۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

چیکه، چیکه ، ذره ، ذره

خب ، ماجرا از این قرار بود: چند وقت پیش آقای روانشناس گیر داده بود که شما برو زنانگی توی خودت رو بکش بیرون. حالا هرچی من بالا پایین می کردم خودم رو که بابات خوب ، اصلا چنین چیزی در اندرونی ما یافت می، نشود. ایشون همیجور لبخند ژکند می زد که هست برو بهش توجه کن، پیدا می شه!
خب ما هم اونموقع ها یکم به خودمون توجه کردیم و منتظر شدیم زنانگی پیدا بشه که خب نشد، بعدشم که حوصله مون سر رفت و بیخیال ماجرا شدیم تا این پست بانو ویولت که یهو انگار داغ من تازه شد و کلا این شد سوال ذهنی من، که این زنانگی اصلا چی هست حالا ؟ اگه من قراره دنبال چیزی بگردم توی خودم ، این چیه خب؟
بحث های خوبی توی ویلاگ ویولت شد ، همچنین کامنت های هم اینجا دوستان نوشتن که کمک خوبی به شروع یه چیزی بود. در نهایت من این پست آخر ویولت رو دوست دارم :
"زنانگي يعني.
"هيچ مردي تا بحال نخواسته شريک زندگي من باشه..."

چون اگر مردي بخواهد با تو شريک شود،بايد زندگي را با تو شريک شود. شراکت. به معناي شراکت. همه ي زندگي را. همه ي تن را. همه ي قلب را. نه اين که زني را به زني گرفتن با لفظ (زن من) مثل شلوار من،صندلي من، برده ي من.
زنانگي يعني اين تنهايي پر از غرور. يعني اين نگاه تنهاي بزرگي که تو داري... "

زنانگي يعني
"اگر با ؟؟؟ باشم هم موقتي است..جديدا نمي توانم کسي را تحمل کنم. همه به نظرم کوچکند... خوب نيستند..."

.يعني اگر ديداري بودو ميلي بودو کششي يا حتي کنجکاوي. فرار نکردن. يعني اينطور زلال و روشن و معصوم و ساده، پاسخ گفتن به نداي خواهش زنانگي.. که جز کوچکي از اين زنانگي غريزه ست. که جز محترمي است.

زنانگي يعني پنهان نکردن بوسه ها و آغوشها در پي مصلحت ها.
حالا مصلحت به هر اسمي..عفت،دين،حيا،گند، کثافت، استثمار مردانه.
همه اش يکي است.
مصلحت چيز مردانه ايست.
ذهن مردانه است که هر چيز را سر جايش مي تواند تصور کند. بوسه را در کوچه ي بن بست.. آغوش را در تخت خواب.
زنانگي يعني بوسه وقتي ميل به بوسه هست.
زنانگي يعني آغوش وقتي شوق هم اغوشي هست.
زنانگي يعني به همين شفافي بودن.

زنانگي يعني
"همه دوست دارند من رو. اما همه از دور دوست دارند! هيچکس خودش نزديک نمي شود. آلوده اش نمي شود."

آلوده ي زنانگي شدن، بزرگي روح مي خواهد. و خيلي چيزهاي ديگر که من نمي دانم چون زن نيستم..
زنانگي يعني اين دوست داشتن همه تو را از دور..

