۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

Nothing

دقیقا پر از هیچم!
و با اینهمه هیچ نمیشه رفت عروسی!
بیچاره مامانم هیچ کدوم از آدمهای خانواده اش عادی نبودن که بشه باهاشون یه عروسی درست حسابی رفت و جلوی فامیل پز داد که بعله این دختر بزرگمه ، این شوهرمه ، اینم دوقولهامم! و همه بگن به به به! چه خانواده خشگل و خوشتیپ و خوشبختی!
بیچاره مامانم!

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

چه زود فراموشت شد عهد روزهای پاییز

یهو گفت دلش برام می سوزه، خیلی تنها شدم! یهو گفتم آره خیلی ! اونموقع راحت بودم. اما نمی دونم چرا از اون روز تا حالا همش حالم بده. نمی دونم دقیقا چی حالم رو بد می کنه، اینکه تنهام یا اینکه اون باهام صادق بوده یا شاید اینکه دلش برام می سوزه!
می دونم که دوست ندارم کسی دلش برام بسوزه بخصوص اون. بعضی آدمها هستن که حرفهاشون روی ذهنت اثر می زاره.طرف حرف رو زده و رفته دیگه الان یادش نیست. اما حرف رفته توی کلت، آروم آروم از طریق گوشات رفته اون تو و کم کم تو لایه های زیرین مغزت نفوذ کرده تا رفته اون ته ته کلت!
اینجوری می شه که دیگه نمی تونی از شرش خلاص بشی، هرجا بری و هر کاری بکنی اون حرف اونجا ته کلت نشسته و بهت زل زده. در واقع زل نزده می شه گفت یه میخ برداشته و هر چند وقت یکبار یه سیخونکی می کنه که یادت باشه که اون اونجاست. هرچی حرفه بدتر باشه و هرچی کسی که اونو گفته مهمتر قدرت ته نشین شدنش بیشتره همچنین قدرت سیخونک زدنش.
اوایل می تونی تظاهر کنی که مهم نیست و فراموشش کردی ، خب اون کاری به کارت نداره چون داره جای خودش رو پیدا می کنه و وقتی جاش مشخص شد فعالیتش رو شروع می کنه. مثلا یک بعداز ظهر نشستی و داری راحت زندگی می کنی که یهو دینگ اولین سیخونک ظاهر می شه و یکدفعه یادت میاد که اوه فلانی اونروز این حرف رو زد. و بعد ماجرا شروع می شه. نمی تونی از کلت بندازیش بیرون نمی تونی فراموشش کنی اون انقدر اونجا نشسته و سیخونک زده تا تو بلاخره یه کاری بکنی باید بریزیش بیرون .
مثلا می تونی بری شروع کنی به فلانی بد و بیراه گفتن که یک روزی یک چنین حرفی زده و انداختش تو کله تو که هی بهت سیخونک بزنه. یا اگه انقدر دل و جرئتش رو نداری بری و پیش یکی دیگه حرف بزنی در واقع درد و دل کنی و بگی از روزی که فلانی اون حرف رو زد و اون حرف اومد تو کله من جا خوش کرد دیگه یه روز خوش ندیدم. نمی دونم چرا این کار و با من کرد مگه من چیکارش کرده بودم ، کم بهش خوبی کردم کم کمکش کردم این حقم بود ، آیا؟
یا در نهایت اگه نمی تونی هیچ کدوم از این کارها رو بکنی می تونی یه وبلاگ بزنی و اون تو بنویسی ، و چون می خوای همه هم وبلاگت رو بخونن چون خب دنیای سایبر و باید عمومی باشه وگرنه که باید بری توی دفترچه خاطرات دوران راهنماییت بنویسی ، خلاصه چون ممکنه طرف فلانی هم بیاد و بخونه و تو از اولش روش رو نداشتی که مستقیم بهش بگی می تونی با استعاره بنویسی مثلا در حد سه چهارتا کلمه مثل این: "نمی دانم چرا از آن روز تنهاتر شدم!" یا اینکه یه چندتا بد و بیراه روشنفکری هم بدی ، که من بلد نیستم همه می دونن که من چقدر مودبم! یا اینکه بیای مثل من یه وبلاگ بزنی بدون اینکه کسی بدونه و خودت باسیه خودت بنویسی و هی هم بنویسی و توضیح بدی تا اینکه همه اون حرفه کامل بیاد بیرون و بچسبه به صفحه مانیتور و یه تایتل هم براش بزاری و دگمه انتشار پیام رو بزنی تا هم یه پست جدید نوشته باشی برای خالی نبودن عریضه و هم خالی شده باشی.
اونوقت می تونی با خیال راحت بری برای خودت چایی بریزی و بخوری و یه دوری بزنی تو خونه و آروم آروم اتاقت رو مرتب کنی ، البته اگه اصلا قابل مرتب کردن باشه. چون می گن دانشمندهای آمریکایی ، که خب خدان دیگه اینکه توش حرفی نیست، کشف کردن کار خونه برای خانم ها بسیار بسیار مفیده و تو هم برای هرچه بیشتر سالم بودم همش داری کار خونه می کنی !
این بود انشای ما در مورد تنهایی کار خونه و چای!

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

درد بی عشقی ما یعنی هیچ!

یکدفعه دیدمش، اونجا بود و من در کسری از ثانیه کم اوردم. تاحالا این حالت رو تجربه نکرده بودم اینکه یه هو از زندگی خالی بشی و همه اون غمها بیاد تو صورتت. مثل وقتی سوار این قطار وحشت ها می شی و از بالاترین نقطه رها می شی ، یهو دلت خالی می شه.

عجیبتر این بود که انقدر هنوز زیاد بود و انقدر هنوز تازه!

بعضی وقتها بعضی حماقتها هیچ وقت تمومی نداره. بعضی آدمها هیچ وقت عوض نمی شن حتی اگه سالها بگذره همونقدر تازه ان که 5 سال پیش بودن و اونوقت تو می مونی که 5 سال پیش چقدر حوصله داشتی !

نه تو تنها نیستی ، من و تو اینهمه ایم .
ای عزیز گلریز
عشق
یعنی
همه
چیِِز.....


پ.ن : می دونم حتی خودم هم که بعدا بخونمش چیزی نمی فهمم چه برسه به شما!

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

که خدا کند خدایی

خدا یهو یه حالی بهت می ده می گی wow ای ول یه جام همچی حالتو می کنه تو کوزه که می گی زپلشک!
اینجوره که خدا خدا می شه!

نمی دونم چرا اما یهو دلم خواست داستان سرایی کنم! انگاری اینجوری دنیا بهتر بود !