۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

بهش بگین برگرده

ساعتها رو نگه دارین، به عقربه ها بگین دنبال هم دیگه نچرخن، دیگه جلو نره هیچی.
چرا روز شب می شه؟ چرا هنوز زمین می چرخه؟ باید وایسه، چرا نمی شه حتی برای یک ثانیه هم نگهش داشت؟
هیچ وقت انقدر زیاد از گذر زمان نترسیده بودم.
انتظار کشنده است.

لطفا برای اونهایی که تنها اون بیرونن، اونهایی که از شب می ترسن و جای امنی نیستن دعا کنین. دعا کنین که روشنایی برگرده،دعا کنین که آرامش و لطافت برگرده.

مرسی از اینکه دعا می کنین و مرسی از اینکه هستین.

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

درباره شعر من چه خواهند گفت، آنها که هرگز خون مرا لمس نکردند؟

امشب فهمیدم، وقتی سیگار می کشی لازم نیست زور بزنی تا اون خاکستر سرش رو بندازی،هی نباید بزنیش به لبه جاسیگاری تا بیوفته، بلکه فهمیدم که فقط لازمه صبر کنی، هی پک بزنی و صبر کنی وقتی همه قرمزیش بره و خاکستری بشه میشه با یه حرکت ساده انگشتات بندازیش، خیلی ساده و قشنگ. فقط لازمه که صبر کنی.
خود معنوی یعنی وقتی عاجزی، عاجز عاجزی یه چیزی باشه که بهش چنگ بزنی، که وقتی مچاله شدی تو خودت و با دستات موهات رو گرفتی و می کشی و جلو عقب می ری فقط بگی خدایا کمکم کن، خدایا کمکم کن. اینجا اونجایی که هیچی نداری، هیچی. مغزت کار نمی کنه، نمی دونی باید چیکار کنی. قلبت داره تیکه می شه و تو هیچی نداری که باهاش به هم وصلش کنی. وقتی که زندگی عادی که تا دوروز پیش ازش شکایت داشتی، آرزوت می شه. وقتی می دونی هیچ وقت دیگه به اون حالت آرامش برنمی گردی، یعنی حالاحالاها بر نمی گردی.وقتی که می فهمی الان نمی تونی ناراحت باشی، نمی تونی بترسی، حتی نمی تونی گریه کنی. وقتی ثانیه ثانیه ات بااین سوالها سپری میشه که الان چی میشه؟ اینکار درسته؟ حالا چیکار کنم؟ اونوقته که می فهمی خدا چه نقشی توی زندگیت داشته! خدا قرار بوده تو اینجور لحظه ها کنارت باشه، خدا قرار بوده درستش کنه! خدا اصلا قرار نبوده اینکارو بکنه، تو آدم بده داستان بودی، اونا که نبودن! نبودن لعنتی می فهمی! اونا آدم خوبای تو بودن!
الان وقت فکر کردن به چراش نیست، وقت فکر کردن به هیچی نیست، الان فقط زمان قوی بودنه!
دفعه دیگه که به زندگی برگردم، لحظه لحظه اش رو زندگی می کنم، لحظه لحظه اش رو. حالا به جای من شماها اینکارو بکنین و اونهایی که هنوز خدایی یا حتی نیرویی یا هر چیز دیگه ای دارن که بهش اعتقاد دارن، باهاش رفیقین، بهش بگین که درستش کنه، خودش درستش کنه.
خود معنوی یعنی همین، یعنی تو به یه نیروی برتری اعتقاد داشته باشی که به جای تو کارهارو درست کنه، که تو در لحظه ای که کم آوردی بهش چنگ بندازی، که درست کنه اون چیزی که تو نمی تونی، و این نتونستن برای هرکسی یه زمانی داره، یه جایی بلاخره کم میاری و می ری سراغش بستگی به خودت داره! برای اونهایی که بهش ایمان دارن!

