۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

Devil never cry

می پرسم: چرا؟ از کجا می دونی؟ می گه: خب اونکه دل نداره که.
فکر می کنم واقعا؟ اما اون سالها عاشق بوده، اون سالها عشقش رو پرستیده خیلی بیشتر از چیزی که ما بدونیم یا یادمون باشه. سالهای زیادی تلاش کرده تا تونسته مقرب بشه، اونقدر نزدیک که همه چیزش رو بدونه. با اینکه می دونست همه چیزش رو هنوز به همه نمی گه اما اگه چیزی رو می خواست بگه، از اولینها بوده. همه کارهای سخت با همه شب و روز راز و نیازها رو با لذت انجام می داده. برای رسیدن به او اینهاکارهای ساده ای بودن و اون تواناییهای زیادی داره.
می گه : کسی دوستش نداره خب،که اینجوری شده.
فکر می کنم، اوه نمی دونی چقدر عاشق داره و چقدر بیشتر می پرستنش. اما اون نه! اون هیچ کدومشون رو دوست نداره. حتی از همشون بدش میاد، ازاین موجودات. در واقع از همون روز اولی که اولین گونه از این نوع رو دیده بود، از این موجود صورتی درازِ ضعیف، خوشش نیمده بود. هیچ وقت فکر نمیکرد این موجود عجیب تهدیدی براش به حساب بیاد. هیچ قدرتی نداشت. بقیه رقیبهاش هرکدوم قدرتهای زیادی داشتن و به خاطر همین می تونست هم باهاشون رقابت کنه ، هم باهاشون کنار بیاد. اما این موجود بی دست و پا، حتی نمی تونست در مقابل یکی از این جانوران گنده از خودش دفاعی داشته باشه. و همین وضعش باعث می شد که به هیچ دردی نخوره.حتی نمی تونست با هیچ کسی دیگه ای اونجا رابطه برقرار کنه. تا اینکه او یه موجود دیگه از جنس خودش با ظاهری عجیب تر کنارش گذوشت تا دوتایی به غیز ار خوردن و خوابیدن بتونن با هم راه برن و حرف بزنن و سرگرم باشن.
با همه اینها می دونست که او این موجود رو دوست داره. اوایل خیلی هم عجیب نبود، او دل رحم ترین بود و همیشه مراقب ضعیف ترها. اما هیچ وقت بیش بینی اونروز رو نمی کرد. اون روزی که او این موجود رو بر همه اونها برتری بده. اصلا هیچ وقت هیچ کس اونجا برتری نداشت، نزدیک و دور داشتن اما برتر نداشتن. اما این موجود همه این قواعد رو بهم زده بود. مگه چیکار کرده بود، یا اصلا چیکار می تونست بکنه که برتری داشته باشه؟! اما او گفته بود که برتری داره، چیزی که فقط خودش می دونست و هیچ کس دیگه ای نمی دونست، حتی نمی تونست که بدونه!
بقیه قبول کردن که خب حتما خبری هست، مثل همه موارد دیگه و اونها نمی دونن . اما اون ایندفعه زیر بار نمی رفت. اینهمه تلاش رو باید برای هیچ بر باد میداد؟ البته که می داد اگه او می خواست، اما این موجود بهش ضربه می زد، این موجود هیچ وقت قدرت و عظمت و بزرگی او رو کامل درک نمی کرد. موجودی پر از ضعف فقط غم و اندوه و رنج به همراه داشت و اون یک چنین چیزی رو برای او نمی خواست. اون نمی خواست جلوی او وایسه اما نمی تونست هم ببازه، اون باید حرفش و عشقش رو ثابت میکرد. اگه فقط می تونست ثابت کنه این موجود چقدر ضعیفه، دیگه دلیلی وجود نداشت که او، موجود عجیب رو برتر بدونه. باسیه همین کار سخت رو انجام داد، سرپیچی کرد و همه مقام و منزلتش رو از دست داد.
روز اولی که این اتفاق افتاد، فکر می کرد به زودی همه چیز رو ثابت می کنه و برمی گرده جای اولش، که سریع هم ضعیف النفس بودن موجود رو ثابت کرد. اما به جای اینکه برگرده سرجای اولش با هردوی موجودهای عجیب ،همه با هم تبعید شدن به جایی بسیار دوتر از او. و اینجوری بود که قلبش شکست.
و حالا اون سالهاست که با قلبی شکسته که با نفرت بندش زده، زندگی میکنه. نفرت از موجود دوپا و همه نوادگانش که هرروز و شب بیشتر و بیشتر به طرف اون میان و از او که اونها رو برتر قرار داده دور می شن. واون رو منزجرتر می کنن چون هنوز هم ته وجودش عشقی داره که به خاطر اونها، ازش دور مونده. هنوز هم فکر می کنه که می تونه ثابت کنه که عشق اون از همه بهتر و برتر بوده و باسیه همینه که سالهاست داره تلاش می کنه. بی خبر از اینکه رمزی در هستی این موجود هست که اون خبر نداره، رمزی که موجود دوپا رو برتر می کنه و او بهش گفته بود اما اون گوش نداده بود که غرورش نزاشته بود که گوش کنه و اینجوری شده که ضربه خورده بود.
می گه: هیچ کاریش نمی شه کرد، دنیا تا بوده همین بوده.
و من فکر می کنم آره خب! اما شاید اگه اونم می یومد و می رفت پیش جناب روانشناس و جناب روانشناس یکم بالا پایینش می کرد و یکم خودش رو می ریخت جلوش و بعد بهش حالی می کرد که بابا جان یه رابطه همش مال تو نیست که! مال طرف مقابل هم هست. و اون می تونه تورو نخواد حتی اگه تو زیاد بخواییش. یکم درکش از خودش بیشتر می شد. بعد می شستن با جناب روانشناس چایی می خوردن و یکم درد و دل می کرد و قسمتی از این دلتنگیهاش رو باز می کرد. شاید اونوقت جناب روانشناس بهش نشون می داد که ببین مالکیت زیاد خودت بوده که نزاشته حقیقت رو ببینی ، اونوقت اونم دوزاریش می یوفتاد و دست از این همه لجبازی برمی داشت و بعد شاید اون هم می تونست شادتر زندگی کنه. البته شایدم نه! اما خب می تونست امتحان کنه.

