۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

چه سخته زندگی، اما قشنگه

تو کنج دیوار خودم رو فشرده کردم،درواقع خودم رو به زور بین اون دوتا دیوار جا دادم. همیشه گوشه ها رو دوست داشتم، احساس امنیت بهم می ده. وقتی یه ورت محکمه می دونی هر اتفاقی بیوفته می تونی بهش فشار بیاری و خیالت راحت باشه که اون پشتته. خلاصه اون گوشه کزکردم و پاهام رو جمع کردم توی بغلم و دستهام رو دورش انداختم و دارم تخت و صندلی روبروش رو نگاه می کنم. ساعت حدود 12 شبه. تا نیم ساعت پیش حالم انقدر بد نبود. هنوز داشتم پشت میز و کامپیوتر با وبگردی خودم رو سرگرم می کردم. اما عین دریایی که یهو طوفانی بشه، هوام تیره و تار شد و موجهای گنده ای زد بالا. دیگه نتونستم وضعیت خودم رو نشسته پشت میز تحمل کنم. بالشتم رو برداشتم واون گوشه خزیدم. نگفته بودم بالشتم هم بغلم بود؟ اِ خب حواسم پرته. چون عنصر مهم توی این کز کردنها، بالشته. این شیء نرم دوست داشتنی قابل انعطاف که راحت می شه بغلش کرد و فشردش واحساس آرامش کرد. نشسته بودم اونجا و روبروم رو نگاه می کردم ساکت و بی حرکت. مغزم اما از کار نیوفتاده بود، کاش می شد از کارش انداخت. بی وقفه داشت فکر میکرد. دنبال یه اسم می گشت. اسم آدمی که بشه ساعت 12 شب بهش زنگ زد، هیچی نگفت و سکوت کرد و گذوشت اون به جات حرف بزنه. آدمی که تورو تا حدی بلد باشه، که ساعت 12 شب باسیه تو دم دست باشه. حتی اگه خواب باشه یا وسط مهمونی یا وسط یه پروژه، تو بتونی استثناش باشی. یعنی تو توی ذهنش یه if مجزا باشی که هر لحظه قابل true شدن باشی . حالا نه همه لحظه ها بلکه این لحظهء خاص که اینطوری گوشه اتاق کز کردی و بالشت رو بغل کردی و احتیاج داری که یه نفر سکوتت رو معنی کنه!
- بهم می گه هنوز نتونستی با تنهایی کنار بیای؟ بهم برمی خورده که چرا باید با تنهایی کنار بیام؟ مگه قراره همیشه تنها باشم، مگه من مشکلی دارم؟ اما نمی زارم فکرم پیش بره و ناراحتم بکنه . به جاش می پرسم چرا این حرف و می زنی؟ می گه آخه خودش از ماجرا رد شده. می گه قبلنا دلش برای آدمهای مثل من که تنهان می سوخته، اما حالا می دونه که اینطوری هم بد نیست. اینکه واقعا همه زندگی این بودنه با یکی دیگه نیست. زندگی کردن روشهای بهتری هم داره. خوشحالم که جلوی ذهنم رو گرفتم ونزاشتم بیشتر از این اذیتم بکنه چون اون داره حرف خوبی می زنه. قبول دارم که باید از اونی که هستی لذت ببری و انقدر بخاطر نبود یه چیزی خودت رو اذیت نکنی. حرفش درسته و بهش زیاد فکر می کنم. اما وقتی بهش می گم به نظرم بودن یه آدم خاص توی زندگی هم یه جور نیازه انسانیه، تائیدم می کنه و می گه الان راضیه از اینکه این آدم خاص رو تو زندگیش داره.
می دونم لیست خوبی از آدمهای دوست داشتنی دارم که حتی می شه روی کمکشون توی 12 شب هم حساب کرد. دوستهای دختری که راحت حرفهای دخترونت رو می فهمن و دوستهای پسری که راحت ازت حمایت می کنن. حتی برای رد شدن از افسردگی راه حلهای خوبی ارائه می دن. از این لحاظ لیست پرو پیمون قابل افتخاری دارم. اما درجه خودخواهی بالایی دارم امشب. دلم یه چیز خاص برای خودم می خواد. یه نفر که من آدم one اش باشم، یه چیزی رو تنها برای خودم می خوام بدون هیچ شریکی.
- برآشفته و عصبانیه، می گه هیچ وقت اشتباه من رو نکنین. اگه این کارو بکنین نمی بخشمتون. می دونیم که عصبانیه اما انگار حرفش باسیه خودش جدی تر از یه عصبانیت ساده است. می گه آدمه هیچ وقت اون آدم تنهایی نیست که مال شما باشه. می گه اینجا ایرانه و آدمه به همه اون فامیلش چسبیده، مال اونهام هست. باید با همه اون آدمهای موذی، اذیت کن دیگه share اش کنی. می گه هرچقدرم خودش خوب باشه، اونها هم مهمن. نمی شه هیچی بهش گفت، تا بیایم دهنمون رو باز کنیم می گه شماها نمی دونین. شما تجربه اش رو ندارین. ما هم سکوت رو ترجیح می دیم و حتی تائیدشم می کنیم تا آروم بشه. سر شام دخترونه ای که ترتیب دادیم، ناخود آگاه داره از عصرونه ای که دیروز با هم خوردن حرف می زنه. اینکه چقدر دوتایی ازاون لوبیاهای پخته خوردن و لذت بردن. هیچ کدوم قبلا نمی دونستن اینهمه لوبیا دوست دارن. اینو دوتایی باهم کشف کردن که لوبیا با فلفل قرمز پیاز و گوجه چقدر خوشمزه است و دوستش دارن. توی ذهنم می خندم و بهش می گم: حتی توهم که انقدر ناراحتی، چیزهای دوتایی جالبی برای تجربه کردن داری که اگه درست استفاده اش کنی می تونی همه چیز رو به نفع خودت تغییر بدی." اما نظریه ام رو اعلام نمی کنم، قرار نیست آدمهای تنها تئوری دونفره زندگی کردن رو بلد باشن.
