۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

اینه که زاده آسیایی رو می گن جبر جغرافیایی!

بهش می گم همه چیز فانیه، هر چیزی یه روزی تموم می شه.
می گه: دوست ندارم دربارش حرف بزنم، ناراحتم می کنه.

روز اولی که پامو گذوشتم توی این شرکت گنده 6 طبقه، ابهتش و قدیمی بودنش همه وجودم رو گرفت. باید می رفتم واحد فلان، که سه تا بخش جدای مهم داشت که یکیش فقط برای این بود که بیاد و توی تازه وارد رو به آدمهای دیگه معرفی کنه. وقتی وایساده بودم تا به این آدم غریبه ها معرفی بشم، یاد همه اون حرفهایی افتادم که درباره کارمندهای شرکت گنده ها می زدن. اینکه سخت گیرن و خشکن و قانونمند. اینکه نمی شه توش شلوغ کرد و برای منی که تو دوسال گذشته اش بدون سربه سر با یه همکاری روزم شب نمی شد، این حرفها کابوسی شده بودو بخصوص که توی اون سه ربع اولی که منتظر معرفی شدن وایساده بودم، هیچ صدایی از توی هیچ کدوم از بوت ها * در نمی یومد.
مدیر محترم اومد و من رو بوت به بوت با آدمها روبرو کرد، آقایون رسمی بودن و خانم ها بهم لبخند می زدن و من رو بیشتر یاد همه اون گروه دوست داشتنی شرکت قبلی می نداختن که گذاشته بودم و اومده بودم. صبح رو به ظهر رسوندم در حالیکه سرم رو از روی جزوه ای که بهم داده بودن تا با فراآیند شرکت آشنا بشم، بلند نکرده بودم، می ترسیدم. حدود 12 ، یه دختر لاغر شیک پوش با یه موبایل اومد دم میزم وایساد، خندید و گفت: سلام، ما اینجا سر 12 می ریم نهار. شما جدیدین می خواین با هم بریم نهار؟ و من یهو از ته ته وجودم خندیدم چون توی این شرکت های گنده هم آدمها مهربون بودن.
ماهها گذشت تا تونستم خودم رو با همه اون ماجراهای جدید و آدمها وفق بدم. کم کم با آدمها آشنا شدم، حالا دیگه اون دختر لاغر شیک پوش روز اولی رو بیشتر می شناختم، آدم مهمی بود که یک عالمه چیزهای عجیب غریب بلد بود. همه اون چیزهایی که تو ماههای اول درکشم سخت بود چه برسه به یاد گرفتنش، اما اون راحت و آروم برات توضیح می داد و هی تاکید می کرد که بعدا همه اینها رو راحت یادت می مونه، نگران نباش.
زمان گذشت و من باید اولین ورژن جدی رو توی یه محیط جدی می بردم. تا حالا انقدر کار live مستقیم انجام نداده بودم،قرار بود اینکار شب انجام بشه.و من تمام اونروز Stress اینکه اگه خراب بشه، اگه یه چیزی اشتباه کرده باشم و.. سرتاسر وجودم رو گرفته بودم. یه فایل بزرگ اطلاعاتی رو دو دفعه هر دفعه به مدت یک ساعت از بالا تا پایین چک کرده بودم و هنوز خیالم راحت نشده بود. اونوقت همون همکار لاغر خوش پوشم اومد کنارم نشست، خندید و گفت: ولش کن. هیچی نمی شه. می ریم کارمون رو انجام می دیم و بعدش راحت می ریم خونه می خوابیم، همه چی okای ok ایه. اینبار از ته ته وجودم ،محکم بغلش کردم. توی شرکت های گنده هم آدمها راحت باهات دوست می شن.
و بعد دیگه اون دختر لاغر شیک پوش خوش خنده، یه دوست راحت انرژی مثبت مهربون با دل دریا بود که برای خوشحالیت هر کاری می کرد. از گل خریدن تا باهات حرف زدن، تا باهات عصبانی شدن، پشت سر مشتری ها غر زدن، شب تا صبح کار کردن، برای اتفاقهای عجیب غریب همیشه یه راه حلی پیدا کردن. کتاب یهویی آوردن و حتی حرف ها و بحث های فلسفی کردن. انقدر که بعضی وقتها خجالت می کشیدی که بابا تو نمی تونی انقدر خوب باشی، بسه. و خب در نهایت شد یکی از آدمهایی که شرکت بزرگه رو دوست داشتنی کرد یک عالمه به خاطر وجودش.
و امروز آخرین روز کاریه دختر لاغر خوش پوش خندان ما بود. اون می ره تا آینده بهتری برای خودش بسازه که مطمئنا حقشه. با اینکه امروز یکی از روزهای خاطره انگیز زیاد بود، با اینکه از صبح کنار هم بودیم، خندیدیم، حرف زدیم، عکس گرفتیم و گریه آدمهای دیگه رو در آوردیم. با اینکه ثابت کردم که دلم از سنگه و جلوی جمع گریه نمی کنم و آقایون همکار نمی تونن از صحنه دلخراش من عکس بگیرن. با اینکه از ته دلم می دونم که این آدمه داره می ره که پیشرفت کنه. و اینکه الان دنیای مدرنه و ارتباطات راحتته و دوری ها راحت نزدیک می شه، اما از امشب خوشم نمی یاد، چون به هر حال صبح می شه، به هر حال من باید فردا برم سرکارو دیگه دختر لاغر خوش پوش، سر ساعت 12 خندان نمی یاد سراغ ما که بریم ناهار؟ از امشب و همه اون شبهایی که فرداش آدم مهم هایی از زندگی آدم ازش کم می شن، بدم میاد، که خب هی هم داره زیاد می شه.

در جوابش سکوت می کنم و یه ماجرای دیگه می کشم وسط، که خب ناراحت شدن دوست ، کار خوبی نیست تو مرام ما. با اینکه می دونم هیج مرامی نمی تونه جلوی این حقیقت زندگی رو بگیره که هر چیزی تو این دنیا فانیه، اما اینم می دونم که یکی از چیزهایی که توی این دنیا بدجوری تا آخرین لحظه مقاومت می کنه در مقابل فنا شدن، دوست داشتنه که می مونه خیلی بیشتر از اونی که فکر کنیم. و شاید به خاطر همینه که گریه ام نمی گیره جلوی همه اون آدمها برای رفتن دوستی ، چون می دونم حالا حالاها دلیل دارم که حتی وقتی نیست هم دوستش داشته باشم.

ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دوست باشید

۷ نظر:

یک انسان گفت...

بوت رو * دار کردی اما پایین توضیحی ندادی! حال نظر بیشتر دادن بهت رو ندارم! اصلا هم از این بابت شرمنده نیستم!

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

الان به خودت افتخار می کنی بابت این ماجرا؟
حال توضیح دادن نداشتم!

یک انسان گفت...

نه! چه افتخاری؟ حال نداشتن افتخار داره؟

لیلا گفت...

چرا آپدیت نمی کنی؟!!! زودی باش، منتظریم:)

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

خب چرا کامنت نمی زارین! زود باشین! منتظرم! ;)

daybeh گفت...

1.غزل فوق العاده بود.. با اينكه حجمش زياده ولي كشش خيلي خوبي داره :)
2.اون دختره اسمش چي بود؟
3.من ديگه دارم را ميفتم برم جنگل ابر،‌ بچه ها پايين منتظرن :دي
4.دوستيم باهم.

Brief Encounter گفت...

ممنونم