همین دیگه!

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نئی جان من خطا اینجاست

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

Guess What

شغلم رو عوض کردم.
تلفن جواب می دم، چاخان می کنم، به ملت گیر میدم.
تلفن می زنم، ماست مالی می کنم، به ملت گیر میدم.
تلفن جواب میدم، قول الکی میدم، گزارش میدم!
...
اگه گفتین شغل جدید من چیه؟

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

چه سخته زندگی، اما قشنگه

تو کنج دیوار خودم رو فشرده کردم،درواقع خودم رو به زور بین اون دوتا دیوار جا دادم. همیشه گوشه ها رو دوست داشتم، احساس امنیت بهم می ده. وقتی یه ورت محکمه می دونی هر اتفاقی بیوفته می تونی بهش فشار بیاری و خیالت راحت باشه که اون پشتته. خلاصه اون گوشه کزکردم و پاهام رو جمع کردم توی بغلم و دستهام رو دورش انداختم و دارم تخت و صندلی روبروش رو نگاه می کنم. ساعت حدود 12 شبه. تا نیم ساعت پیش حالم انقدر بد نبود. هنوز داشتم پشت میز و کامپیوتر با وبگردی خودم رو سرگرم می کردم. اما عین دریایی که یهو طوفانی بشه، هوام تیره و تار شد و موجهای گنده ای زد بالا. دیگه نتونستم وضعیت خودم رو نشسته پشت میز تحمل کنم. بالشتم رو برداشتم واون گوشه خزیدم. نگفته بودم بالشتم هم بغلم بود؟ اِ خب حواسم پرته. چون عنصر مهم توی این کز کردنها، بالشته. این شیء نرم دوست داشتنی قابل انعطاف که راحت می شه بغلش کرد و فشردش واحساس آرامش کرد. نشسته بودم اونجا و روبروم رو نگاه می کردم ساکت و بی حرکت. مغزم اما از کار نیوفتاده بود، کاش می شد از کارش انداخت. بی وقفه داشت فکر میکرد. دنبال یه اسم می گشت. اسم آدمی که بشه ساعت 12 شب بهش زنگ زد، هیچی نگفت و سکوت کرد و گذوشت اون به جات حرف بزنه. آدمی که تورو تا حدی بلد باشه، که ساعت 12 شب باسیه تو دم دست باشه. حتی اگه خواب باشه یا وسط مهمونی یا وسط یه پروژه، تو بتونی استثناش باشی. یعنی تو توی ذهنش یه if مجزا باشی که هر لحظه قابل true شدن باشی . حالا نه همه لحظه ها بلکه این لحظهء خاص که اینطوری گوشه اتاق کز کردی و بالشت رو بغل کردی و احتیاج داری که یه نفر سکوتت رو معنی کنه!
- بهم می گه هنوز نتونستی با تنهایی کنار بیای؟ بهم برمی خورده که چرا باید با تنهایی کنار بیام؟ مگه قراره همیشه تنها باشم، مگه من مشکلی دارم؟ اما نمی زارم فکرم پیش بره و ناراحتم بکنه . به جاش می پرسم چرا این حرف و می زنی؟ می گه آخه خودش از ماجرا رد شده. می گه قبلنا دلش برای آدمهای مثل من که تنهان می سوخته، اما حالا می دونه که اینطوری هم بد نیست. اینکه واقعا همه زندگی این بودنه با یکی دیگه نیست. زندگی کردن روشهای بهتری هم داره. خوشحالم که جلوی ذهنم رو گرفتم ونزاشتم بیشتر از این اذیتم بکنه چون اون داره حرف خوبی می زنه. قبول دارم که باید از اونی که هستی لذت ببری و انقدر بخاطر نبود یه چیزی خودت رو اذیت نکنی. حرفش درسته و بهش زیاد فکر می کنم. اما وقتی بهش می گم به نظرم بودن یه آدم خاص توی زندگی هم یه جور نیازه انسانیه، تائیدم می کنه و می گه الان راضیه از اینکه این آدم خاص رو تو زندگیش داره.
