۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

تو نگات آدم و محکوم می کنه، تکلیف آدم و معلوم میکنه!

وقتی تنهایی فرقی نمی کنه که پراید باشی یا بی ام و. هر دو یه کار رو می کنین، بلوار رو دور می زنین!
---
اول کلاس فکر می کنی مطمئنا من میمرم همه اینارو بخوام انجام بدم، آخر کلاس میرسه و هنوز نمردی، اما له شدی. به این میگن زندگی!
---
وقتی میری لباس مارکدار n تومنی می خری باید به یک نکته ای توجه کنی، مارکش توی لباس پشته یقه اشه. فقط در صورتی که پشت و رو بپوشیش می تونی اینو به ملت حالی کنی!

...
پ.ن: تایتل کلا بیربطه ، فقط یک زمزمه است!

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

هذیانهای شبانه ذهن من!

جناب روانشناس فرمودن از من خیلی راضین، چون من از لحاظ روحی جولانگاه مناسبی باسیه فعالیت های ایشون هستم!*
من انقدر عصبانی بودم از این جناب روانشناس، بعد از یه سری اظهار فضلهاشون، در همین حین که خون خونم رو می خورد، یهو ایشون فرمودن که : خب چه احساسی داری؟
من: هه هِه هِه!
جناب روانشناس: الان راحت باش می خوای فحش بدی، فحش بده!
من همچنان: هِه هِه هِه هِ هه!
جناب روانشناس: خب این خنده ها عصبیه دیگه!
من: اِ، خب هِهِ هه!هِه!
...
الان یکی بیاد به من چند فخره فحش یاد بده که بهتر از احمق بیشعور باشه، مثل دهنت رو ببند! ( عمرا من اینو بگم)
کثافت ِ الاغ ِ عوضی، مرتیکه! ( از این مرتیکه خوشم میاد)
خلاصه باید یکم فحش تمرین کنم که وقتی عصبانیم تو روی ملت هِه هِه هِه نکنم. حالا این که خب جناب روانشناسه از خودمونه، اما بقیه چی می گن! نمی گن دختره خل شد، رفت! ( حالا نه اینکه تا همینجاش همین رو نمی گفتن)
کلا این جلسه جناب روانشناس مارو شستن گذوشتن کنار، بعدشم فرمودن خب حالا برو فکر کن که من راست می گم یا نه!
اونوقت همچی دلم می خواست مثل این خرس توپولویه اهدایی دایناسور، می تونستم پاشو بگیرم بکو بمش به درو دیوار و هی جیغ بزنم سرش، آخ اگه می شد!
ببینید شماها که نمی تونید من رو از دست خودم و این جناب روانشناس نجات بدین، پس بیاین تا دیر نشده من و بردارین و ببرین شمال، من اگه افتادم مردم از دست این شمال نرفتنمه ها!
در نهایت هم فکر کن آدم با این حال و اوضاع آخر شبی بشینه این The phantom of opera رو نگاه کنه، خب معلومه همش با این خود جناب The phantom همزاد پنداری می کنه، خب از بچه چه انتظاری دارین!

پ.ن:* ایشون درواقع یه چیزی تو این مایه ها گفتن به این معنی که من کشش روانی خوبی دارم! حالا گیر ندین من فقط برداشت آزاد انجام دادم که سوژه باسیه وبلاگ نوشتن باشه!
پ.ن: من همیشه از این آهنگ لذت می بردم و حالا امشب از فیلمش هم به همون اندازه!
In sleep he sang to me
In dreams he came
That voice that calls to me and speaks my name
And do I dream again for now I find
The Phantom of the Opera is there
Inside my mind

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

اعصاب نوازان

به شدت با هم دعوا می کنن! اما در همون حال تا این سریال دلنوازان شروع می شه هردو می شینین پاش و باهم نگاش می کنن!
به نظر شما این سریاله انقدر کشش داره یا اینکه این همون ازدواجه!

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

فحش دادی؟ خودتی!

