارم که نفس بکشم با اینکه کلی علایق دوست داشتنی دارم دوروبرم، کلی چیزهای هیجان انگیز. غم زیادی ندارم شاید فقط یه ناراحتی خاص دارم که همه اطرافیان دارن با تاکید می گن که زیاد هم مهم نیست. یعنی می خوام بدونید که کلا این فکر باسیه این نیست که از زندگی سیرشدم یا اینکه نا امید شدم یا هرچی دیگه، بیشتر برای اینه که تواناییش رو ندارم. توانایی هیچ جور تلاشی برای ادامه دادن زندگی رو. قبلا ها وقتی اینجوری می شدم فکر می کردم که دوست دارم الان برم یه جا یه گوشه ای توی طبیعتی یه مدت استراحت کنم. اما الان فکر می کنم حتی توانایی اینکه صبح پاشم از خواب رو هم ندارم. اینکه مثلا فکر کنی باید چی بخورم تا زنده بمونم؟ اینکه الان تشنه امه و باید آب بخورم و آب کجاست؟
خلاصه که کلا دلم می خواد دگمه stop رو بزنم و راحت دیگه زندگی نکنم!

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

اینه که زاده آسیایی رو می گن جبر جغرافیایی!

بهش می گم همه چیز فانیه، هر چیزی یه روزی تموم می شه.
می گه: دوست ندارم دربارش حرف بزنم، ناراحتم می کنه.

