۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

پرواز. ترک کرد. پاریس

انگار هرچقدر بیشتر زمان از یه اتفاق می گذره بیشتر می فهمی برات چه اتفاقی افتاده و توی احساست بیشتر غرق می شی×!

چهارشنبه شب اون پرواز لعنتی 555 هواپیمایی Air France تهران رو به مقصد پاریس ترک کرد و دوتا از نزدیک ترین آدمهای زندگی من رو ، دوتا هم خون من رو که شباهت زیادی به هم داشتن، با خودش برد و برای ما دریای از اشک و یک بغل فضای خالی جا گذاشت. و خونه ای با دوتا اتاق خالی از سکنه و پر از وسایل و خاطراتی که توی دوتا چمدون کوچیک 25 کیلویی که همراه مسافرها رفت پاریس جا نشده بودن.

در تمام این مدتی که از چهارشنبه شب ساعت 2:45 تا امروز میگذره بیشترین صحنه ای که سعی می کنم صفت و محکم پیش خودم نگه دارم، آخرین صحنه بقل کردن و احساس کردنشونه. و این درست مثل اینه که بخوای آب رو تو مشتت نگه داری یا اینکه بخوای بغلت رو پر از بو و نگاه و احساس بکنی فقط برای لحظه ای لذتش رو می بری اما بعد چشم باز می کنی و می بینی فقط خالی رو بغل کردی×!

تو این مدت احساسات متفاوتی رو تجربه کردم، از خیلی خوب تا خیلی بد. اینجور اتفاقها یعنی جدا شدن از آدمهای نزدیک . خواه ناخواه روی زندگی آدم تاثیر می زاره و آدم رو از روال زندگیش دور می کنه. ساده ترین حالتش اینه که هر روز صبح پامی شدی با دوتا آدم حتی شده با کله هم سلام می کردی صبحونه میخوردی می رفتی بیرون و شب که می یومدی با همون دوتا آدم بازهم فوقش با کله خداحافظی می کردی و می رفتی می خوابیدی! حالا دیگه صبحا برای دوتا آدم کمتر باید کلت رو تکون بدی و خب این اولین نکته ای که باعث می شه دلتنگیه. یعنی دلت تنگ می شه برای سر تکون دادن هات. حالا حرفی از خنده ها، حرف زندها، تو سر و مغز هم زندها تلفن ها و خیلی ها های دیگه نداریم که اگه بخوای مثل آدم بهش فکر کنی، می تونی تا ته دلتنگی و از اونجا تا ته افسردگی بری. یعنی حتی اگه همه پنجشنبه از صبح تا عصر رو هم بشینی کف خونه و زار بزنی ، بازهم خالی نشدی که بدتر هم شدی وعصری بعد از دیدن یه کارتون که آخرش همه خانواده با خوبی و خوشی هم دیگر رو بغل می کنن، دوباره زار زدنت شروع می شه. چون یادت میاد که حالا حالا ها ممکنه نتونی دوتا از اعضای خانواده رو با هم بغل کنی!

در واقع خیلی راحت با همین بهونه ها می شه ته افسردگی بمونی. ول بشی توی کاناپه و هی کانال تلویزیون بالا پایین کنی و حتی کانال های با پارازیت رو هم با دقت نگاه کنی و رسما اعلام کنی که حوصله کسی رو نداری. همه اول سعی می کنن کمکت کنن، دعوت می کنن بیای باهاشون بیرون، سعی می کنن بهت حرفهای امیدوار کننده بزنن. اما تو با بی حوصلگی همه دعوت ها رو رد می کنی وجواب تلفن ها و اس ام اس های رو نمی دی یا اگه دیگه خیلی یکی گیر داد گوشی رو بر می داری و چنان باهاش بدرفتاری می کنی که طرف خودش سریع قطع می کنه. در نتیجه دوستای دور و نزدیک کم کم می زارن تو حال و هوای خودت بمونی و تو هم همچنان جلوی تلویزیون نشستی و در حالیکه فیلم نگاه می کنی یا نمی کنی فکر هایی می کنی که آخرش این معنی رو می ده:" من موجود تنهای بیچاره ایم که برای کسی مهم نیستم و هیچ کس من رو دوست نداره"!