وقتی این نوشته رو می خونم ، می دونم چی میگه و دقیقا به خاطرهمینه که من از تعریف "آدم خوبی هستی" متنفرم. یعنی یکی بیاد به من بگه " تو دختر خوبی هستی " ، که آدمها زیاد این رو می گن البته، به خیال خودش هم حرف خوبی زده خب، درست مثل اینه که به من فحش داده. و با اینکه بهم بگه "عجب آدم خسته کننده ی بی خاصیت هستی که تازه دوزاریتم نمی افته که حوصله آدمها رو سر می بری و همش هی می یای به آدمها الکی محبت می کنی". یعنی دختر خوب دقیقا یک چنین معنی رو به ذهن من می رسونه: دختری که هیچ چیز جالب توجهی نداره و فقط خصوصیت مهمش اینه که همش حواسش به آدمهای دیگه است که باسشون چیکار کنه، اونا خوشحال شن. بعد اون آدمها هم بود و نبود اون دختره، براشون فرقی نمی کنه. خوب بودنش بهتر از نبودنشه، کی از بودن کنار یه همچی آدم خوبی، بدش میاد؟ اما اون آدمه هیچ وقت آدم اوله نیست، همیشه در رده های دوم سومه، خوبه باشه اما نبودنش هم خیلی وحشتناک و بد نیست، دنیا پره از این آدمها!
بعد تو، تویی که یه دور من اینارو برات توضیح دادم، تازه با کلی احساسات ناراحت کننده ای که ازم بروز می کنه. و کلی اومدی درک و چی و چی کردی. بعد من اون همه تلاش کردم ( حالا تلاش هم گیریم که نه، سعی که کردم، هان؟) که اون دختر خوبه نباشم، که فقط خوبه، هیچ چیز خاصی نداره، فقط به درد این می خوره که آخر هفته ها یه چند ساعتی بری باش بیرون حال کنی، یا وقتی کاری داری و کارت گیر کرده باشه که کمکت کنه، یا اینکه تو مهمونی های دوستات با خودت اینور اونور ببریش و همه انگشت به دهن بمونن که وای عجب دختر خوبی گیرت اومده! اما اون دختره خاصه نیست که تو دور هم جمع شدنهای پسرونه دوستانت دربارش با احترام با بقیه حرف بزنی، اونی که می خوای همه جوره داشته باشی نیست! هان من باسیه اون تلاش کردم!
بعد اومدی آخره ماجرا باسیه اینکه همه چیزو خوب و خوش تموم کنی، یه جایزه خوب هم بهم بدی و کلی هم حال بدی ، بهم می گی : " تو دختر خوبی هستی!"
می دونی نمی دونم از کدوممون بیشتر لجم می گیره، از تویی که کلا من رو نگرفتی یا از خودم که همچنان دختر خوبه بودم و اونجائیکه این حرف و آخر ماجرا زدی یه چار پنج تا فحش آبدار ( که ته ته فحش های من بیشعوره) بهت ندادم که یادت بمونه هیچ وقت هیچ وقت به هیچ دختری که باهاش تو رابطه بودی نگی :" تو دختر خوبی هستی ..."

می دونین، ( اینجا منظورم به شما خواننده های گرامه) این ماجرای دختر خوب بودن من، با همه خصوصیاتی که بالا شرحش رو دادم، ماجرای طولانیه و موضوع متنفر بودن من از این حالت هم ماجرای طولانیه دیگه . اما من همیشه از دخترهایی که اصلا خوب نیستن، پسرها رو بلدن چه جوری آچمز کنن، می تونن چندتا رو با هم داری کنن، از همه سواری می گیرن و آخر سر هم هیچی به هیچ کسی ندادن، به شدت خوشم میاد! حالا کی من اونجوری بشم، خدا داند!

همین!

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

The Holiday!


من یکی رو می خوام همین الان که بهم بگه
َAnd what I want...
is You...

زود تند سریع لطفا!

آقا بیاین این فیلم The Holiday رو ببینید، خدااااااااااااااااا!
یعنی یکی بیاد من و Switch Homes کنه ، ترجیحا همون LA
حالا LA نشد یدونه از اون مایلز ها هم بفرسته بد نیستا!
به قول لیلا دونقطه دی!

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

اجبار تلویزیون دیدن!