بقیه اشم از خود وبلاگش بخونید و کامنت ها رم بخونید تا بفهمید موضوع چی بوده ( احتمالا فیلتره)
توی وبلاگ ویولت در این رابطه به اندازه کافی حرف زده شده. اما من یه حرف دیگه هم دارم، برای دوستهایی که می گن نمی شه تعریفش کرد، یه مسئله فردیه، احساسات رو نمی شه بیان کرد. دوستان، این کارها رو نکنین لطفا!
بیاین درباره این مسئلهء انقدر فردی و شخصی و احساسی حرف بزنیم. اون چیزی که تو ذهن توی نوعیه و می گی این نظر منه، اون رو بریزید بیرون تا من نوعی که اینور ماجرا هستم بشنومش. بیا لطفا یه کار غیر ممکن رو انجام بده: اون احساس رو تعریف کن، اون لطافت رو اون ملایمت رو. اون مسئله بدیهی رو دوباره توضیح بده، حتی اگه خیلی سخته، بیا یه تلاش دست و پاشکسته هم که شده برای بیانش انجام بده.
می دونی چرا؟ چون به اندازه کافی توی جامعه ما همه چیز پنهان و پوشیده و در لفافه هست، همه چیز گنگ هست، همه چیز روتوی کلمه های قلنبه سلنبه قایم کردن که نشه بهش فکر کرد، نشه لمسش کرد، نشه فهمیدش . ترسناکش کردن به اندازه کافی که نشه رفت سراغش تا مدتها!
خیلی از این بدیهیات به خاطر بد بودنش به خاطر ترسناک بودنش به خاطر ضعیف کردنش، گفته نشده، آموزش داده نشده، سرکوب شده و حتی خفه شده! پس نیاین برای من از این حرف بزنید که نمی شه تعریفش کرد، اینکه از هر فردی به فرد دیگه متفاوته. این به درد منی که شاید هیچی ازش نمی دونم نمی خوره. من می خوام بفهمم و یکی از راههای فهمیدن، شنیدنه( البته اینجا می شه خوندن)
پس لطفا شماهایی که می دونید و می تونید حرف بزنید، حرف بزنید.
بگید به نظرتون زنانگی یعنی لبخند شیرینی که یهو در جواب جوک شما رو لبهای طرف ظاهر می شه
یا زنانگی یعنی اینکه می دونه چه جور با دوتا خط چشم و سایه صورت خوشگل و درخشانی درست کردن
یا زنانگی یعنی دستاش احساس آرامش بخشی بهت بده
( نمی دونم اینا درسته یا نه ، پس بگید)
انقدر نگید که نمی شه گفتش. اگه چیزی رو می دونی چیه، می تونی دربارش حرف بزنی. اگه نمی تونی دربارش حرف بزنی یا بنویسی یعنی نمی دونی چیه.
دیشب یکی ازم پرسید خب حالا مردانگی یعنی چی؟ یه چندتا کلمه براش ردیف کردم یعنی مهربون بودن یعنی ساپورت خوب بودن. اون فهمید منم فهمیدم که دارم چرت می گم. نمی دونستم یعنی چی، گنگ بود. می دونی چرا؟ چون نمی دونم واقعا مردانگی یعنی چی ! نه اینکه تعریف نداره ها، داره! من بلدش نیستم . و اینطوریه که نمی تونم اونی که می خوام رو پیدا کنم نه تو خودم نه تو یکی دیگه چون نمی دونم دارم دنبال چی می گردم!
پس بیاین حرف بزنیم حتی اگه اولش سخته، باید حرف زد و حرف زد و حرف زد تا بفهمیم!
به امید فهمیدن و حرف زدن D:

پ. ن: البته اینم بگم چون من گارفیلدم به جای اینکه برم کتاب بخونم ، میام از شما نظر می خوام، هم راحتتره هم واقعی تره. پس پیشنهادهای مطالعاتی ندین، حرف بزن!

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

یک سوال جدی و الزامی

می شه این رو برام تعریف کنید: زنیت! زن بودن، هنر زن بودن!
خانم ها و آقایون حاضر و غایب و رومیز و زیر میز، این چه معنی می ده از نظر شما، تعریف ذهنیتون چیه! لطفا برای یکبار هم که شده بیاین روراست باشین و کامنت بزارین و حستون رو بگین، با شمام که هر چند روز می یای چک می کنی و می ری و صدات در نمیاد، بعله خود خود شما، نظرتون الان لازمه!
باسیه این هم که دستتون بیاد ماجرا چیه این جا رو بخونید!

پیشاپیش از همکاریتون کمال تشکر رو داریم!

