۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

آهنگ گوش نمی دم!

تو برنامه نویسی عاشق توابع بازگشتیم. دوقسمت بیشتر ندارن، یه قسمت گنده که باعث میشه خود تابع فقط خودش رو صدا بزنه، یه قسمت کوچیک که باعث می شه تابع واقعا اجرا بشه . در عین اینکه خیلی جمع و جورن، کلی هوش توشون خفته. (ته جمله بود)
باید بشینم ببینم میشه یه تابع بازگشتی بنویسم باسیه زندگی که در همه موارد هی برگرده به خودش و کاری به کار من نداشته باشه، فقط همون قسمت آخرش بیاد بخواد اجرا بشه، حالام کو تا آخرش.
چرا توی اسلام، اماکن مذهبی شکل کلیشون دایره است؟ این مرکزیت و چرخ زدن ماجراش چیه؟ بعد فکر کن من تازه ایندفه فهمیدم که حرم امام رضا دایره است! خب سوال پیش میاد دیگه، سوال جدیه!
طبق نظریه دوستان، بنده الان تشریف بردم تو دالون خودم، خیال هم ندارم بیرون بیام، دالونه هم تهش نوره و لا غیر. خوبه حالا دالونه مثلا چاه نیست، دالون خنکه حداقل. جام خوبه به غیر از تاریکی ملالی نیست. این فقط جنبه اطلاع رسانی داشت، دوستان اگه خواستن دنبال من بگردن بدونن من کجام!

انقدر خوشم میاد کلا هیچی به هیچی ربط نداره تو این متن و من انقدر واضح فقط دارم غر می زنم!

خوش باشین

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

من و با لالایی دوباره خوابم کن

خریدهای دختر خوب خانواده بودن رو انجام دادم و حالا دارم می پیچم سر کوچه امون که درست سر اذان برسم خونه و همه چیز خوب و خوش باشه. اما آهنگ ی CD ای که گذوشتم، تازه رسیده سر اونی که خیلی دوستش دارم و اگه بپیچم توی کوچه ، وسط آهنگ می رسم دم در و آهنگ حروم می شه.فکر می کنم که الان اتوبانها خلوته و یه دور اضافه توی اتوبان با موزیک بلند خیلی وقت زیادی نمی گیره، پس نمی پیچم و مستقیم می رم.
یکم بالاتر از خونه ما یه اتوبان نصفه نیمه است که خیلی جای خوبیه باسیه آهنگ گوش دادن، هم پهنه و هم خلوت. می شه با آرامش لم بدی و رانندگی کنی و نگران بوق و چراغ ماشینها هم نباشی سر وتهشم می تونی دیگه با سرعت ملو 4-5 دقیقه ای بری و بیای. مزیت بیشترش اینه که ته اش می خوره به یه جاده ای پیچ پیچی دوست داشتنی به سمت لواسون که یه جورایی کوچیک شده جاده چالوسه.
مدتیه دارم به این فکر می کنم که زندگیم هیجان کمی داشته، یعنی من اصلا از اون مدل آدمهای پر ریسک کلا نیستم، همه چیز باید با آرامش و درجه پاییینی از احتمال خطر و شکست همراه باشه تا من تن بهش بدم. اما با همه اینها دیگه زیادی احساس یکنواخت بودن می کنم. هر چند وقت یکبار دوست دارم یه کار عجیب غریب بکنم تا احساس بهتری نسبت به خودم داشته باشم.
از همون اول که پیچیدم توی اتوبان کذایی، به جاده پیچ پیچی تهش فکر می کنم.قبلا چند بار توی روز این مسیر رو رفته بودم . از اون جاده می ری بالا و از اون ور اتوبان می یای پایین. با اینحال توی شب با توجه به اینکه جاده اش چراغ نداره، باریک و پیچ پیچیه ، امتحان نکرده بودم. با توجه به اینکه آهنگهای خوب اون CD همچنان ادامه داشت، وقتی رسیدم ته اتوبان به جای اینکه دور برگردون رو بپیچم، مستقیم گاز دادم و توی یه جاده خلوت، تاریک پیچ در پیچ افتادم.
تا یه 5 دقیقه ای داشتم با چراغهام ور می رفتم تا این قسمت نور بالاش رو فعال کنم، تاحالا استفاده نکرده بودم و خیلی وضعیت خنده ای بود ، هم می پیچیدم، هم چراغ رو نگه داشته بودم .
وقتی چراغ درست شد و توی تاریکی که فقط یه کم جلوترش با نور روشن میشد حرکت میکردم به همه احتمالهای عجیب غریب ممکن فکر می کردم، اینکه الان یه ماشینی بپیچه جلوم و خفتم کنه، اینکه ماشین یهو خراب شه و من این وسط بمونم و باز یکی بیاد خفتم کنه. ( کلا یکی باید آخرش خفتم می کرد تا ترسناک باشه ;) ) اما شب و سکوتش و کوهایی که توی تاریکی سایه ای ازشون بود کم کم من و گرفت و ترکیبش با جاده و موزیک یه حال درست حسابی بهم داد. البته هیجان ترسناکی همچنان ته دلم وول وول می خورد.
کلا قسمت بی آبادی جاده فکر کنم بیشتر از 10 دقیقه رانندگی نباشه، بعدش می رسی به اون بالا و رستورانها و روشنایی و بعدش هم یه سرازیری پر شیب و منظره ای بزرگی از تهران توی شب با همه چراغهاش که بعضی وقتها باعث می شه حواست از رانندگی پرت بشه و آخر سر هم برگشت به اتوبان و خونه .
کل ماجرا نیم ساعت هم نمی شد، اما حس خوبی بهم داد، سر زنده و خوشحال برگشتم تو پوست همون دختر خوب خانواده با یه عالمه خرید!