روز اولی که پامو گذوشتم توی این شرکت گنده 6 طبقه، ابهتش و قدیمی بودنش همه وجودم رو گرفت. باید می رفتم واحد فلان، که سه تا بخش جدای مهم داشت که یکیش فقط برای این بود که بیاد و توی تازه وارد رو به آدمهای دیگه معرفی کنه. وقتی وایساده بودم تا به این آدم غریبه ها معرفی بشم، یاد همه اون حرفهایی افتادم که درباره کارمندهای شرکت گنده ها می زدن. اینکه سخت گیرن و خشکن و قانونمند. اینکه نمی شه توش شلوغ کرد و برای منی که تو دوسال گذشته اش بدون سربه سر با یه همکاری روزم شب نمی شد، این حرفها کابوسی شده بودو بخصوص که توی اون سه ربع اولی که منتظر معرفی شدن وایساده بودم، هیچ صدایی از توی هیچ کدوم از بوت ها * در نمی یومد.
مدیر محترم اومد و من رو بوت به بوت با آدمها روبرو کرد، آقایون رسمی بودن و خانم ها بهم لبخند می زدن و من رو بیشتر یاد همه اون گروه دوست داشتنی شرکت قبلی می نداختن که گذاشته بودم و اومده بودم. صبح رو به ظهر رسوندم در حالیکه سرم رو از روی جزوه ای که بهم داده بودن تا با فراآیند شرکت آشنا بشم، بلند نکرده بودم، می ترسیدم. حدود 12 ، یه دختر لاغر شیک پوش با یه موبایل اومد دم میزم وایساد، خندید و گفت: سلام، ما اینجا سر 12 می ریم نهار. شما جدیدین می خواین با هم بریم نهار؟ و من یهو از ته ته وجودم خندیدم چون توی این شرکت های گنده هم آدمها مهربون بودن.
ماهها گذشت تا تونستم خودم رو با همه اون ماجراهای جدید و آدمها وفق بدم. کم کم با آدمها آشنا شدم، حالا دیگه اون دختر لاغر شیک پوش روز اولی رو بیشتر می شناختم، آدم مهمی بود که یک عالمه چیزهای عجیب غریب بلد بود. همه اون چیزهایی که تو ماههای اول درکشم سخت بود چه برسه به یاد گرفتنش، اما اون راحت و آروم برات توضیح می داد و هی تاکید می کرد که بعدا همه اینها رو راحت یادت می مونه، نگران نباش.
زمان گذشت و من باید اولین ورژن جدی رو توی یه محیط جدی می بردم. تا حالا انقدر کار live مستقیم انجام نداده بودم،قرار بود اینکار شب انجام بشه.و من تمام اونروز Stress اینکه اگه خراب بشه، اگه یه چیزی اشتباه کرده باشم و.. سرتاسر وجودم رو گرفته بودم. یه فایل بزرگ اطلاعاتی رو دو دفعه هر دفعه به مدت یک ساعت از بالا تا پایین چک کرده بودم و هنوز خیالم راحت نشده بود. اونوقت همون همکار لاغر خوش پوشم اومد کنارم نشست، خندید و گفت: ولش کن. هیچی نمی شه. می ریم کارمون رو انجام می دیم و بعدش راحت می ریم خونه می خوابیم، همه چی okای ok ایه. اینبار از ته ته وجودم ،محکم بغلش کردم. توی شرکت های گنده هم آدمها راحت باهات دوست می شن.
و بعد دیگه اون دختر لاغر شیک پوش خوش خنده، یه دوست راحت انرژی مثبت مهربون با دل دریا بود که برای خوشحالیت هر کاری می کرد. از گل خریدن تا باهات حرف زدن، تا باهات عصبانی شدن، پشت سر مشتری ها غر زدن، شب تا صبح کار کردن، برای اتفاقهای عجیب غریب همیشه یه راه حلی پیدا کردن. کتاب یهویی آوردن و حتی حرف ها و بحث های فلسفی کردن. انقدر که بعضی وقتها خجالت می کشیدی که بابا تو نمی تونی انقدر خوب باشی، بسه. و خب در نهایت شد یکی از آدمهایی که شرکت بزرگه رو دوست داشتنی کرد یک عالمه به خاطر وجودش.
و امروز آخرین روز کاریه دختر لاغر خوش پوش خندان ما بود. اون می ره تا آینده بهتری برای خودش بسازه که مطمئنا حقشه. با اینکه امروز یکی از روزهای خاطره انگیز زیاد بود، با اینکه از صبح کنار هم بودیم، خندیدیم، حرف زدیم، عکس گرفتیم و گریه آدمهای دیگه رو در آوردیم. با اینکه ثابت کردم که دلم از سنگه و جلوی جمع گریه نمی کنم و آقایون همکار نمی تونن از صحنه دلخراش من عکس بگیرن. با اینکه از ته دلم می دونم که این آدمه داره می ره که پیشرفت کنه. و اینکه الان دنیای مدرنه و ارتباطات راحتته و دوری ها راحت نزدیک می شه، اما از امشب خوشم نمی یاد، چون به هر حال صبح می شه، به هر حال من باید فردا برم سرکارو دیگه دختر لاغر خوش پوش، سر ساعت 12 خندان نمی یاد سراغ ما که بریم ناهار؟ از امشب و همه اون شبهایی که فرداش آدم مهم هایی از زندگی آدم ازش کم می شن، بدم میاد، که خب هی هم داره زیاد می شه.

در جوابش سکوت می کنم و یه ماجرای دیگه می کشم وسط، که خب ناراحت شدن دوست ، کار خوبی نیست تو مرام ما. با اینکه می دونم هیج مرامی نمی تونه جلوی این حقیقت زندگی رو بگیره که هر چیزی تو این دنیا فانیه، اما اینم می دونم که یکی از چیزهایی که توی این دنیا بدجوری تا آخرین لحظه مقاومت می کنه در مقابل فنا شدن، دوست داشتنه که می مونه خیلی بیشتر از اونی که فکر کنیم. و شاید به خاطر همینه که گریه ام نمی گیره جلوی همه اون آدمها برای رفتن دوستی ، چون می دونم حالا حالاها دلیل دارم که حتی وقتی نیست هم دوستش داشته باشم.

ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دوست باشید

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

غرغرهای خودم به خودم!