این تبلیغ رو دیدین تو شبکه 2 ، البته اگه هرازچند گاهی تلویزیون نگاه می کنین یا مثل خونه ما مجبور هستین نگاه کنید چون خانواده علاقه وافری به این سریالهای هر شبه دارن. خلاصه این تبلیغ هست که جدیدا هر شب می زاره فکر کنم، یارو پسره نشسته، باباشم که پیره کنارشه، یه گنجشکه بدبخت هم اون اطرافه داره می پلکه مثلا، باباهه هی می پرسه اون چیه، پسره می گه گنجشکه، دوباره می پرسه، پسره می گه گنجشکه، دفعه سوم ، چهارم دیگه پسره خل می شه ، داد می زنه و می گه بابا اون گنجشکه چرا انقدر سوال می کنی؟
بعد باباهه پا می شه می ره یه دفترچه میاره می ده پسره می خونه که اون تو خاطراتش نوشته وقتی پسرم کوچک بود، توی پارک از من 34 بار پرسید که این چیه منم هر بار بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم گنجشکه! بعد هم پسره که این رو خونده شرمنده می شه و اینااا!

این تبلیغ همچی حرص من رو در میاره که نگو!
اولا اگه واقعا باباهه همیشه انقدر با حوصله و با محبت بچه رو بزرگ کرده بوده، بچه الان انقدر عصبی و زود جوش نمی شده!
دوما اگه باباهه واقعا اون موقعه اون کارو از روی مهر و محبت کرده ، پس چرا الان داره انتقام می گیره؟ یا به عبارتی تلافی می کنه که حالا بیاد به پسره بگه ، دیدی من چقدر از تو بهترم و تو چقدر نا مهربونی!
سوما، از لحاظ منطقی حرکت پسره درسته، چون باباهه وقتی بچه کوچیک بوده حرکتهاش براش جالب بوده، انتظاری هم نداشته که حرکت منطقی بکنه، مثلا n دفعه بره هی یه کاری رو بکنه و هی یه چیزیو بگه. اما پسره از باباش که آدم گنده ایه، انتظاره حرکت های عجیب نداره، حتی خوشش هم نمیاد که فکر کنه باباش خل شده و هی یه چیز واضح رو می پرسه، پس خب عکس العمل طبیعیش اینه که عصبانی بشه و بگه ای بابا چرا انقدر سوال می کنی!
خلاصه که به جای اینکه بیان چیزهایی نشون بدن که یکم رفتارهای منطقی رو باب کنه، همچنان رفتارهای شعارزده احساسی رو باب می کنن که الا و بلا به پدر مادرتون احترام بزارید! بدتر انگار به آدم می گن این کارو نکنی ها!
والا!