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

I can Kill uuuuuuuuuuuuuu

تصور کن ساعت 10:00 شبه. تصور کن تو با دوستت زیر پل پارک وی سر اتوبان چمران وایسادین، اونورتر هم یه سری آدم دیگه وایسادن منتظر تاکسی باسیه هفت تیر و نوبنیاد و اینا! تو و دوستت اینجا از هم جدا می شین، به خاطر همین وایسادین و دارین آخرین حرفها رو با هم می زنین، خب مشخصا دارین می خندین و بلند بلند و با هیجان حرف می زنید! بعد یه هو یک عدد پسره گنده با کولی و بندو بساط و موهای فرفری و هدفونی که از گوشش در اورده و آویزونه، کنارتون سبز می شه! مردک (پسرک، خرس گنده،...) یه هو می پره وسط حرف ما و می گه : من شمارو این موقع شب، توی خیابون می بینم نگرانتون می شم! ارازل اوباش هستن، ممکنه اذیتتون کنن، اگه لازمه من تا جایی به عنوان بادی گارد همراهتون بیام!! من و دوستم با هم: نخیر لازم نیست!
یکم که دور می شه ، من و دوستم که کلا فراموش کردیم داشتیم چی می گفتیم، به هم می گیم خب بریم دیگه، من چون اصولا ترسو ترم بخصوص تو شب، یعنی همین یه خورده شجاعتم دیگه تا حالا پریده، یه عدد ماشین دربست می گیرم و مسیر 500 تومنی رو 4000 تومن پیاده میشم، دوستم هم که شجاع تره سریع می ره اونور خیابون که سوار ماشین بشه، تند و سریع حرکت می کنیم.
5 دقیقه بعد به دوستم زنگ می زنم، سوار ماشین شده و مشکلی نداره! تازه یه کم نفس راحت می کشم! تازه یادم می یوفته درست خدافظی نکردیم و امانتیش که گذوشته بود پیش من ، پیش من موند!
حالا خداییش خودتون قضاوت کنید، شما موجودات دوپای مذکر:
حقتون نیست آدم بگیرتتون، تیکه تیکه کنه، هر تیکه رو بزاره سر یه کوه و آتیش بزنه! آخه چرا شماها انقدر از خودراضی و پررو و از خود متشکر و از خود هزارتا چیز دیگه هستین، که فکر می کنین هر وقت با هر مسلک و مرامی می تونید بیایید و مزاحم بشین؟ حالا یه مدلتون که بی اجازه و با پررویی ، یه مدل جدیدتونم اینطوری بادی گاردی، مردک واقعا شکل بادی گاردها بود! آخه تو قیافه های ما رگه هایی از ترس بود؟ کسی مزاحم شده بود که ما درخواست کمک کنیم؟ حالا باهاشونم حرف بزنی می گن وااا بیچاره! چقدر تو خشنی خب، فمنیست!
خداییش می خوام بدونم اگه واقعا ما اونجا دچار مشکلی شده بودیم و کمک می خواستیم کسی می یومد کمک؟ یا همه وایمیسادن برو بر ما رو نگاه می کردن!
خداییش خونم رو این موجودات به جوش میارن!
اووففففففففففففففف
فعلا می رم کیش یکم تمدد اعصاب بکنم از دست این موجود دوپا!