این آدمهای ... رو دیدین که می رن یه کار احمقانه که هم خودشون می دونن هم دیگران بهشون می گن که احمقانه است رو انجام می دن. بعدش می شینن دست به دعا که خدایا تو درستش کن! دور از جون شما من الان یکی از همون آدمهام!
بعد یعنی الان فروید کوچولو اینجا بود توی من تشخیص خود آزاری از نوع هاد می داد که من اینجوری دارم دستی دستی خودم رو بدبخت می کنم و این معنی زندگی و دوست شفیق و تنها دلیل شب و روز کار کردنم رو اینجوری بر باد می دم! اونم سر اینکه بقیه فکر کنن که من آدم خوبیم!
اینجور وقتهاست که من کشته مرده خودم می شم با این همه الزام به مثبت بودن! به نظر شما دقیقا توی کدوم نقطه زندگی یک چنین نطفه ای رو توی مغز آدم می کارن که بکش خودتو و خوب باش؟ یعنی باید یه رشته پزشکی جدا بزارن که مغز آدمها رو در بیارن دوباره rebuild کنن، اینکارو مثلا باید تو سن 30 سالگی به بالا انجام بدن که آدمه خودش بتونه تشخیص بده که چه function هایی از مغزش رو می خواد دوباره درست کنه یا برداره یا اصلا بزاره! اینجوری زندگی خیلی راحتر بود!

خوب باشین!

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

آتش در دل فکن، بر پا کن صد شرر

یک عمر
در انتظاری تا بیایی آن را که
درکت کند و تو را
همان گونه که هستی بپذیرد.
و عاقبت
در می یابی که او
از همان آغاز
خودت بوده ای.
باور کردن این جملات خیلی سخته، به همون سختیه حرفهای آدمهای فرزانه. اما سختیش اینه که این حرفها درسته و بلاخره یه روزی می فهمی که باید باورش می کردی و این فقط بستگی به زمان داره که کی؟ وقتی که هنوز وقت داری تا رویای شخصیت رو بسازی یا وقتی که سالها رو صرف وایسادن جلوی همه اون تک نشانه هایی کردی که به عنوان معجزه های زندگی جلوی روت قرار گرفتن تا نشونت بدن که چی رو باید باور کنی و تو به جای بازکردن ذهنت برای ناشناخته های به ظاهر ترسناک، چسبیدی به همه اون شناخته های به ظاهر عمل شده. و بعد سالیان می فهمی این اونی نبود که می خواستی.

خودت زندگی ات را می سازی
چنان که عنکبوت، تارش را.
گاه
آزمون بسیار باید
برای استواریِ تارِ نخ.
و این هم درسته به همون درستیه اولی و به همون دردناکی. و بعد وقتی شروع کردی به باور کردنشون، ته دلت می لرزه. احساس می کنی الانه که تمام دنیای زیر پات فرو بریزه و تو توی فضای بی انتها معلق بشی . حتی بعضی جاها ریزشهایی رو احساس می کنی و وحشتزده به تکه های سفتری چنگ می زنی. اما همه این باورها داره توی مغزت بیشتر ریشه می دوونه و تو ته قلبت می دونی که یه روزی باید همه اون تکه های سفت باورهای قبلیت رو بریزی دور و تکه های سفت تر دیگه ای رو بسازی. تکه هایی که تا مدتی بیشتر بهشون اعتقاد خواهی داشت. وقتی به این فکر میکنی که قراره زندگیت تو دستهای خودت ساخته بشه، خودت و تنها خودت بدون هیچ کمکی با مسئولیت خودت روی پای خودت، در لحظه اول به تنهایی و غم زیادی که برات میاره فکر میکنی. اما وقتی تونستی از پس لحظه اول بر بیای می تونی به آزادی فکر کنی و به رسیدن به همه اون انتهایی که دوست داری. به باور کردن به همه زندگی و شاید رسیدن به خود زندگی.