می دونم لیست خوبی از آدمهای دوست داشتنی دارم که حتی می شه روی کمکشون توی 12 شب هم حساب کرد. دوستهای دختری که راحت حرفهای دخترونت رو می فهمن و دوستهای پسری که راحت ازت حمایت می کنن. حتی برای رد شدن از افسردگی راه حلهای خوبی ارائه می دن. از این لحاظ لیست پرو پیمون قابل افتخاری دارم. اما درجه خودخواهی بالایی دارم امشب. دلم یه چیز خاص برای خودم می خواد. یه نفر که من آدم one اش باشم، یه چیزی رو تنها برای خودم می خوام بدون هیچ شریکی.
- برآشفته و عصبانیه، می گه هیچ وقت اشتباه من رو نکنین. اگه این کارو بکنین نمی بخشمتون. می دونیم که عصبانیه اما انگار حرفش باسیه خودش جدی تر از یه عصبانیت ساده است. می گه آدمه هیچ وقت اون آدم تنهایی نیست که مال شما باشه. می گه اینجا ایرانه و آدمه به همه اون فامیلش چسبیده، مال اونهام هست. باید با همه اون آدمهای موذی، اذیت کن دیگه share اش کنی. می گه هرچقدرم خودش خوب باشه، اونها هم مهمن. نمی شه هیچی بهش گفت، تا بیایم دهنمون رو باز کنیم می گه شماها نمی دونین. شما تجربه اش رو ندارین. ما هم سکوت رو ترجیح می دیم و حتی تائیدشم می کنیم تا آروم بشه. سر شام دخترونه ای که ترتیب دادیم، ناخود آگاه داره از عصرونه ای که دیروز با هم خوردن حرف می زنه. اینکه چقدر دوتایی ازاون لوبیاهای پخته خوردن و لذت بردن. هیچ کدوم قبلا نمی دونستن اینهمه لوبیا دوست دارن. اینو دوتایی باهم کشف کردن که لوبیا با فلفل قرمز پیاز و گوجه چقدر خوشمزه است و دوستش دارن. توی ذهنم می خندم و بهش می گم: حتی توهم که انقدر ناراحتی، چیزهای دوتایی جالبی برای تجربه کردن داری که اگه درست استفاده اش کنی می تونی همه چیز رو به نفع خودت تغییر بدی." اما نظریه ام رو اعلام نمی کنم، قرار نیست آدمهای تنها تئوری دونفره زندگی کردن رو بلد باشن.
سرم رو می زارم روی تکه بالشتی که از بین دستهام که دور پاهام گره کردم، زده بیرون. دلم یه شونه می خواد. نه از این شونه های دندونه دندونه. دلم از اون شونه ها می خواد که یه ورش متصل به گردن و یه ورش متصل به دسته. شونه ای که برای من کج شده باشه تا سرم رو راحت بزارم روش و دیگه فکری نکنم. توی یه رابطه دوتا چیز برام خیلی مهمن. یکی دستها، یکی شونه. دست بهت حس تملک می ده، می شه گرفت و نگهش داشت و از طریق اون وصل شد به آدمه بعد وصل شد به قلبش. عین دو سر مدار مغناطیسی که نقطه اتصالشون نوک انگشتهاست. وقتی انگشتها رو به هم وصل می کنی می فهمی که قلبت به قلبش وصل شده و بنگ! مدار کامله و چراغ روشن.