خوب دیگه همه می دونن اگه این جور فکر کردن ادامه داشته باشه آخرش چیه×! در حالیکه این نتیجه رو خیلی راحت می شه عوض کرد. فقط کافیه که یکی از تلفن ها رو جواب بدی یا اینکه پاشی بری بیرون حتی اگه کسی دعوتت نکرده بزنی بیرون و مبارزه ای به اسم زندگی رو ادامه بدی. چون مطمئنا وقتی ناراحتی کمتر حوصله بقیه آدمها رو داری چون کمتر آدمی پیدا می شه که دقیق درک کنه تو چه احساسی داری(تو جامعه آماری من دقیقا یک نفر از بین 20 نفر) و آدمها بنا به شخصیتشون شروع می کنن حرفهایی بهت زدن که بعضیهاشون اصلا مناسب نیست، مثل اینکه" اشکال نداره تو حالا باید خوشحال باشی یکی یه دونه شدی." یا "بابا تو که در هفته سه بار هم درست حسابی نمی دیدیشون چرا انقدر ناراحتی "! و خب سخته که برای همه سعی کنی خودت رو آروم نشون بدی یا اینکه توضیح بدی که بابا ما هم آدمیم ها حتی اگه بنظر نیاد×! سخته بری بیرون لبخند بزنی حرف بزنی توضیح بدی. وقتی رفیق شفیق می یاد تعریف کنه که داداش کوچیکش رفته سربازی و همه تو خونه ناراحتن. کنترل اشکهات سخته و اینکه هیچی نگی و نزنی تو ذوقش که پس ما چی که رفتن که رفتن×!

خلاصه از اون روز تا حالا جنگ عجیبیه بین افسرده بودن یا زندگی کردن درون من درجریانه . در روز لحظه به لحظه از این به اون سوئیچ می کنم. وسط کار سر کلاس یا تو خونه بیشتر. انجام کارهای روزانه ام توی خونه سختر شده . برنامه نویس بودن وقتی ته مایه قوی از افسرده گی تو وجودت داره وول وول می خوره خیلی سخته چون تنها چیزی که نداری تمرکزه! بیشتر دلم می خواد یه گارفیلد واقعی بودم که الان سر جاش لم داده بود و یکی در حال نوازش و توجه کردن و رسیدگی بهش بود. مطمئنا تو خونه ما چنین اتفاقی نمی یوفته، چون هیچ کس حتی حال و حوصله غذا پختن رو نداره چه برسه به نازو نوازش و بقیه ماجرا×!

حالا فکر کن چنین دپ و سیگار لازم و دود لازم. اونوقت بری هم تویه جایی که همه قلیون خوش بو می کشن، اما تو یه جمع 20 نفره ای سوپر پاستوریزه باشی ، یا سوپر تظاهر به پاستوریزه، که فقط یه نصفه جغل پاییه قلیون باشه ×! مجبوری که کنترل کنی خودت رو دیگه!

تا حالا احساس کردین که قلبتون دو تیکه بشه یعنی که عین این کیک های صبحانه یکی دو طرف قلبت رو گرفته باشه و کشیده باشه و یه دفعه یه چیزی بگه قرچچ و بعد دوتا تیکه قلب داشته باشی×! اونشب تو فرودگاه یک چنین احساسی داشتم ×!

اما احمقانه اش اینه که زندگی ادامه داره عین همیشه و این انتخاب توئه که ادامه اش بدی یا یه جایی وایسونیش ، احساس خوبی بود وقتی فهمیدم که دست منه که وایسم یا برم و خب ظاهرا به نظر می یاد که من حرکت کردم×! البته در این مسیر حرکت دوست های خوبی که درکت می کنن یا تحملت می کنن خیلی مهمه تویی که با یه من عسل هم قابل خوردن نیست×!

کیبوردم هم احساساتی شده تفلک کیلیداش قاطی کرده هر کیلیدی که به غیر از حروف رو که فشار بدی یهو سه تا کلید رو با هم انگار فشار دادی مثلا این فقط علامت تعجبه ×! اما ضبدر هم خودش میاد. خب کیبوردهام احساس دارن دیگه×!