والاترین اندیشه هایت
آگاه است بر
تمامی آینده.
و اگر
به نجوایش
گوش بسپاری
در می یابی که پاداشت
سرور و شادمانی بی پایان است.
تو کتاب گویای با آهنگ های نامجو که هدیه دوست 11 سال کوچیکتر همروز متولد منه، می گه " بزرگترین دروغ جهان اینه: درلحظه ی مشخصی از زندگی، ما اختیار بروی زندگی خودمون رو از دست می دیم و از اون به بعد سرنوشت، حاکم زندگی ما می شه. و این چیزیه که توی بیشتر کتابها می خوان به ما بگن!" و جای دیگه پادشاه سالیم می گه: "افسانه شخصی چیزیه که همیشه آرزوش رو داری. همه آدمها اول جوونی می دونن افسانه شخصییشون چیه. توی اون دوره از زندگی همه چیز روشنه، همه چیز ممکنه و آدم از داشتن رویا و آرزوی کاری که دوست داره توی زندگیش بکنه نمی ترسه. اما با گذشت زمان نیروی مرموزی کار خودش رو شروع می کنه تا ثابت کنه که تحقق بخشیدن به افسانه شخصی غیر ممکنه!" ( سلام به فیروزه و تئوری بزرگ شدن). بعد دقیقا وسط گوش دادن به داستان بود که یاد پیانو و کتابفروشی با چایی که سرو می شه افتادم. یاد اون خونه ای که دوست دارم داشته باشم، یه خونه حیاط دار قدیمی که خودم بازسازیش کرده باشم. از این خونه ها که دیواراش رو گیاه های رونده سبز کردن. خونه ای که من قراره توش نویسنده بشم و کلی جای خوبی باشه اونجا. و بعد یادم افتاد که من پارسال کلا ترک کردم رویای پیانو زدنم رو با اینکه اونموقع پول داشتم اندازه پیانو خریدن و تا دم دم پیدا کردن معلم و جا و مدلش هم رفتم. اما ولش کردم چون آدمهای خبره گفتن که یاد گرفتن پیانو مال سنین پایین و من دیگه داره دیرم می شه و اینکه صاحبان خونه ای که توش دارم زندگی می کنم گفتن که صدای پیانو خیلی زیادی بلنده و نمی تونن تحملش کنن. آدمی بود اونموقع که بهم می گفت انجامش بده که اون چیزهایی که تو کلت می گذره رو واقعیش کن اما اون آدمه اونروز ها زورش نرسید به همه اون افکار خرد کننده ای که دوروبرم می چرخید و من به هر حال به خواست خودم رها کردم رویایی پیانو داشتن و پیانو زدن رو با اینکه هنوز اون مغازه پیانو فروشی زیر پل صدر بهترین جای دنیاست برای دختر کوچولوی من. اما امشب من نگران بقیه رویاهام شدم. می دونم که من یه روزی یه پیانو خواهم داشت حتی اگه 99 سالم باشه و حتی اگه هیچ وقت یادش نگیرم. اما رها کردن یک رویا چون به نظر زیادی رویاست خطر ناکه، خطر خراب شدن زندگیه ، خطر یه ذرت بوداده فروش شدنه به جای اینکه چوپونی بشی که عاشق مسافرته!*

و همه اینها نتیجه 3 روز استراحت مطلقه و خوردن و خوابیدن و کار فرهنگی کردنه که موثر ترینشون:

Alice in Wonderland


من دیگه کاملا عاشق این Tim Burton کرده با همه اون هوشش در درست کردن یه سوژه جدید از یک چنین سوژه کهنه ای و خب دیگه Johnny Depp هم باشه با همه اون حرکتهای عجیب دوست داشتنیش عیش کامله.
وقتی به آبجی کوچیکه می گم که دوست دارم این همه خلاقیت این همه imagination فوق العاده این مرد رو، اونکه از همه دنیای هنر بیشتر می دونه می گه که استاد برتون توی جشنواره کن یه دفترچه به همه نشون داده که توش عکس های نقاشی شده تمامی فیلم های که ساخته رو داشته ، نقاشی هایی که خودش کشیده قبل اینکه کاری رو شروع کنه.