فیروزه امشب خیلی به یادت بودم، خیلی زیاد. همه اون چیزهایی که اذیتت میکنه رو ول کن بچه، ول کن و برو زندگیت رو بکن و حالش رو ببر، چون یه روزی مجبور میشی که بزرگ بشی، خیلی بزرگ اونموقع دیگه دیره!

خوش بگذرونین
پ.ن: می دونم پست بدیه، می دونم نباید می نوشتمش، اما نمی شد، هنوز ته وجودم یه تیکه ای بچه ای هست که خودخواههه و می خواده همه چیز برگرده به حالت خوبش که می گی هیچی نشده که. فقط اون بچه است که مجبورم می کنه بنویسم تا بریزم بیرون. مثل اینه که ساعتها زیر آب شنا کرده باشی و الان اومده باشی روی آب نفس گیری. مرسی که گذوشتین ینجا نفس بگیرم، دوباره باید برگردم اون زیر و شنا کنم، هنوز خیلی راه مونده، باید شنا کنم.

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

کوسه ها چرا به پریان دریایی پرجرئت حمله نمی کنند؟

از بین همه گربه های کوچه ما، یکیشون از همه بی مسئولیتره، یعنی هرچقدر هم من بهش یادآوری می کنم که ببین گربه جان، آدم باید توی زندگیش بپذیره که خودش مسئوله زندگی خودشه، بعضی وقتها مقصر اتفاقات بقیه هستن، اما این تویی که باید مسئولیت رفع مشکلت رو بپذیری، توی گوشش نمی ره. بازم تا آدم رو می بینه به پرو پات می پیچه که یعنی به من غذا بده. حتی این دفعه می گفت بیا از من دفاع کن، چون هرچی بهش گفتم که بابا من غذا ندارم وقتی از سر کار برمی گردم و اصولا هرچی داشتم از صبح تاحالا خوردم به خرجش نرفت و باز هی خودش رو می نداخت وسط راه رفتن آدم، تا اینکه از اونور کوچه صدای غر غری رو شنیدم و دیدم بعله یک عدد گربه قلدر داره از اونور برای این شاخ و شونه میکشه که " فکر کردی! حالا که این رفت تو، بهت نشون می دم کی تو این کوچه بزرگتره!" الحق هم گربه همچی بود که حتی من بهش گفتم پیشته، از اونور کوچه تکون نخورد، مجبور شدم برم طرفش تا لطف کنه و یه چند قدمی بره اونورتر که مثلا ترسیدم بابا! اما با اینحال برای گربه بی مسئولیت کوچه توضیح دادم که درسته که اون خیلی گنده است، اما خب کاریش نمی شه کرد یه چند دفعه که کتک خوردی می فهمی که همیشه یکی نیست که ازت حمایت کنه، بلکه این خودتی تنهای تنها و به هر حال یه جوری باید از پسش بر بیای، یا اینکه به حرفش گوش بدی وکتک نخوری یا اینکه بری کلاس buddy building و قوی بشی و از پسش بر بیای. و بعد ازگفتن این نطق بلند بالا رفتم تو و درو پشت سرم بستم تا یه تمرین عملی باشه براش و با مسئولیت بشه. الان یه مدتیه که خبری ازش نیست، فکر کنم رفته کلاس.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