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

Can you see me when I cry

اون شب رو یادته، که ماه کامل بود. من و تو تازه با هم آشنا شده بودیم و هنوز برای هم جدید و غریبه و خجالتی بودیم. یادته من از بیرون اومدم خونه، رفته بودم دکتر تغذیه، کلی راه رفته بودم و تو خیابون موزیک گوش کرده بودم. آلبوم موزیک های مجاز و چاووشی، همش چاووشی نبود اما اون روز چاووشی من و خیلی گرفته بود. اومدم توی حیاط و یهو دلم خواست همونجا بشینم و بنویسم. با روپوشم چهارزانو بشینم روی سکو و بازم موزیک گوش بدم و احساسم رو بنویسم. یادمه وسط اون حالا و هوا بودم که زنگ زدی ، نمی دونم به چه بهونه ای زنگ زدی، چون هنوز اولاش بود وبرای زنگ زدن به هم بهونه لازم داشتیم. یادمه پرسیدی کجایی؟ گفتم تو حیاط نشستم، خیلی دیروقت نبود اما زمستون بود و زود شب شده بود. تعجب کردی که وا خب چرا نمی ری تو! گفتم خوبم اینجا فعلا ، گفتی باشه اما زود برو تو! قرار شد من که رفتم تو بهت دوباره زنگ بزنم! من نرفتم تو و نشستم که ماه رو نگاه کنم و بنوسم. اما تو بازم زنگ زدی، می گفتی نگرانی ، نباید بیرون باشم. همش می پرسیدی چیزی شده؟ چرا اینتجوری؟ گفتم دارم موزیک گوش می دم و یه چیزی می نویسم. می خواستی برات بخونم ، هرچی می گفتم حالم خوبه و مشکلی نیست، باز میگفتی که نگرانمی ، بهتره برم تو. اونشب حالم واقعا خوب بود، با اینکه انقدر زنگ زدی که نزاشتی متنم رو بنویسم، با اینکه نزاشتی بیشتر از نیم ساعت بیرون باشم و بلاخره به خواست خودم فرستادیم توی خونه، بااینکه از اولشم حالم اصلا بد نبود اما خیلی لذب بخش بود اون شب. همش فکر می کردم یکی بلاخره هست که نگران منه، یکی هست!
امروز هوا ابری بود، من بازم کلی پیاده رفتم و تو خیابون موزیک گوش دادم، ایندفعه آلبوم کریس دبرگ و آدامز، از اون آلبوم های لایت دلنشین. وقتی رسیدم توی حیاط یهو منظره ابرای تیکه تیکه شده تو آسمون در حال غروب من و گرفت. بهش نگاه کردم و نگاه کردم و بعد نشستم همونجا و خیره شدم به پیچک روی دیوار. شاید اگه مثل قدیم بود، تو باید وسط احساسات سانتی مانتال من زنگ می زدی ، ایندفعه بی بهونه چون زمونه با بهونه زنگ زدنهامون خیلی وقته گذشته. باید زنگ می زدی و با اون توانایی عجیبت تو عوض کردن حال آدم، حالم رو خوب می کردی، آخه اصلا خوب نبود. اما زنگ نزدی، یعنی مدتهاست که زنگ نزدی و به خاطر همین مغزم شروع کرد به تکرار. مرتب می گفت : ... رفته، ... رفته، ... رفته . انقدر گفت که قلبم دوباره طاقتش از دست داد و قَلپ اشکها رو سرازیر کرد. ملغته جالبی بود، کریس دبرگ می خوند ، من به دیوار خیره شده بودم و گریه می کردم. انقدر عجیب بود که پیرمرد محافظه کار طبقه پایین رو کشید بیرون تا ببینه من نیم ساعته وسط حیاط دارم چی کار می کنم و تا قیافه من رو دید، بی هیچ حرفی برگشت رفت توی خونه. و بازهم تو زنگ نزدی . و بازهم مغزم تکرار کرد وقلبم گریه کرد، حتی این دفعه بلند بلند، نمی دونم اینهمه اشک رو از کجاش می یاره که تموم نمی شه و تا من خسته نشم از همه این اشکها، ول کن نیست. از همه بدتر مغزمه که ول نمی کنه یه ریز می گه دیگه کسی نیست و من می مونم تنها بین این دوتا که کدومشون رو می تونم راضی کنم تا کوتاه بیاد و تو همچنان نیستی که تحلیل کنی چه جوری می شه ازشون رد شد، دیگه نیستی!