و

که بدجوری فیلم خوبیه باسیه اینی که ببینی این حس خونخواریه آدمی زاد، حس قدرت طلبیش و حس بدست آوردنش به خصوص کلمه Passion که جزء لغتهای دوست داشتنیه منه، چه جوری می تونه همه چیز رو نابود کنه و چه طور نابود کرده در طول این همه سال در دنیا.
به غیر از داستان اصلی که داستان زنیه منجم در سالهای دوری در یونان باستان که بهت نشون می ده چطور آزاد روی پای خودش وای می سه. در بطنش تقریبا ضد دینه و نشون می ده که چطور دین در واقع وسیله ایه برای کسب قدرت و بدست آوردن راهی برای زور گویی و اینکه به نظر من چقدر همه چیز در تاریخ درس گرفتنی و تکرار شدنیه .
خب ببینین هر دوی اینها رو حتما و از هنر لذت ببرین.

و
نجوای دلتون یادتون نره.

پ.ن: دعای رحمت می فرستیم بر باعث بانیه این ماجرایی که حس مسئولیت پذیری من رو فعال کرده تا خودم رو مجبور کنم حتما دیگه به خاطر گل روی همه خواننده های اینجا، یه مطلب جدید از خودم در کنم حالا هرچقدرم نامفهوم و اینکه کلا بنده هی دارم به سوی مسئولیت پیش می رم! ان شاء الله!

* : یه فروشنده ذرت بوداده همیشه دلش می خواسته که چوپون بشه تا بتونه مسافرت کنه اما اینکارو نمی کنه چون فروشنده ذرت بوداده وجه مثبتری داره نسبت به یه چوپون و بهتر بهش زن می دن، پس اون رویاش رو به خاطر نگاه دیگران به خودش فرا موش می کنه. قسمتی از داستان کیمیاگر پائلو کوئیلو

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

How to Train Your Dragon

چه جوری می شه به یه اژدها فهموند که از قرمه سبزی خوشش بیاد؟ آخه این دیگه ته نامردیه که مجبور باشی از غذاهای مورد علاقه ات هی فرت وفِرت بگذری که یه وقت به تیریچ قبای جناب اژدها برنخوره و سرو صدا نکنه. و این قانون تاحالا شامل لازانیا و کلیه غذاهای شامل سوسیس و کالباس و انواع و اقسام سُس های خوشمزه و حالا هم قرمه سبزی شده! البته که از قهوه فرانسه و قهوه لاته و کلا خانواده دوست داشتنیه قهوه جات که خیلی وقتی گذشتم. اما کورخونده هرچقدرم سروصدا کنه من از شکلات نمی گذرم! بدون شکلات آدم چه احتیاجی به زندگی کردن داره که معده بدردش بخوره؟
حس بدیه که یهو توی ناهار خوری بهت اعلام جنگ بشه و در قلعه رو هم ببندن و کلا دیگه اجازه ورود چیزی رو ندن و تو بمونی و یه بشقاب پر قرمه سبزی که تازه همش 4 قاشقش رو خوردی. ملتم باحالت ترحم برانگیز نگات کنن که آخی، باز معده ات درد گرفت؟ طفلکی گناهی و هی زیر چشمی برات آه بکشن و در نهایت تجویزات فضایی بدن. آخه سیب زمینی خام رنده شده رو کدوم موجودی صبح ناشتا می تونه بخوره؟ سیب زمینی رنده شده خوبه ها، اما اگه تو روغن سرخش کنن نه اینکه خام خام آبشو بگیرن.
البته خب این فکر کم تلافی دیشب بود که من بعد مدتها نصفه ساندویچ سوسیس رو بدون اجازه فرستادم پیش جناب اژدها و سس های خوشمزه دیگه رو هم چاشنیش کردم. اینم جواب صبحش بود.
خانم دکتر توپولی معده در جواب مادر خانومی که اونروز پرسیده بود چه غذاهایی نباید بخوره؟ نکته فلسفی خوبی رو گوش زد کرد، گفت: "درد خودش بهش یاد می ده، هرچی که بخوره و اذیتش کنه. خودش دیگه نمی خوره. " فکر کنم خانم دکتره بیشتر طرف اژدها است، چون قرصهایی که داده یسری میکروب هایی رو که حلوی سروصدای اژدها رو می گیرن، کشته و به خاطر همینه که اژدها الان انقدر افسارگسیخته شده. خلاصه که الان یه گارفیلد سرخورده طرفین که مجبوره بشینه و بشقاب پر قرمه سبزیش رو نگاه کنه و آه بکشه.
سالم باشین.
پ.ن: این خانم دکتر دوست داشتنی، کلا تئوری های جالب زیاد می ده، مثلا می گه وقتی یه جای بدن زخم می شه، به صورت ناخودآگاه سلول های کناری میان جای زخم رو پر کنن، بعد وقتی که عصبی هستیم، مرکز صادر کننده این دستورات کیجه و نمی تونه کارش رو درست انجام بده و اینجوری می شه که عصبی بودن روی همه چیز اثر می زاره!

