۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

زگره گشایی زلف خود، تو زکار من گره ای گشا

اس ام اس می زنه که بعد از 30 سال اینها اولین آدمهایی هستن که براشون باید دعا کرد، اینکه عملیات نجات شروع شد و این پایان مرگ آدمها توی معدنه. فکر می کنم که آره خب راست می گه Reply می زنم که موافقم ما دعا می کنیم.
- می گه برید خودِ معنوی تون رو پیدا کنید. خودِ معنوی! ترکیب عجیبیه. یه عمری تو مخمون کردن که معنویت یه چیز گنده ایه فرای ما و ما یه قسمت از اونیم. حالا ایشون تشریف آوردن و میگن: زهی خیال باطل، نه تنها بیرون شما نیست و درونتونه، بلکه شما از اون نیستین، اونه که از شماست. یعنی یه قسمت از توی موجود ضعیف توی دنیا شامل معنویت هم می شه!
تا آن لاین می شم pm می ده که الان 4 نفر رو درآوردن، پشتم می لرزه. پس تونستن! الان اونا که اون پایینن چه حسی دارن؟ می دونن که می شه آزاد شد. لینک سایت گزارش لحظه به لحظه رو بهم می ده، هر 10 دقیقه میرم چکش می کنم. دارن یکی یکی میان بالا. تند تند!
- می رم سراغ کتابخونه آبجی کوچیکه. از بین سری کتابهای بوبن، رفیق اعلی رو می کشم بیرون. معنویت رفته رو مخم و می خوام تقلب کنم. خیلی وقت پیش گفته بود که رفیق اعلی یه جور مفهوم معنوی خوبی داره. مقدمه اول رو که می خونم، پرت می شم به 15 سال قبل، کلاس دوم دبیرستان. یه شب یه فیلم می بینم، برادر خورشید خواهر ماه. پسری که همه زندگی پر از رفاه و همه جاه و جلالش رو توی سن جوانیش ول می کنه و میره دنبال کمک به فقیرهاو جزامیها( کسی که بعدها قدیس می شه، قدیس فرانچسکو گویا) فیلم اثر زیادی روم گذوشت، یه اثر لطیف از همه چیز. فکر می کردم حتما باید زد به کوه و بیابون تا رستگار شد. معلم ادبیاتم ناخواسته با فال حافظش به دادم رسید. گفت همه چیز هم صوفی گری نیست، زندگی باید کرد با همه قسمتهاش. و اینجوری بود که اعتقادم به حافظ جایگزین رستگاری در بیابان و کمک به فقرا شد.
می رسم خونه و بدوبدو تلویزیون رو روشن می کنم. کانال فرانسه به زبان انگلیسی، داره گزارش می ده.12 تا رو بالا آوردن . داره live نشون می ده، همه دنیا دارن می بینن. از این همبستگی کلی خوشم میاد. تا یه ساعت دیگه مهمون داریم و من در حال انجام کارها هر چند دقیقه جلوی تلویزیون میخکوب میشم. مادر خانومی همینطور که داره کارهای مهمونی رو می کنه، میگه چیه مگه این؟ براش توضیح می دم، میگه خیله خب حالا برو آماده شو الان یه سری آدم میان اینجا زشته، میوه ها رو هنوز نچیدی.
- بوبن نوشته: "دوستت داشته ام، دوستت دارم، دوستت خواهم داشت. برای زاده شدن تنها جسم کافی نیست. این کلام نیز لازم است" کتاب رو می بندم، زیاد از حد احساساتیه و ناخودآگاه من مدتهاست که زیرآبی می ره از این حرفها. کلا من از قدیم توی تقلب کردن شانس نداشتم. فکر می کنم چرا جواب این سوال انقدر سخته؟یعنی من جایی گمش کردم؟ چرا همیشه معنویت با احساسات همراه بوده؟ تا مدتها مطمئن بودم که یه چیزی مواظبمه، باسیه همین خیالم راحت بود. از یه جایی دیدم که اون پیرمرد گنده ریشوی مو سفیدِ من خیلی هم هر کاری ازش ساخته نیست. یعنی کارهای زیادی هست که من خودم باید بکنم و اون بشینه نگاه کنه و لبخند مهربونانه بزنه.