زگره گشایی زلف خود، تو زکار من گره ای گشا

اس ام اس می زنه که بعد از 30 سال اینها اولین آدمهایی هستن که براشون باید دعا کرد، اینکه عملیات نجات شروع شد و این پایان مرگ آدمها توی معدنه. فکر می کنم که آره خب راست می گه Reply می زنم که موافقم ما دعا می کنیم.
- می گه برید خودِ معنوی تون رو پیدا کنید. خودِ معنوی! ترکیب عجیبیه. یه عمری تو مخمون کردن که معنویت یه چیز گنده ایه فرای ما و ما یه قسمت از اونیم. حالا ایشون تشریف آوردن و میگن: زهی خیال باطل، نه تنها بیرون شما نیست و درونتونه، بلکه شما از اون نیستین، اونه که از شماست. یعنی یه قسمت از توی موجود ضعیف توی دنیا شامل معنویت هم می شه!
تا آن لاین می شم pm می ده که الان 4 نفر رو درآوردن، پشتم می لرزه. پس تونستن! الان اونا که اون پایینن چه حسی دارن؟ می دونن که می شه آزاد شد. لینک سایت گزارش لحظه به لحظه رو بهم می ده، هر 10 دقیقه میرم چکش می کنم. دارن یکی یکی میان بالا. تند تند!
- می رم سراغ کتابخونه آبجی کوچیکه. از بین سری کتابهای بوبن، رفیق اعلی رو می کشم بیرون. معنویت رفته رو مخم و می خوام تقلب کنم. خیلی وقت پیش گفته بود که رفیق اعلی یه جور مفهوم معنوی خوبی داره. مقدمه اول رو که می خونم، پرت می شم به 15 سال قبل، کلاس دوم دبیرستان. یه شب یه فیلم می بینم، برادر خورشید خواهر ماه. پسری که همه زندگی پر از رفاه و همه جاه و جلالش رو توی سن جوانیش ول می کنه و میره دنبال کمک به فقیرهاو جزامیها( کسی که بعدها قدیس می شه، قدیس فرانچسکو گویا) فیلم اثر زیادی روم گذوشت، یه اثر لطیف از همه چیز. فکر می کردم حتما باید زد به کوه و بیابون تا رستگار شد. معلم ادبیاتم ناخواسته با فال حافظش به دادم رسید. گفت همه چیز هم صوفی گری نیست، زندگی باید کرد با همه قسمتهاش. و اینجوری بود که اعتقادم به حافظ جایگزین رستگاری در بیابان و کمک به فقرا شد.
می رسم خونه و بدوبدو تلویزیون رو روشن می کنم. کانال فرانسه به زبان انگلیسی، داره گزارش می ده.12 تا رو بالا آوردن . داره live نشون می ده، همه دنیا دارن می بینن. از این همبستگی کلی خوشم میاد. تا یه ساعت دیگه مهمون داریم و من در حال انجام کارها هر چند دقیقه جلوی تلویزیون میخکوب میشم. مادر خانومی همینطور که داره کارهای مهمونی رو می کنه، میگه چیه مگه این؟ براش توضیح می دم، میگه خیله خب حالا برو آماده شو الان یه سری آدم میان اینجا زشته، میوه ها رو هنوز نچیدی.
- بوبن نوشته: "دوستت داشته ام، دوستت دارم، دوستت خواهم داشت. برای زاده شدن تنها جسم کافی نیست. این کلام نیز لازم است" کتاب رو می بندم، زیاد از حد احساساتیه و ناخودآگاه من مدتهاست که زیرآبی می ره از این حرفها. کلا من از قدیم توی تقلب کردن شانس نداشتم. فکر می کنم چرا جواب این سوال انقدر سخته؟یعنی من جایی گمش کردم؟ چرا همیشه معنویت با احساسات همراه بوده؟ تا مدتها مطمئن بودم که یه چیزی مواظبمه، باسیه همین خیالم راحت بود. از یه جایی دیدم که اون پیرمرد گنده ریشوی مو سفیدِ من خیلی هم هر کاری ازش ساخته نیست. یعنی کارهای زیادی هست که من خودم باید بکنم و اون بشینه نگاه کنه و لبخند مهربونانه بزنه.