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

همه چی آرومه ، تو کنارم هستی!

و چقدر بعدش اون جمع رو دوست داشتم، اون جمعی که می شه باهاشون پشت سرهم سیگار کشید. آتیش به آتیش و پُک به پُک و دودشو داد هوا و لبخند راحت زدو برای یه ساعتی بی خیال دنیا شد و احساس خوبی کرد. بعد مدتها دوباره سیگار کشیدن رو دوست داشتم، که برای من دوست داشتن سیگار به جمع باهاشه. به آدمهاییه که باهات سیگارو برمیدارن و آتیش می کنن و دود میدن بیرون. که دلم تو این هفته دوبار بدجور تنگ شد که آدمها رو جمع کنم، تا بریم تو یه کافه بشینیم ، چرت وپرت بگیم و سیگار بکشیم. که باز مزه گس ته سیگار خاطره خوشی داشت.
یاد اولین باری افتادم که دوست ماجراجو و خوش فکرم بهم سیگار داد. بچه نبودم، یه آدم بزرگ کامل بودم که می خواستم خط قرمزو رد کنم و اون آدم رو همیشه به این خاطر دوست داشتم که برای اون چیزی که می خواست می جنگید و این کارو به زیبایی انجام میداد. و بعد یه آدم سیگاری راحت دیدم. پسربچه ای که باز من رو یاد همه اون چیزهای عجیبی می نداخت که دنبالشون نرفته بودم و اون تو خودش داشت. و باز سیگار طعم عجیبی داد برام.
از لحاظ علمی می دونستم خوب نیست. اما از لحاظ حسی دوستش داشتم. یه جور حس افسار کسیختگی بهم میداد. وقتی سیگارو می کشیدم، دیگه اون دختر خوبه خانواده نبودم. اونی که به خاطرش خجالت می کشیدم. حالا من هم یه چیزی داشتم که پنهانش می کردم. که مال خودم بود، اصیل اصیل.
اما هیچ وقت تنهایی بهم حال نداد. با اینکه Captain Black Sweet رو که دیگه ته خوشمزه بود، تنهایی توی جاده تجربه کردم. اما مزه اش خوب نبود. آخه چه طور آدمها این رو تحمل می کردن؟همه چیز توی دنیا باید خوش مزه باشه، تا قابل تحمل باشه. و اینجوری شد که ترجیح دادم بقیه بکشن و من لذت ببرم. مگه جاهایی که سیگار خوبی بود و آدمهای جالبی . تو ولنجک تو چمن تو سرما سیگار برگی که سوغاتی خارج حاجی بود برای همه، پُک به پُک دست به دست می شد و فضارو خلسه آور می کرد. تو خونه وقت نبودن خانواده با دوست چند ساله و باز هم یه بسته Captain Black و حرف و بحث و نظر تا بیشتر شبیه آدمهای فیلسوفی بشیم که من و اون سالهاست می خوایم بشیم.
تو هربار کشیدنش، می دونستم باید حواسم باشه که بهش عادت نکنم که من آدم عادت کردن و بعد ترکش نبودم. که بعدترش دیدم بدجوری آدمه رو اسیر می کنه، که حتی آدمه رو وادار می کنه اونی که دوست داره وادار کنه کاری که دوست نداره رو انجام بده. که حرمت هارو می شکنه. اما هنوز هم وقتی به یه جمعهایی مثل اون روز عصر می خورم، لذت می برم از کشیدنش. لذت می برم از بودنم اونجا تو اون هوا توی اون دود. توی اون حرفها و تیکه ها و شوخی ها و ابر طوسی بالای سرمون و همه اون بسته های رنگی روی میز که می شه ازش بارها و بارها کشید و از صدای فندکی که بازو بسته می شه و پوف دودی که بیرون می دی. عین خود زندگی که دود می شه و می ره!
و چقدر الان دوستشون دارم همه این آدمهای دوروبرم رو که تو همه این دنیایی که می تونه ناامیدت کنه، بهت هنوز انگیزه می دن که باشی برای زندگی .