یه گزارشگر داره درباره وضعیت روانشناسی اونها حرف جالبی می زنه، میگه: این آدمها تا مدتها مرکز توجه خیلی ها خواهند بود و این برای آدمهایی که تا حالا زندگی معمولی داشتن و در یک چنین جای دور افتاده ای زندگی می کردن، سخت خواهد بود. مهمونها یکی یکی از راه می رسن و من همچنان کانال رو روشن نگه داشتم، صداش یکم زیاده و هیجان من هم همینطور. یکی از دوستان متعجب سوال می کنه که تو هم این کانال رونگاه می کنی؟ می گم آره بابا، این معدنچیا رو دارن با یه کپسول درمیارن، حتی ناسا هم گفته بود حالا حالاها نمی شه درشون آورد اما آلمانی ها تا حالا 16 تاشون رو درآوردن. لبخند عاقل اندرسفیهی می زنه و می گه اینام شلوغش می کنن، اینهمه آدم زیر آوار موندن کسی چیزی نگفت!چون مهمون حبیبِ خداست و احترام بهش واجب،منم چیزی نمی گم فقط به تلویزیون خیره می شم. مادر خانومی چشم غره می ره که کمش کن، لبخند می زنم و شیرینی رو تعارف می کنم. باباهه که دوتا پسراش اون پایین بودن، پسراش رو بغل می کنه و گریه می کنه،چه حسی داشته توی این 69 روز؟
- کم کم یادم میاد که خیلی هم گمش نکردم، همین چند وقت پیش بهش سر زدم و کمک به دوستی رو انداختم گردنش. میدیدم داره اذیت میشه و من کاری نمی تونم براش بکنم، اما نمی تونستم به راحتی از کنار ماجرا رد شم، پس نشستم در گوشش گفتم: ببین آقاجون، این بچه خوبیه، حقش بیشتر از اینهاست، باسیه کسی هم بد نمی خواد، با تو هم رابطه اش خوبه، پس نذار اذیتش کنن، می تونی دیگه نه؟ حداقل کاربردش برای من این هست هنوز که عذاب وجدان اینکه کاری نمی تونم بکنم رو کم کنه، دعا که می تونم بکنم.
آخرشب که دارم تو جمع و جورکردن مهمونی کمک می کنم، فقط 8 نفر دیگه اون پایین موندن. خانواده ها و وسایلشون رو نشون میده، محرابهای دعایی که ساختن، هر کی یه جوری. یکیشون که اومده بالا خیلی سرحال و آماده حرف زدنه، می گه اون پایین جنگ بین خدا و شیطان بود و خدا برنده شد! فکر می کنم جنگ بین طبیعت و انسان بوده، انسان ثابت کرد که از پس طبیعت داره بر میاد، اینجاست که اشرف مخلوقاته و میتونه با تکنولوژیش 700 متر زیر زمین، بره و برگرده. بعد از قرنها این اولین باریه که مادر طبیعت نتونست حساب این فرزندان شیطونش رو برسه، اونها نه تنها از دل خاکش مواد رو کشیدن بیرون، بلکه آدمهایی که می خواسته به عوض اذیت و آزارها قورت رو هم پس گرفتن! در واقع باید امشب رو به خاطربرتری انسان و فکر و تکنولوژیش جشن گرفت.
- و حالا دوروزه که دوباره شروع کردم بوبن خوندن، نمی دونم چرا انقدر اعتقاد دارم که بوبن جوابی برای من داره، اما حرفهاش لطیف و شاعرانن. با اینحال من همش 2 روز دیگه تا روز امتحان وقت دارم وهنوز این خودِ معنویم یه جاییه که من خبری ازش ندارم. اگه تا 2 روز دیگه به نتیجه ای نرسیدم از برهان انکار استفاده می کنم. می رم سر جلسه و میگم : اصلا کی میگه که چنین چیزی هست؟ بیا ثابت کن که هست تا من دنبالش بگردم. البته که می دونم، تنها یک لبخند ژکُند تحویل می گیرم که میگه شایدم نباشه!تو چی فکر می کنی؟

۳ نظر:

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

یعنی خداوند ریشه هرچی Google reader از جا در بیاره که کارو کاسبیه کامنت دونی مارو کساد کرده!

Gistela گفت...

:))))))))))))))

لیلا گفت...

بیخیال گارفیلد جان!! باهاش کنار بیا :)