۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

یکم فرهنگ از خودمون در کنیم

وقتی یک عدد couple لطیف nice جلوی روت نشستن، سخته که دلت نخواد!

مدتها بود که دست و دلم به خوندن یه کتاب پشت سرهم از اول تا آخر نمی رفت. هی می رفتم کتاب ها رو از توی کتاب فروشی چشمه یا اون نشر ثالث که از بد حادثه هردو تو مسیر هر روز رفت و آمد بنده می باشند، می خریدم و می یومدم همه رو روی بقیه کتابهای کتابخونه می زاشتم تا شاید یه روزی دوباره نشستم و کتابخون شدم و یه کتاب رو از صبح تا شب ول نکردم . اما مدتها بود که این کتابها همش هی روی کله هم سوار می شدن بدون اینکه حتی جذب بشم که بازشون کنم، فقط نمی دونم که چرا جذب می شدم بخرمشون، انگار اگه تو کتاب فروشی بمونن بهشون توهین می شه، اما تو کتابخونه خاک بخورن اشکالی نداره. حتی کتابهای جناب سیمنون و مگره دوست داشتنی هم نتونست من رو به همش خوندن برگردونه، هر شب چند صفحه می خوندم و بعدشم لالا. فکر کنم آدم کتاب پلیسی رو توی رختخواب بخونه .
خلاصه تا اینکه نمی دونم تو کدوم وبلاگ این کتاب یوسف آباد، خیابان سی و سوم رو یکی معرفی کرده بود. من هم یادداشتش کردم تا بگیرم. چون از اسمش خوشم اومد، یوسف آباد همیشه جای عجیبی بوده باسیه من. و گرفتن کتاب همون و یه نفس تا ته خوندنش همون که واقعا لذت انگیزه و عین یه شیرینی یا غذای خوشمزه است که وقتی تا آخر می خونیش، ناراحت می شی که به این زودی تموم شده و هی برمی گردی تیکه های که خیلی خوشت اومده رو دوباره می خونی. بعدشم کلی گشتم که ببینم کجا بود که این کتاب رو معرفی کرده بود که متاسفانه نتونستم پیدا کنم به همین خاطر از همین جا از کلیه دوستانی که این کارهای فرهنگی رو توی وبلاگ هاشون معرفی میکنن تشکر می نماییم .


در راستای کامل کردن آداب فرهنگی بودن، رفتیم و این فیلم becoming Jane رو که پدر جان زحمت خریدنش رو کشیدن نگاه کردیم و super لذت فرهنگی بردیم بعد فکر اینکه ملت تو اون زمونها چه کارها که نمی کردن و چه چیزهای که نمی گفتن.
و نتیجه اخلاقیه همه این کارهای فرهنگی این بود که به زندگی امیدوار می شی و دوستش داشته باشی وبیشتر و بیشتر اونطوری که دلت می خواد زندگی کنی.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

من و بارون و احساسمون به هم!