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

راستی اونجا نور فانوس، یه شبش کرایه چنده؟


وقتی یه چیزیو نداری، خیلی مهم نیست که نداریش. چون یادت نمی یاد که چه شکلی بوده. اما وقتی یه چیزی رو بهت می دن و بعدش میگیرن ازت، این دردناکه چون دقیقا یادته که چه شکلی بوده و چه جوری و اونوقت هی می ری توی خاطراتت که بکشیش بیرون، که هی به یاد بیاری که چی به چی شد.
و به همین خاطره که من از هرچی استقبال و بدرقه است بدم میاد. چون هر دو بهت یادآوری می کنن که داری یه چیزی رو از دست می دی. چون که مثلا تو یک سال کنار اومدی با اینکه آدم مهم های زندگیت نباشن. که کسی نباشه که باهاش یه سری لحظه هات رو share کنی، که خودتی و خودت و یه ایمیل و یه تلفن و یه حال واحوال. که نه تو می فهمی که اون چه جوره و نه اون می فهمه که تو چه جوری. بیشتر مسخره بازی برای اینکه بگی هستم و بگه هست و بعد وقتی به همه اینها عادت کردی که کلا ماجرا رو گذوشتی گوشه ذهنت block شده بمونه و بیخیال دلتنگی شده. فرودگاه رفتن و استقبال کردن چیز مزخرفیه. چون می فهمی که پخ مسخره بود که فکر می کردی دلتنگ نیستی.
کلا توی دوهفته چه جوری می شه که آدم موجودی از گوشت و خونش رو انقدر سفت بغل کنه که برای یک سال یادش نره که چه جوری بود؟
و بعد امشب که نشستیم این new york I love u رو با هم دیدیم و صبح که رفتیم با هم خرید همش احساس می کنم اَاَاَ فکر کن من چند وقته که یادم رفته هم خون داشتن یعنی چی؟ چند وقت خیلی خیلی زیادیه! و بعد الان نصفه شبی دچار حس دوگانگیم. آهنگ نامه به بابا سیاووش قمیشی رو گوش دادم، فیلم n اپیزودی خارجی دیدم و هی وسطش گفت اِاِاِ چرا ما اینطوری زندگی نمی کنیم و آخرش اون حوصله اش سر رفته و گفته اَه غرب زده و حالام نشستم و دارم فکر می کنم، ما آخرش چی می شیم؟ با همه این حسهایی که یادمون می ره، حس هم خون نزدیکت، حس همکار پشت سرت، حس دوست های چند سالت، حس بزرگ شدن های با هم، حس پیر شدن هامون، حس خاطره های مشترک. بدون همه اینها چطوری داریم زندگی می کنیم؟
من همچنان از بدرقه و استقبال بدم میاد، یکی هفته دیگه بیاد به جای من بره فرودگاه و مسافر کوچولو رو راهی مهد هنر بکنه تا من بتونم به جاش بخوابم و صبح که از خواب پا میشم چیزی یادم نباشه.
مرسی
پ.ن: این فیلم رو ببینین خیلی عجیبه، اما سعی کنید که دچار جو فرهنگی نشین.
پ.ن: دقیقا بنده به علت جو زدگی تعداد کامنت های اینجا تو یه روز دوتا پست می زارم!