شونه اما تکیه گاهه. شونه برای اطمینانه از بودن اش برای تو. از اینکه اون تحمل وزن تو رو داره، تحمل کنار تو بودن و آروم کردنت رو. وقتی کسی رو داری که سرت رو بزاری روی شونه اش، یعنی کسی رو داری که بتونه تحمل کنه که تو کنارش باشی و دوستت داشته باشه. درواقع شونه ذاتا ضعیفه، تحمل یه جسم دیگه رو روی خودش نداره، دردش میاد. اما وقتی ازش می پرسی که شونه ات درد نگرفت و می گه نه! اوج قسمت دوست داشتنه اتفاق می یوفته. شونه قسمت خوب یه رابطه است.
- می گه تو آدم رویایی هستی. هیچ وقت اینهایی که تو فکر میکنی اتفاق نمی یوفته. زندگی خیلی واقعی تر از اونیه که تو می خوای. اتفاقات رمانتیک تو، توی واقعیت های رابطه گم و گور میشه. باسیه همینه که نمی تونی از پس هیچ رابطه واقعی بربیای. زندگی رو نمی شه تو اَبرا گذروند. باید رو زمین باشی.
بهش حق می دم، زندگی پستی بلندی زیاد داره. آدمها هیچ وقت اونی نیستن که ما می خوایم. در واقع مقدار غم زندگی بیشتر از شادیشه. باسیه همین این خود والد سختگیر من انقدر نگران منه. اما من با دخترک بهش می خندیم، از اون خنده های یواشکی که بچه های شیطون زیر نگاه نافذ ناظمشون با هم ردوبدل می کنن. برق چشمهای دخترک بهم جرئت می ده تا جلوش وایسم و بگم:" درسته که مشکلات آدمها زیاده، درسته که درگیرهاشون زشت و ناراحت کننده است. اما لحظه های قشنگی هم دارن. همه اون لحظه هایی که کنار هم می شینن و فیلم نگاه می کنن. لحظه هایی که کنار هم ظرف می شورن، این می شوره و اون آب میکشه. وقتی که باهم میز روجمع می کنن. با هم می رن کادو می خرن. توی همه این لحظات که باهم ارتباط برقرار می کنن و لذت می برن. برای این لحظاته که زندگی قشنگه و ارزش جنگیدن برای همه اون لحظات دردناک رو داره. زندگی تا زمانی که دستی هست تا با قلبت ارتباط برقرار کنه، شونه ای هست تا برای راحتیت کج بشه و تا زمانی که آغوشی هست تا منتظر بقل کردنت باشه، ارزش جنگیدن داره . تا بعد از یه جنگ سخت از همه با هم بودن به اندازه زیادی لذت ببری".
سخنرانی بلندم رو تموم می کنم و فاتحانه به خود والدم نگاه می کنم تا شکست رو تو چشمهاش ببینم، اما اون نگاه عاقل اندر سفیهی به من می ندازه و میگه حالا که تو هیج کدوم اینها رو نداری و شبهات رو داری به پشتوانه دیوارهای تنهایی سپری می کنی. لحظه ای بهش خیره می شم و روم رو اونور می کنم. برای اینکه شکست رو نپذیرفته باشم، از اون گوشه بلند می شم. می رم که برای خودم Hot Chocolate بریزم و کامم رو شیرین کنم و از شر خود والدم خلاص بشم. اما می بینم دخترک داره بهش زبون درازی می کنه و در حالیکه آواز می خونه زیر لب میگه: رویایی داشتنش رو کنار همه رویاهای زیبای دیگه ام حفظ می کنم و بهش سفت می چسم تا بدستش بیارم که این زندگی ایه که باید برای من وجود داشته باشه.
Wherever you go, whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes, or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