همیشه مهمترین نقطه ضعف من مقابل پسرک ( که حالا شده پسرک مدیر) بارون و هوای ابری بود. به این صورت که من تا حد مرگ از بارون و خیس شدن و ابرو اینا بدم می یومد اونم به شدت خوشش می یومد و تا می خواست من رو اذیت کنه می گفت الهی که تو خیابون زیر بارون بمونی و خیس بشی. منم اوایل فاتحانه اعلام می کردم که با دعای گربه سیاه بارون نمی یاد. تا اینکه یه دفعه چنان بارونی اومد و من آنچنان موش آبکشیده شدم. اولین کاری که کردم زنگ زدم بهش و کلی سرش جیغ و داد کردم که همش تقصیر توئه اونم کلی ذوق کرد که دیدی. و از اون به بعد این شد یه جور بازی بین ما که اون هی نفرین کنه که خیس بشی و من هی سعی کنم در برم که خیس نشم و هروقت داشتم خیس می شدم زنگ بزنم به اون و جیغ و داد کنم.
تا اینکه چند وقت پیش ( که یادم نیست دقیقا چند وقت ) من و جناب Ex ( که اونموقع ها Ex نبود و کلی بروبیای داشت) توی خیابون شیراز جلوی پاساژ آفتاب قرارداشتیم. جناب Ex یه سه چهار روزی رفته بود مسافرت و ما داشتیم بعد از مدتی ( که اونموقع ها سه چهار روز مدتی بود باسیه خودش بس طولانی نه مثل الان که سه چهار ماه هم اونقدر زیاد نیست) قرار می زاشتیم و کلی مشتاق دیدار و اینا بودیم. یادمه هوا اون چند روز درست مثل این چند روز همش بین بارونی بودن یا نبودن دچار شک و دودلی بود و مطمئن تر بود که با خودت چتر داشته باشی و من هم این قاعده ایمنی رو کاملا رعایت می کردم. من رفته بودم دکتر تغذیه که محل مطبش همون اطراف بود و خب بنا بر قاعده من زودتر می رسیدم از جناب Ex که یه چند کیلومتری اونورتر تو ترافیک گیر کرده بود. در نتیجه من شروع کردم یکم پیاده روی تو کوچه پس کوچه های ده ونک تا زمان بگذره. هوا خوب و سبز و دونفره بود و جون می داد که راه بری و هی لبخند بزنی به درو دیوار.
تو همین حین که من داشتم باسیه خودم جفتک می نداختم توی کوچه باغهای خوشگل اون دورو اطراف یه ردو برقی زد و بارونی گرفت. من اول طبق عادت اومدم سریع چتر و باز کنم اما یهو دیدم خوشم میاد زیر بارون بمونم وچتر و بازنکنم. هیچ وقت احساس اونروزم رو یادم نمی ره. انگار که بعد از مدتها با یه دوست قدیمی آشتی کرده باشی و دیده باشیش اونجوری با دونه های بارون برخورد می کردم. وسط اون خیابونه که انتهاش پاساژ آفتابه کلی بالا و پایین پریدم و چرخیدم و دستام رو باز کردم و باسیه خودم ذوق کردم که ای ول من با بارون آشتی کردم و منم دیگه دلیل دارم که بارون رو دوست داشته باشم. کلی اونروز خوشحالی کردم که دیگه پسرک مدیر نمی تونه از من سوژه بگیره دیگه من دوست دارم زیر بارون خیس بشم!
حالا چند وقتیه ( همون چند وقتی که نمی دونم دقیقا چند وقته) از این ماجراها می گذره. احساس من نسبت به بارون نه به وحشتانکیه اون روزهای جوونی و نه به اون زیبایی اون روز خاصه، یه چیزی بین این دوتاست نسبت به بارون که بیشتر یاد آور خاطره های جالبیه که داشتم و دارم و شاید آرامش بخشه. به قول مدیر بامزه ما کلا حال بارون به دونفر آدم زیر یه چتر یه نفره است توی پیاده رو که همه ماشین ها می رن و شما دوتا آروم کنار هم راه می رید.
اما خب امروز چون یهو هوا ابری دونفره بود و پسرک مدیر هم ویر اذیتش رو راه انداخته بود و فیل ما هم از هندستون یادش افتاده بود که زنگ بزنه و همینجوری حال و احوال پرسی کنه، من یاد همه اینها افتادم. که دنیا چقدر هر زمانی معنی و مفهموم خاص خودش رو داره و دوست داشتن و نداشتنتش چقدر بستگی داره به اینکه چه حسی داری باهاش اون موقع .
پس زنده باد بارون های دونفره زیر چتر یه نفره!

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

عشق دوم!