زنده باشین

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

Aman...

الان بعد از یک ساعت و نیم مثلا سر کار اومدن، نمی دونم که برای سرحال شدن و روشن شدن مغزم، یه لیوان چایی داغ بیشتر موثر تره یا یه پرس موزیک جواد پر سروصدا! اما خب به علت وجود ماه رمضون، فعلا گزینه موزیک بهتره، گو اینکه حتی اگه برم چایی هم بریزم کسی اینجامشکلی نداره وقتی از 25 نفر آدم حداقل 18 نفر روزه نیستن!

مسخره است که آدم 5تا وبلاگ در زمینه های مختلف از خودش در کرده باشه اما اندازه سر سوزنی تمرکز نوشتن نداشته باشه! اما خب تصمیم گرفتیم خیر سرمون که اینجارو حتی شده با تخلیه مغز هم خالی کنم، چون به علت اتفاقات پشت سر هم که از 5شنبه افتاده دیگه دارم overflow می شم! و احتیاج به تخلیه روحی روانی دارم! باسیه همین اصلا اینجار و از خودم در کردم !

از 5شنبه تا حالا دارم گیج می زنم! در این حد که دیشب بعد از کلی زحمت که بالای یه کد کشیده بودم ساعت 1 شب زدم کل کد رو پوکوندم و تا ساعت 3 فقط تونستم خود کد ها رو برگردونم حالا کار کردن نکردنشون پیش کش! این ویژال استودیو هم این هوشمندیش کار دستت میده یه جاهایی ! بر میداری تعریف رو کامنت می کنی خودش تشخیص می ده که نممی خوایش و از کل پروژه حذفش می کنه، خلاصه که جنبه نداره!

الان وضعیتم مثل اون برنامه نویسیه که توی یه برنامه گنده، از اول خودش می دونسته که فلان مسئله براش مشکل درست می کنه اما شروع می کنه به کد زدن و هی هر دفعه می گه، براش یه فکری می کنم. بعد که برنامه به اندازه کافی گنده شد، یهو مشکله بنگ می خوره تو صورتت و کل برنامه رو می خوابونه! تو هم نمی دونی که حالا چه غلطی باید بکنی!

مسخره ترش عکس العمل بقیه است که می گن: واا چرا ناراحتی باید خوشحال باشی! هرچی بیای توضیح بدی که بابا منم آدم ، منم حس دارم، من دلم تنگ می شه! می گن نههه خب باید خوب فکر کنی، مثبت فکر کنی!

منی که کلا با تغییر تحول مشکل بنیادین دارم و خیلی کند و مورچه وار تغییر رو درک می کنم و باش کنار میام! منی که آدمها حتی معمولی ترینشون حتی اونهایی که از توی کوچه رد می شن هم روم اثر می زارن و تحت تاثیر قرار می گیرم و سریع احساساتی می شم! من که باید آدمها کنارم باشن تا ازشون انرژی بگیرم و باشون حرف بزنم! چه جوری باید دوهفته ای با یک چنین تغییر گنده ای کنار بیام! لحظه ای فکر کردن بهش مغزم رو می پوکونه !

باسیه همین از 5شنبه تا حالا هرکی رسیدم گفتم! یعنی نمی تونم تنهایی تحملش کنم و احتیاج به انرژی آدمهای دیگه دارم برای تقسیمش، خیلی گنده تر از اونیه که بخوام هضمش کنم! دیگه آخره شبی از رامین خجالت کشیدم بعد صد سال دیده بودمش آنلاین داشتم زجه موره می کردم که چرا اینجوریه و چرا اونجوریه، اما حرف جالبی زد گفت بعضیها آتیشی توی خودشون دارن که فقط باید برن تا این آتیش رو جای دیگه آروم کنن، فقط باید برن!

مثل اینکه همه قراره برن و در نهایت گارفیلد بمونه و حوضش!

قدر لحظه لحظه بودنتون رو بدونین! لحظه لحظه اش رو لمس کنید، اینه فقط که واقعیه!