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

نه امانی ، نه امیدی، نه به شب نور سپیدی

چند وقت پیش نشستم یه فولدر گنده از کاغذها و دست نوشته هام رو جمع و جور کردم، خیلی چیزهای جالبی توشون بود که خب یه سریشون قبلا منتشر شده یه سری هم نصفه نیمه بود، اما چندتاشون جالب بودن و تمام شده اما منتشر نشده که گذوشتمش کنار. بعد امروز به مناسبت متولد شدن وبلاگ گلادیاتور جان* که خودشو یه آدم معرفی کرده این متن رو می زارم که از همه قدیمیه به حدی که نمی دونم مال کی هست، اما خب دوستش داشتم.
البته بگم این مطمئنا به یاد جناب نقره ای و فیروزه است! یکی حرفاش و اون یکی نقداش:

کی فکرشو می کرد، یه خیابون انقدر خاطره انگیز باشه. یه پیچ، یه سرازیری، یه کوچه نصفه و یه سرازیری مشرف به پارک .
چه خونها که اینجا ریخته نشد،چه فریادها که زده نشد. چه جرمهایی که پنهان شب هنگام در پس این کوچه ها رخ نداد.
خدایی که اینجا کشته شد، به صلیب کشیده شد. خوابی که درآغوش کشیده شد، پرستش شد.
پلنگ مغرور، به خیال خام در آغوش کشیدن ماه از اوج فرمانروایی کوه به پایین کشیده شد.
غرور زخمی پلنگی ، عاشق...
عشقی که اینجا نطفه زد، متولد شد. رشد یافت و در نهایت کشته شد در راه زندگی.
همه این اسطوره ها اینجا توی همین 4تا خیابون، یه پیچ، یه سرازیری، یه خیابون صاف، یه سربالایی، همین!
و هنوز صدای رهگذری در این کوچه می آید، تنها.
کوچه ای ساده، کم رفت و آمد. در ظهر یک روز تعطیل پر از خواب بعدازظهر آدمها!
.

* : ببین از ناشناس کوچولو خوشم نمی یاد، نشستم فکر کردم دیدم این بهت میاد:D

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

بغض غزلی بی لب

گفت آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست!
صداش! صداش گرم و محکم و پَره. وقتی اومد روی سن و وطنم رو خوند سالن پر از شور شد. و بعد جادوگری با ساکسیفون و پیانو همراهش بود، به هرکدوم که دست می زد اعجازی از موسیقی یود. تک نوازی ساکسیفونش با ویلون عالی بود و بعد اون پسره شال گردن دار که شیپور می زد. و بعد جیغ و داد و هیجان!
خیابانگرد ها رو که خوند با هر بیتش جیغ هایی که ملت می زدند، جیغ هایی از ته ته وجودشون و آخرش، آخر خیابانگردها پاشدن وایسادن و براش دست زدن، حقش بود. و چقدر صمیمی!
شکنجه های زندگی زیاد می شود...
سنگ در اجتماع ما نماد می شود...
صدای این لبان بسته داد می شود!
واقعا بدون موسیقی چه جوری می شه زندگی کرد، موسیقی خود لذت زندگیه!