یه گزارشگر داره درباره وضعیت روانشناسی اونها حرف جالبی می زنه، میگه: این آدمها تا مدتها مرکز توجه خیلی ها خواهند بود و این برای آدمهایی که تا حالا زندگی معمولی داشتن و در یک چنین جای دور افتاده ای زندگی می کردن، سخت خواهد بود. مهمونها یکی یکی از راه می رسن و من همچنان کانال رو روشن نگه داشتم، صداش یکم زیاده و هیجان من هم همینطور. یکی از دوستان متعجب سوال می کنه که تو هم این کانال رونگاه می کنی؟ می گم آره بابا، این معدنچیا رو دارن با یه کپسول درمیارن، حتی ناسا هم گفته بود حالا حالاها نمی شه درشون آورد اما آلمانی ها تا حالا 16 تاشون رو درآوردن. لبخند عاقل اندرسفیهی می زنه و می گه اینام شلوغش می کنن، اینهمه آدم زیر آوار موندن کسی چیزی نگفت!چون مهمون حبیبِ خداست و احترام بهش واجب،منم چیزی نمی گم فقط به تلویزیون خیره می شم. مادر خانومی چشم غره می ره که کمش کن، لبخند می زنم و شیرینی رو تعارف می کنم. باباهه که دوتا پسراش اون پایین بودن، پسراش رو بغل می کنه و گریه می کنه،چه حسی داشته توی این 69 روز؟
- کم کم یادم میاد که خیلی هم گمش نکردم، همین چند وقت پیش بهش سر زدم و کمک به دوستی رو انداختم گردنش. میدیدم داره اذیت میشه و من کاری نمی تونم براش بکنم، اما نمی تونستم به راحتی از کنار ماجرا رد شم، پس نشستم در گوشش گفتم: ببین آقاجون، این بچه خوبیه، حقش بیشتر از اینهاست، باسیه کسی هم بد نمی خواد، با تو هم رابطه اش خوبه، پس نذار اذیتش کنن، می تونی دیگه نه؟ حداقل کاربردش برای من این هست هنوز که عذاب وجدان اینکه کاری نمی تونم بکنم رو کم کنه، دعا که می تونم بکنم.
آخرشب که دارم تو جمع و جورکردن مهمونی کمک می کنم، فقط 8 نفر دیگه اون پایین موندن. خانواده ها و وسایلشون رو نشون میده، محرابهای دعایی که ساختن، هر کی یه جوری. یکیشون که اومده بالا خیلی سرحال و آماده حرف زدنه، می گه اون پایین جنگ بین خدا و شیطان بود و خدا برنده شد! فکر می کنم جنگ بین طبیعت و انسان بوده، انسان ثابت کرد که از پس طبیعت داره بر میاد، اینجاست که اشرف مخلوقاته و میتونه با تکنولوژیش 700 متر زیر زمین، بره و برگرده. بعد از قرنها این اولین باریه که مادر طبیعت نتونست حساب این فرزندان شیطونش رو برسه، اونها نه تنها از دل خاکش مواد رو کشیدن بیرون، بلکه آدمهایی که می خواسته به عوض اذیت و آزارها قورت رو هم پس گرفتن! در واقع باید امشب رو به خاطربرتری انسان و فکر و تکنولوژیش جشن گرفت.
- و حالا دوروزه که دوباره شروع کردم بوبن خوندن، نمی دونم چرا انقدر اعتقاد دارم که بوبن جوابی برای من داره، اما حرفهاش لطیف و شاعرانن. با اینحال من همش 2 روز دیگه تا روز امتحان وقت دارم وهنوز این خودِ معنویم یه جاییه که من خبری ازش ندارم. اگه تا 2 روز دیگه به نتیجه ای نرسیدم از برهان انکار استفاده می کنم. می رم سر جلسه و میگم : اصلا کی میگه که چنین چیزی هست؟ بیا ثابت کن که هست تا من دنبالش بگردم. البته که می دونم، تنها یک لبخند ژکُند تحویل می گیرم که میگه شایدم نباشه!تو چی فکر می کنی؟

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

به دنبال کیمیا و گربه نره!

حرف زدن خیلی راحتتر از عمل کردنه و این کار آدمهای راحت طلبه!
پروفسور بالتازار فرمودند که : حرف موقوف، تشریف ببرید عمل کنید!
ما هم تشریف بردیم!

گفتم بعدا اتفاقی افتاد بدونین باید یقه کی رو بگیرین!

فعلا عزت زیاد!