....
یکی بیاد به این قلبم حالی کنه که سر اون کوچه فرعی توی ویلا دیگه ماشینی نیست.
دیگه ته کوچه بغلی پی کی ای وای نمی سته،
و اینکه هیچ میس کالی دیگه با اسمی که می خواد باز نمی شه!
به هرکی بتونه اینارو به دل من حالی کنه ، به غیر از عجر اخروی ، کلی جاییزه داده می شه!

but he doesn't see,what she want is
Love and Time,Dreams and affection
Love and Time,Hope and emotion;
she is alone again, wondering how her night could have been

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

بد کاری کردی که منو دیوونه کردی!

بوالهوس
کلمه ای که امروز خیلی فکر کردم تا پیداش کردم. حالا می دونم چه معنی میده ، خوب می دونم!

از مجسمه های شیشه ای خوشم نمی یاد، چون خوشگلن اما قابل اعتماد نیستن. همش نگرانی که یهو نیوفتن بشکنن. کل خوشگلیشون به ترسی که همراهشونه نمی ارزه!

تا وقتی شیشه یه قاب رو نشکنی، نمی تونی بفهمی اون چیزی که پشتشه، فلزیه که روش کنده کاری کردن، یا صرفا یه تیکه کاغذِ که رنگش کردن! و خوب خیلی احساس عجیبیه که مدتها بود می خواستی اون شیشه رو بشکنی تا فلز کنده کاری شده زیرش رو لمس کنی و به جاش یه تیکه کاغذ پیدا می کنی که راحت پاره می شه، خیلی راحت و خیلی با لذت!

that's it!

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

جانم!

وقتی مدتها منتظر یه pm بودی و یه روز که باز کردی می بینی اونجاست، اما کلماتش اونی نیست که راضیت کنه. صرفا یه pm ساده است از طرف یکی که انگار فقط مدتیه ساده می شناختیش ، نه یه pm قابل منتظر بودن از طرف یه آدم خاص، احساس مسخره ای می کنی. عین اینه که یکی وقتی کلی براش با آب و تاب ماجرایی رو تعریف کنی آخر سر فقط بگه پوف خب که چی ! اونوقت با خودت فکر می کنی کلا باید اصلا لازمه منتظر موند؟ هان ، خب که چی !
می دونی ، بی تفاوتی نفس آدم رو می گیره چه برسه به احساس آدم رو!

مواظب خودتون باشین، یه بیماری همه گیر جدید اومده که خطرناکه، عوارض بدی داره و حتی در بعضی مواقع مرگ هم به همراه داشته، خیلی سریع می گیرینش و تا چند وقت هم متوجه اش نمی شین که گرفتین، حتی بعضی ها بهتون می گن اما شما می گید نه بابا من و این حرفها زشته بده، محدودیت سنی هم نداره ، البته هرچه جوان تر باشین سختره و عوارضش بیشتره خلاصه که مواظب باشید
"

پرفسور Alex Gardner هم می گوید: قلب شکسته می تواند فرد را بکشد. وی افزود که پی آمدهای بد ناشی از عشق در برخی افراد حالت افسردگی شدیدی را ایجاد می کند که فرد را به سوی مرگ به پیش می برد.


Lovesickness ، آشفتگی و اختلال زیادی را در شخص ایجاد می کند و او را در انجام برخی کارها وسواس می کند به طور مثال یک تفکر و یا میل قوی شخص را دائما به طرف چک کردن ایمیل یا مسج های تلفن خود هدایت می کند تا مطمئن شود معشو قه اش برای او پیغامی گذاشته است یا خیر.

"

خلاصه که اگه زیادی میل قوی داشتید خیلی فکر نکنید ، سریع خودتون به اولین دکتر برسونید و بهش بگید وای آقای دکتر من بدبخت شدم Lovesickness گرفتم! امیدوارم که اگه گرفتین زود درمان شین

سلامتتتت باشید!

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

تا سه نشه بازی نشه!