غیر قابل پیش بینی باشین!
- بهش می گم خودم از دست خودم دارم دیوونه می شم، می گه من خیلی وقته اینطوریم! اونوقت این الان همدردیه، باید یعنی خوشحال شم آیا؟
- دختر 20 ساله ی تازه دانشگاه رفته، اومده داره از من سوال می کنه که برای اینکه از همکلاسیهای پسرش آمار بگیره که چه ساعتهایی رو دارن اینترنتی بر می دارن تا اونها هم همون ساعتها رو بردارن، اما یه جوری هم بپرسن که ضایع نباشه و پسرا فکر نکنن خبریه، چی بگن بهتره؟ اصطلاحا چه جوری سر صحبت رو باز کنن اونم از توی SMS! بابا خب انقدر تکنولوژی نزارین باسیه این بچه ها، همون ثبت نام کاغذی خیلی بهتر بود،ملت همه از رو دست هم می نوشتن، من ضایع نمی شدم که چی جواب اینو بدم!

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

من و پوک می زنی آروم، خرابم می کنی از سر

دلم می خواد بنویسم
نشستم وسط یه روزکاری شلوغ و دارم می نویسم. تمام این مدت با همه این سوژه های فرهنگی علمی اجتماعی زیادی که داشتم حس نوشتنم نیمده بود، ماکسیمم یه مدتی سوژه رو پرورش می دادم و ولش می کردم. بعد یهو امروز حس نوشتنم زده بالا و هیچ جوری نمی تونم جلوش رو بگیرم. فکر کنم به pm دوست جون ربط داره که غرزده بود که بنویس دیگه.آخه این چند وقته همش می یومدم وبلاگ رو نگاه می کردم ببینم شاید یه نفر کامنتی گذاشه باشه که بابا بنویس دیگه! یعنی خنده داری این منِ من اینه که با اینکه خودش دوست داره که یه کاری رو انجام بده ، اما گیر می ده که یکی دیگه حتما بهش بگه تا انجامش بده. بچه عاشق انگیزه بیرونیه بیشتر تا خودش!
پسر خوشگله می گه تو خیلی تنبلی! منم پشتم رو می کنم و بهش می گم خب که چی، هستم! اما پیش خودم فکرمی کنم : بچه داری تند می ری، کسی تا اینجا نیمده که سالم برگرده سرجاش.
جناب پدر می فرمایند: تو حسش رو نداری. وقتی براق می شم بهش که ببخشیییید! می گه نه خب منظورم بد نبود که اینم یه مدلشه. حس نداشتن یعنی تو راحتترین کارو انتخاب می کنی، بد نیست که! منم براش پشت چشم نازک می کنم و می گم همینه که هست.
جناب روانشناس می فرمایند: کدوم آدم موفقی رو دیدی که شبها زود بخوابه و صبحها دیر از خواب پاشه؟ منم هاج و واج نگاش می کنم که هان! راست می گه خب. اما بعدش جواب خوبی براش پیدا می کنم. بعدش یعنی وقتی که دارم اولین قسمت O.C رو می بینم. آدم اصلی داستان یهو از وسط کل اون زندگی فلاکتی که داره با یه تلفن پرت می شه وسط یه زندگی دوست داشتنی عالی با یه خونه کنار استخر به چه جالبی توی یه خونه چه گنده تر با آدمهای بهتر و مهمترین مشکلش می شه کنار اومدن با دوست دختر شاه پریونش و دوست پسرهای قبلیش که خانم به خاطراین آقا پسر جدید از ناکجا آباد اومده، همه رو ول کرده. و همه اینها چون اون بچه خوبیه، که خب هم ساده است و هم به وفور در ما یافت می شود. پس این میشه اعتقاد داشتن به رویا. می شه نشستن و منتظر این بودن که بلاخره شانست از خواب بیدار بشه و تو هم بیوفتی وسط اون قصه قشنگی که از بچگی بهت قولش رو دادن که اگه کار های بدی نکنی ، اگه حواست به همه باشه غیر خودت ، اگه همه چیزهای خوب رو بدی به بقیه ، به جای همه اونها یکی از آسمون قراره خوشبختت کنه. و مگه خوشبختی غیر از خونه و کار و ماشین و دوست داشتن نیست؟ بعد حالا جنابعالی درست ته 30 سال زندگی اومدی نشستی جلوی من و می گی که همه اینها کشک بود، که من می باید به جاش چه کارها که نمی کردم؟ بعد اونوقت من باید بشینم نگات کنم و قبول کنم به همین الکی الکی زندگی من رو بر باد بدی؟ نه جانم به این راحتیه به نظرت؟ تو جای من!