سرم رو می زارم روی تکه بالشتی که از بین دستهام که دور پاهام گره کردم، زده بیرون. دلم یه شونه می خواد. نه از این شونه های دندونه دندونه. دلم از اون شونه ها می خواد که یه ورش متصل به گردن و یه ورش متصل به دسته. شونه ای که برای من کج شده باشه تا سرم رو راحت بزارم روش و دیگه فکری نکنم. توی یه رابطه دوتا چیز برام خیلی مهمن. یکی دستها، یکی شونه. دست بهت حس تملک می ده، می شه گرفت و نگهش داشت و از طریق اون وصل شد به آدمه بعد وصل شد به قلبش. عین دو سر مدار مغناطیسی که نقطه اتصالشون نوک انگشتهاست. وقتی انگشتها رو به هم وصل می کنی می فهمی که قلبت به قلبش وصل شده و بنگ! مدار کامله و چراغ روشن.
شونه اما تکیه گاهه. شونه برای اطمینانه از بودن اش برای تو. از اینکه اون تحمل وزن تو رو داره، تحمل کنار تو بودن و آروم کردنت رو. وقتی کسی رو داری که سرت رو بزاری روی شونه اش، یعنی کسی رو داری که بتونه تحمل کنه که تو کنارش باشی و دوستت داشته باشه. درواقع شونه ذاتا ضعیفه، تحمل یه جسم دیگه رو روی خودش نداره، دردش میاد. اما وقتی ازش می پرسی که شونه ات درد نگرفت و می گه نه! اوج قسمت دوست داشتنه اتفاق می یوفته. شونه قسمت خوب یه رابطه است.
- می گه تو آدم رویایی هستی. هیچ وقت اینهایی که تو فکر میکنی اتفاق نمی یوفته. زندگی خیلی واقعی تر از اونیه که تو می خوای. اتفاقات رمانتیک تو، توی واقعیت های رابطه گم و گور میشه. باسیه همینه که نمی تونی از پس هیچ رابطه واقعی بربیای. زندگی رو نمی شه تو اَبرا گذروند. باید رو زمین باشی.
بهش حق می دم، زندگی پستی بلندی زیاد داره. آدمها هیچ وقت اونی نیستن که ما می خوایم. در واقع مقدار غم زندگی بیشتر از شادیشه. باسیه همین این خود والد سختگیر من انقدر نگران منه. اما من با دخترک بهش می خندیم، از اون خنده های یواشکی که بچه های شیطون زیر نگاه نافذ ناظمشون با هم ردوبدل می کنن. برق چشمهای دخترک بهم جرئت می ده تا جلوش وایسم و بگم:" درسته که مشکلات آدمها زیاده، درسته که درگیرهاشون زشت و ناراحت کننده است. اما لحظه های قشنگی هم دارن. همه اون لحظه هایی که کنار هم می شینن و فیلم نگاه می کنن. لحظه هایی که کنار هم ظرف می شورن، این می شوره و اون آب میکشه. وقتی که باهم میز روجمع می کنن. با هم می رن کادو می خرن. توی همه این لحظات که باهم ارتباط برقرار می کنن و لذت می برن. برای این لحظاته که زندگی قشنگه و ارزش جنگیدن برای همه اون لحظات دردناک رو داره. زندگی تا زمانی که دستی هست تا با قلبت ارتباط برقرار کنه، شونه ای هست تا برای راحتیت کج بشه و تا زمانی که آغوشی هست تا منتظر بقل کردنت باشه، ارزش جنگیدن داره . تا بعد از یه جنگ سخت از همه با هم بودن به اندازه زیادی لذت ببری".
سخنرانی بلندم رو تموم می کنم و فاتحانه به خود والدم نگاه می کنم تا شکست رو تو چشمهاش ببینم، اما اون نگاه عاقل اندر سفیهی به من می ندازه و میگه حالا که تو هیج کدوم اینها رو نداری و شبهات رو داری به پشتوانه دیوارهای تنهایی سپری می کنی. لحظه ای بهش خیره می شم و روم رو اونور می کنم. برای اینکه شکست رو نپذیرفته باشم، از اون گوشه بلند می شم. می رم که برای خودم Hot Chocolate بریزم و کامم رو شیرین کنم و از شر خود والدم خلاص بشم. اما می بینم دخترک داره بهش زبون درازی می کنه و در حالیکه آواز می خونه زیر لب میگه: رویایی داشتنش رو کنار همه رویاهای زیبای دیگه ام حفظ می کنم و بهش سفت می چسم تا بدستش بیارم که این زندگی ایه که باید برای من وجود داشته باشه.
Wherever you go, whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes, or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