از اعداد فرد بدم میاد، چون همیشه می شه یکی ازشون کم کرد و بعد همه زوج می شن. این یعنی یک عالمه زوج و یه دونه تک
اما توی همشون از عدد 3 متنفرم تقریبا، چون حتما یه دونه یکی داره، یه یکی در مقابل یه دوتا، که خب خیلی دردناکه
یعنی باید کشیده باشی این رو تا بفهمی یه یکی که با هزار زور یه دوتا شده، حالا دوباره تنهایی در مقابل یه دوتای دیگه چه حالی بهش دست می ده.
کلا فقط یک خوبه توی همه عددهای فرد. خودش و خودش بدون هیچ جدا شدنی!


۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

تو چشمهام نگاه کن!

حالا هی بشینید این کانالهای ماهواره ای غرب زده از خدا بی خبرو نگاه کنید، هی بگید تو این مملکت هیچکی به فکر ما نیست. همین خود من بهم ثابت شده که این رادیو تلویزیون زحمتکش ما چقدر به فکر روحیه و روان ماست ، ثابت شده ها واقعی
من هی می شستم ، خدا از سر تقصیرات من بگذره البته، این کانالهای غرب زده رو نگاه می کردم. هی همش توش از این فیلمهای نشون می داد که دختره پاک و صاف و ساده که عاشق یه پسر صاف و پاک ساده و خوشتیپ بوده، یکم با تلاش و کوشش و اینا به عشقش می رسه بعد هی این دوتا هم رو بغل می کردن و هی باعث بیشتر شدن دپریشن من می شدن .
تا اینکه یکدفعه خدا زد پَس کله ام و تو مهمونی نشستم این سریالهای وطنی رو دیدن که به قول نوید کار زیبا! فکر کن وقتی می بینی یه دختری وجود داره پاک و ساده و عاشق که باباش یه غول بی شاخ و دوم پولدار،زورگوئه که از خونه به خاطر اینکه اون پسره رو دوست داره می ندازتش بیرون، بعدشم پسره یک موجود احمق الاغ بی معرفتیه که ولش می کنه و می ره و نقششم می ده به دوستش ( یعنی دوست n سالشم بهش خیانت می کنه) و بعد تازش این دختر پاک و ساده و خوب رو تو یه خونه قدیمی بی درو پیکر، تنهایی ول می کنن و نامزد همچنان الاغشم که تا دیروز عاشق بوده هم موبایلش هی خاموشه و ته حرفی که می زنه اینه که "تو چشمهات دیگه اونی نیست که من یادم می یاد" خب معلومه که به هر وضعیت مزخرفی هم که خودت داشته باشی 100% امیدوار می شی ، که خوشحال هم می شی و یه دور نماز شکر هم به جا می یاری که ای ول هنوز شکل این دختر بیچاره معصوم نشدی.
خداییش روحیه آدم همچی عالی میشه این سریال ها رو می بینه، اما می خوام ببینم نویسنده این متن های فیلمنامه چقدر مازوخیسم داشته برای تولید یک چنین ملغمه ای از بدبختی و بیچارگی، نه خداییش چقدر؟
به هر حال که آدم شاداب می شه اینارو می بینه!

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

این نه منم!

یه زمان خیلی دور شبها رو دوست داشتم، سکوت بود و آرامش و پنهانی کتاب خوندن های بدون مزاحم.
یه زمان نه خیلی دور نه خیلی نزدیک شبها رو هیجان انگیز می پنداشتم، خواب دیگران بود و بی خوابیهای من سر صحبتهای طولانی متنی و احساسهای آیکونی عشقولانه
یه زمان در همین نزدیکی شبها رو نمی فهمیدم، خستگی کار بود و بالشتی که از هر آغوشی دلنشین تر بود.

و حالا تو این شبها که انگار قراره بشن همه شبهای من ، شب رو دیگه دوست ندارم، چون معنی تاریکی و تنهای می ده، حتی دیگه بالشم هم خسته است و حوصله من رو نداره، حتی دیگه خواب هم به چشمهای من وارد نمی شه، بالشتم رو به زور بغل می کنم و چشمهام رو محکم می بندم تا خواب مجبور بشه بیاد سراغم.