همکار با سابقه تر نصیحتم می کنه که هی با این همکارای دیگه اینور اونور به گشت و گداز و ولخرجی نرم. می گه تو شکل اونها نیستی، اونها هرکدوم یه بابای پولدار دارن که دست آخر ساپرتشون می کنه، اما تو چی؟ پس انداز این 7 سال کار کردنت کو؟ خونت کو؟ منم سر به زیر تائیدش می کنم که آره خب راست می گی، تقریبا آهی در بساط ندارم و همین چندر غاز ی که در میارم و دارم در ماه خرج می کنم و اگه یه ماه ی تصمیم بگیرن دیگه بهمون حقوق ندن، پولی ندارم که باهاش ماه رو سر کنم، فکر می کنم خب باید به فکر بود تو سر دهه چهارم!
روی صفحه مانیتورم یکی از کارهایی که باید انجام بدم رو اوردم بالا و همچی افتادم روی این دفترچه و دارم تند تند می نویسم که هرکی رد بشه فکر می کنه من چقدر مشغولم. اینجوری می چسبم به میزم و از زیر همه کارهای ریز و درشت در می رم تا ساعت 5 بشه و بزنم بیرون. عصر داریم با بچه ها میریم خوش گذرونی . داریم می ریم دور هم جمع بشیم قلیون دود کنیم و چرت و پرت بگیم و هی بخوریم. شب هم شام می ریم بیرون. من هیچ کار خاصی قرار نیست انجام بدم، قرار نیست چیز جدیدی یاد بگیرم یا سطح سوادم رو ببرم بالا تا توی کارم پیشرفت کنم . فقط دارم خوش می گذرونم ، همین!
فروید کوچولو می گه من دچار سندروم 30 سالگی شدم، بچه اگه ترشی نخوره یه چیزی می شه فکر کنم!

Be Cool
پیام اخلاقی این پست ( فقط مخصوص Ladies) : همش شیر و غذاهای مقوی بخورین، وقتی دوره ماهانه می شین قرصهای آهن و ویتامین و چی مصرف کنین. حرص و جوش هایی که می خورین رو نریزین توی خودتون. هر چند وقت یکبار داد بزنید، جیغ بکشید، گریه کنید. به خودتون برسین، شیر بخورین. ورزش کنید. شیر بخورین. احساسات برای بیان کردنه نه قورت دادن، به جای احساسات قلنبه ای که قورت می دین، یه غذای مقوی بخورین. وقتی بقیه پررو می شن شما هم برید تو شکمشون. اگه دارن حقتون رو می خورن و قدرتون رو ندارن، گور باباشون. اونها به شما بیشتر احتیاج دارن. حقتون رو بگیرین. شیر بخورین، مهمه ها شیر بخورین. اگه هر کدوم از اینها رو انجام ندین، تو سن 54 سالگی ، درصد پوکی استخوانتون انقدر زیاد می شه که براتون خطر مرگ بوجود میاره، می فهمین خطر مرگ! بعد درمانش آمپول 800 هزار تومنی که درد زیادی داره و باید هر ماه به مدت 6 ماه بزنین. اگه نزنین استخونها خود به خود می شکنن، خود به خود. حالا هی بشینین نگران این باشین که بقیه کی و چرا می خوان ناراحت بشن!

نکته برای آینده: اگه بلایی سرش بیاد، من بابای بعضیها رو می یارم جلوی چشمشون، یعنی منتظرم این بگه آخ تا من بدونم و اونهایی که می دونن! مهمترین آدم زندگی منه.
شیر بخورین!