۴ نظر:

یک انسان گفت...

1. فک کنم یکی از اونایی که گاهی می تونی بهش زنگ بزنی منم! نمی دونم این شبی که میگی کی بود! اما دیشب می خواستم بهت بزنگم ترسیدم خواب باشی!

2. جدا طرف باید باهات ظرف بشوره و میز تمییز کنه؟؟؟ خیلی عذاب آوره! باز خرید حال میده! اما ظرف شستن اینجوری حال میده که مرده بشینه جلو تلویزیون هی بگه دختر چرا تمیای؟ ولش کن او ظرفارو خودم بعدا می شورم! آخرم نشوره ;)

لیلا گفت...

می دونی، واقعیت اینه که همه ی این رویاها جنسشون دخترونه است! یه شونه که بخوادت و یه دست که سیمش وصله به قلب، رویای مشترک همه دختراست! تو حتی یه دختر رو نمی تونی پیدا کنی که توی انتهای مغزش یا روحش، یا دلش، همچین رویای رو نداشته باشه! اما دنیا، دنیای دخترا نیست. دنیای پسرا هم هست. دنیایی که دنبال هیچ دست متصل به قلبی نیست! اونا رویاهای خودشونو دنبال می کنن! دو رویای کاملا متفاوت! اینجوریه که دنیا این شکلی میشه، پر رویا، نه واقعیت!

گلناز گفت...

من با ليلا موافق نيستم.من خيلي از اين رويا هام عملي شد و لذتش رو بردم.ولي چيزي كه شايد لازم باشه بگم اينه كه انقدر زندگي جدي ميشه كه ديگه اين احساسات توش گم ميشه.
بازم خوبه ولي ديگه حتي خودتم دنبال روهات نميري.پس خيلي خوب نيست به خاطر عملي شدن روياهاي قشنگ آدم دنبال عشق باشه.

نگین گفت...

سلام غزل جان چطوری خوبی کاملا حرفتو قبول دارم گاهی اوقات من هم اون یک نفر خاص خودم رامیخوام الان کاملا اونو حس کردم با وجود تمام مشکلات و جنگها اما فکر می کنم لحظات تنهایی را می توان ایجاد کرد و نگه داشت حتی طرف مقابل هم نیاز داره اون هم می خواد