این شبها باید یه روزی تموم بشن ، تموم که نه، باید گرم بشن، گرمای حضور!

شب تون رنگی

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

منه معتاد به تو و قلیون!

امروز دخترکی توی پارک گریه می کرد. روی اولین نیمکتی که بعد از ورود به پارک دید و سایه داشت ، چهار زانو نشست، به دسته صندلی تکیه داد و گریه کرد.
البته نه اینکه تا بشینه و شروع کنه به گریه کردن ها، نه! نشست ، موبایلش رو از تو کیفش درآورد و شماره گرفت. همانطور که این اپراتور همراه nام داشت سعی می کرد ارتباط برقرار کنه، اشکهاش جاری شد. اول یه قطره از زیر عینک آفتابی vogue اش تِلپ افتاد روی مقنعه اش و قطره های بعدی پشتش از همون مسیر سرازیر شد.
نمی دونم طولانی شدن تلاش اپراتور بود که اشکش رو درآورد یا یه چیز دیگه، اما معلوم بود، این اشکها مدتهاست که پشت چشمهاش منتظرن که بریزن و دخترک جلوشون رو گرفته. البته مدتها منظورم چند دقیقه و چند ساعت نیست ها، بلکه ساعتها و روزها که خب به هفته ها نمی رسید به خاطر همین چون دقیقش معلوم نیست ، همون می گیم مدتها. بعله در تمام این مدتها ، هر بارکه چند قطره ای می یومد بیرون، دخترک سریع بقیه اش رو فرو می داد تو. با این بهونه که " مرد که گریه نمی کنه!" اما خب چون در واقع مرد نبود و دخترک بود، اونها توی تو هم نمی رفتن و هی جمع می شدن پشت چشمها. امروز که راه افتاد به سمت اولین پارک بزرگ سر راه، دیگه پشت چشمهاش چند قطره اشک نبود، بلکه دریایی از اشک بود که با یکم طول کشیدن تلاش اپراتور عزیز، به راحتی جاری شد.
به هر حال اپراتور مذکور نتونست به نتیجه ای برسه و جواب سر بالا داد. اما دیگه برای دخترک فرقی نمی کرد، که ارتباط برقرار بشه یا نشه. چون اتفاقی که نباید،افتاده بود. اشکهایی که تو خلوت جلوشون رو گرفته بود، حالا توی ملاء عام، تو روز روشن داشت شُر و شُر از زیر عینک آفتابی می ریخت پایین و دخترک حتی توان اینکه دستمالی برداره و پاکشون کنه رو نداشت. فقط نشسته بود و اشکهایی که پشت سر هم می ریخت روی مقنعه اش رو نگاه می کرد و دماغشم هر چند مدت یکبار به طور ناخود آگاه می کشید بالا.
انقدر این گریه غیر ارادی بود که در حال شُر شُر اشک ریختن به مطلبی که می تونست امشب در مورد دخترکی که توی پارک گریه می کرد بنویسه ، فکر می کرد.
...
امروز توی یه پارک نچندان درپیت ، یه جایی توی شهر ما، آدمهایی که از کنار آخرین نیمکت ته پارک که سایه داشت می گزشتن ، دخترکی رو می دیدن که داشت برای اولین بار در ملاء عام، تو روز روشن از زیر عینک آفتابی vogue اش زِرت و زِرت گریه می کرد و عین خیالش نبود که داره تو روز روشن تو ملاء عام از زیر عینک آفتابی اش ز ِ رت و زِرت گریه می کنه.

چیزی شکست که صدا نداشت، اما گریه داشت.
....

در روز تولد پسرک و یکماه مونده به شروع 30 سالگی بنده، همراه با دوستان پایه بسی فیز بوردیم از دود و قلیون و افطاری سنتی و خارجکی هایی که face تو face ما نشسته بودن و برو بر یه مشت دختر پسر خُل و چِل ایرانی رو نگاه می کردن که قلیون دود می کنن و فوت می کنن تو صورتشون!