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

Happy birthday to mee :D

وقتی صبح دایی زنگ زد باسیه تولدم و بعد از مبارکی و تعارف های دیگه ، گفت که از روی facebook فهمیده که تولدمه، اول کلی به این تیکه دایی جان خندیدم که همیشه عادت داره سر به سر ما جوونهای گیر کرده تو اینترنت و اینا بندازه. اما بعد که قطع کرد و یکم گذشت تازه دوزاریم از حرفش افتاد که هان چی گفت! از روی facebook فهمیده چون دیگه اون یار همیشگی که همه تولدهای همه آدمهای دورو نزدیک فامیل رو به موقع یادآوری می کرد و کادوهای هیجان انگیز براشون می گرفت مطابق با سلیقه هاشون، نیست که امسال هم باهم بیان تولد خواهر زاده ای اول و مثل همیشه خوشگل ترین و جالب ترین کادو رو بیارن!
پارسال همین موقع زن داییم که از روز اول بهش می گفتم و می گفتیم خاله، رو تخت بیمارستان بود و داشت با یک بیماری عجیب یهویی دست و پنجه نرم می کرد. انقدر دوستش داشتم که تمام اون روزها فقط به این فکر می کردم که چند وقت دیگه خوب می شه و عید دوباره کنار هم جمع می شیم و اونم خوش و خندانه! می دونم به غیر از من، کلی آدمهای دیگه هم که می شناختنش و تعدادشون هم کم نبود، تمام اون دوماه لعنتی به همین موضوع فکر می کردن و فقط همین رو می خواستن. این از تعداد بازدید کنندهای هر روزش توی این مدت دم در بیمارستان معلوم بود که همه می خواستن برن بالا و 5 دقیقه هم که شده از پشت شیشه به اون موجود دوست داشتنی خوابیده روی تخت نگاه کنن!
حکمتش رو نمی دونم، راستش پیگیرشم نیستم که بدونم. اما خدا نظرش برخلاف نظر همه اون آدمهای کوچیک بزرگ دعا گویی بود که توی این مدت به هر چیزی متوسل می شدن، تا مطمئن باشن که عزیزشون پیششون می مونه. یکم بهتر شد تا خداحافظی هاش رو بکنه و بعد شب یه عید خوب، برش داشت برد و حسرتش رو دل جماعتی گذاشت که نصف شدن از اون شب!
زن کاملی بود، نمونه درستی از زنانگی که همه آدمها چه زن و مرد عاشقشن. می دونست چیو کجا و کی بگه! با کی مدارا کنه با کی نه! کجا عشوه بیاد کجا محکم باشه. همیشه پوست صورتش تمییز و براق بود و لباسهای زیبایی می پوشید که کاملا برآزنده اش بود. با اینکه همیشه از آخرین مدهای روز و زیباشناسیها ی زمونه خبر داشت، اگه مناسبش نبود استفاده ای نمی کرد. همیشه عاشق عروسیهای فامیلی بودم، به خصوص اگه اصفهان بود. چون یه قسمت خوبش این بود که می شستی زیر دست خاله و اون به بهترین حالت موی سرت وصورتت رو آرایش می کرد.
مسافرتهای دست جمعی ای که به همت اون و فعالیت های دایی راه می یوفتاد همیشه بهترین قسمت تابستون بود، چه جاهایی که ما نرفتیم و چه کارهایی که تو بچه گی نکردیم، آخرین نفری که دعوامون می کرد خاله بود. تو همه مسافرتها حواسش به خودش و خانواده اش اول از همه بود، اما امکان نداشت بزاره به کسی بد بگذره. همیشه حلال مشکلات همه زوج های جوون بود، به دخترها سفارش می کرد مواظب شوهراتون باشید و به پسرها که هوای زنها رو داشته باشید. عاشق شوهر داریش بودم و همیشه تو عالم بچگی دوست داشتم یه روزی شکل اون بشم. پر از بوی خوب و چیزهای جالب و اینهمه دوست داشتنی.

نمی دونم چرا این چند روز انقدر به یادشم. با اینکه تو این مدت خیلی وقتها شده که یهو به فکرم اومده و دلتنگم کرده، اما این چند روز مونده به تولدم خیلی تو ذهنمه، نمی دونم شاید به خاطر کادوهایه که همیشه ازش می گرفتم، همیشه همونی بود که من توذهنم داشتم. شاید به خاطر خونه پر از خوراکیهای خوشمزه اشه که همیشه یه ظرف کشک و بادمجون یا برانی کنار اون سفره رنگینش بود و همیشه می گفت اینو باسیه تو درست کردم که دوست داری، الحق که طعم برانی رو همیشه به یاد برانی های اون می خورم که هیچ وقت هم اون مزه ای نیست. شاید هم برای آغوش گرم و پر محبتشه که حتی وقتی تو این دوسال اخیر وقت نمی کردم که همه مهمونی ها شرکت کنم، بر خلاف بقیه فامیل که تا می دیدیشون سر گله و شکایتشون باز می شد که نیستی و سراغ ما نمی یایی، هر وقت می رفتی خونشون سفت و محکم بقلت می کرد و می گفت خوشحال شدم که دیدمت، بوسه هاش واقعی بود و بزرگترین حسرت برام اینه که چرا بیشتر زنگ نزدم، بیشتر بغل نکردم، بیشتر ندیدم!
دوستش داشتم و دارم و همیشه برام عین اون لبخند توی عکسها شیرین و حسرت بر انگیزه، دوست داری عین مری پاپینز یه هو بپری توی قاب توی خونه مادر بزرگ که همه فامیل یک شب عیدی دور هم جمعن و عکس می گیرن،دلت می خواد بپری اون تو و سفت و محکم بغلش کنی و بوسش کنی و 100 بار بگی دوستت دارم
روحش شاد.

تولدم مبارک ;)