Waka Waka ma eh eh

بازم راست گفت، اینکه گفت جام جهانی به فوتبالش نیست، به تقابل همه این ملتها با همه. به کنار هم قرار گرفتن اینهمه رنگ و نژاد و برابر بودنشونه . اینکه تیم کشور درب و داغون پاراگوئه کنار اسپانیای پر تکنیک قرار می گیره و پدرشم درمیاره. اینکه ابرقدرتهای جهان راحت از پا در میان، و با بازیکن های خوشتیپشون میدون رو برای بازیکن های آمریکای جنوبی و آفریقا خالی می کنن. و همه اینها توی اون زمین سبز در کمال برابری اتفاق می یوفته.
و یه جالبی دیگه اش حرف مشترک پیدا کردن همه آدمها با همه، یعنی دیگه حتی می شه با اون همکار خجالتی گوشه بوت هم حرف زد، اونم خیلی بیشتر از سلام و خداحافظ ساده .اما اوج کیف این جام جهانی، باسیه من به عنوان جنس مونث، امکان کل کل کردن با همه اون پسرهای عشق فوتباله، اینکه مثلا تو آلمان رو انتخاب می کنی و اونها آرژانتین رو. انتخاب اونها به خاطر همه History که از بازیکن ها و مربی تیم دارن اینکه فلان بازیکنش توی باشگاه معروفش تا حالا چه کارها که نکرده. انتخاب تو، بخاطر اینکه از قیافه مربی آرژانتین خوشت نمی یاد و برعکس مربی آلمان خوشتیپه. با اینکه دیگه هیچ خوشتیپ توی تیمشون نیست، چون قیافه همشون رو یه دور چک کردی! و بعد اینکه کُری می خونی باسیه همه اون مدعیان فوتبال دوست توی شرکت و دوستان و همه هم حرص می خورن که آخه تو از فوتبال چی می دونی اما کاری نمی تونن بکنن چون همه می تونن بشینن جام جهانی نگاه کنن و در بارش حرف بزنن. این دیگه جام باشگاهای اروپا نیست که هرکدوم از تیم ها اسم های عجیب غریب دارن و آدم هیچ وقت نمی فهمه بلاخره این تیم مال اسپانیا بود یا انگلیس . اما این جام جهانیه دوهفته می شینی فوتبال می بینی و یکی از کشور ها رو انتخاب می کنی و بعد با ملت کل می ندازی و کلی هارت و پورت می کنی و بعد می یای خونه دست به دعا می شینی جلوی TV که اگه آرژانتین ببره، فردا رو باید مرخصی بگیری و نری سرکار که ملت درسته قورتت می دن. اما می زنه و آلمان می بره و فردا این تویی که با سرافراشته و زبون دراز پدر همه رو در میاری و اون بیچاره ها از یه مشت دختر که به قول خودشون نمی دونن فوطبال رو با چه ط ای می نویسن، می خورن و صداشون درنمیاد. بعد می شینی همه برنامه های تحلیلی بعدش و قبلش رو هم نگاه می کنی تا کلی حرف داشته باشی باسیه بعدش و اذیت ها فنی تر بشه!
و این ماجرا ادامه داره تا بازیه بعدی که تو مربی خوشتیپ رو به دروازبان خوشتیپ تر و دوست دختر مصاحبه گرش می فروشی و طرفدار تیمی می شی که قبلا هم انتخاب کرده بودی چون خوشتیپ هاش بیشترن و تو تحلیلت اینه که خیلی خوب پاسکاری می کنن باهم! و بعد دوباره باز کُری می خونی باسیه همه اون مردهای کوچولویی که جوری از تیمشون حرف می زنن انگار که ناموسشونه. و این همه هیجان این روزهای گرمه که خوش میگذره و داره تموم می شه با همه رنگهاش و نژادهاش و به خصوص با هشت باش!