یه bug گنده دادم. از این error ها که روی صفحه یهو ظاهر می شه و پر از حرفهای عجق وجق و آدرسهای طولانیه که هیچی عمرا کسی ازش سر در نیاره. حتی نمی شه توی google کپی اش کرد که search کنی ببینی کسی تاحالا به این برخورده یا نه.
عین اون موقع ها شدم که تو دانشگاه برنامه می نوشتیم. از شب تا صبح تو سر و مغز خودمون می زدیم و یه برنامه می نوشتیم که مثلا ضرب و تقسیم کنه، بعد خوشحال می بردیم پیش استاده که بیا ببین من تونستم. استاده هم اصلا بدون اینکه نگاه کنه چیکار کردی اجراش می کرد و اولین حالت استثنا رو وارد می کردو بنگ برنامه می رفت تودیوار! بعد هم برمی گشت یک لبخند فتوحانه بهت می زد که دیدی هنوز جوجه ای. تو هم لب و لوچه آویزون و شاکی میومدی خونه و هی می زدی تو سر خودت که باز برنامه رو درست کنی که دیگه استاده نتونه بفرستتش قاطی باقالیا اما همیشه خدا هرچی رم حساب کرده بودی، آخرش استاده یه نکته تو چنته داشت که لبخند پیروز مندانش رو بزنه!
خلاصه حالام جریان من و این جناب روانشناس همینه. هرچی من هی خودم رو راست و ریس می کنم و خطاها و استثنا ها رو ، می کشم بیرون و خوشحال و سرحال می رم پیشش که دیدی یاد گرفتم با خودم چه جوری برخورد کنم، جناب در دم از همون خود خوشحالم یک استثنایی رو میکنه که کلا من و می فرسته فضا ، بعدشم که از ش می پرسم خب حالا چیکار کنم، لبخند فاتحانه برای من می زنه که من نمی دونم هرجور خودت راحتی! تازه جنابش اعتراف هم می کنه که بنده بسیار پیشرفت خوبی باسیه ایشون به حساب میام!
در نتیجه من الان نشستم و دارم خودم رو توی آیینه با یه دونه صفحه Error گنده نگاه می کنم. بیچاره خودم کلن هنگ کرده ، هنگ که نه crash کرده . اساسا احتیاج به یک restart جانانه داره . حالا نمی دونم با این error که داده بعد از restart میاد بالا یا نه. اگه تونستم OS اش رو به زور سلام و صلوات بالا بیارم. یه تغییرات اساسی در ساختار برنامه باید بدم. چون اشکال ساختاری اساسی داره و دیگه با یکی دوتا if اینور اونور کردن درست نمی شه . باید یه جاهای رو delete کنم یه جاهایی رو دوباره بنویسم و یه جاهایی رم comment کنم بزارم کنار باسیه بعد تا ببینم چی می شه!
خلاصه که حالا تا این restart بشه و بیاد بالا و من این تغییرات رو بدم و دوباره اجراش کنم و بدمش دست استاد گرام، یکم طول می کشه . شما این یه مدت رو بیخیال این برنامه بشید و با بقیه دوستان خوش باشین تا ما بیایم!
راستی ما رفتیم شمال، نور اونورا، شهر خدایان، بسی بسیار لذت بردیم از رانندگیش و دوستانش و هوا و جوجه هاش. البته ان شاء الله خدا کچل هاش رو بیشتر کنه، آمین!

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

زن یا مرد مسئله این است!

مادر خانومی می فرمایند: 2 روزه؟ خسته می شید، خیلی کمه!
اینجانب: مادر جان بیشتر از این مرخصی نداریم خب، ملت کار و زندگی دارن!
مادر خانومی دوباره: بعد تو می خوای همه این مسیر رو تنهایی تا رامسر رانندگی کنی ؟
بنده: نه خب یه راننده دیگه هم هست اگه خسته شدم جامو عوض کنم!
مادر خانومی همچنان شاکی: لابد اونم خانومه!
بنده فاتحانه: نخیر ایشون آقان!
مادر خانومی که در این نقطه راضی شدن ظاهرن، سکوت فرمودن!
بنده هم در کف حس اعتماد زنانه به زنان سکوت اختیار می کنم از نوع متعجبانه!

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

...

واقعا آدم انقدر به خواسته اش نزدیک باشه و نشه؟ آخه چرا؟ من یک چیز خیلی ساده می خوام! برم شماللللللللللللللللل!
همین!

هرچقدر آدمها بیشتر نمی زارن که بشه ، من بیشتر می خوام برم! گیر دادم سه پیچ، حالیم هم نمی شه که همه می گن، واااا! چه عجیب! نه بابا مگه می شه؟ فکر کنم من غیر طبعیم که به نظرم این ماجرا خیلی اشکالی نداره ، یعنی اصلا اشکالی نداره!

این مطلب هی اضافه می شه یا تغییر داده می شه یا هر اتفاق دیگه ای براش می یوفته!

بعد التحریر00 : خب طی آخرین اخبار مامان باباشون نمی زارن! خب به سلامتی! فکر کنم باید فراخوان بدم به یک عدد همراه برای مسافرت شمال نیازمندیم، ترجیحا دختر،لطفا رضایتنامه والدین همراه داشته باشید.البته بگم ها از لحاظ همه کاملا منطقیه که هیچکی نیاد، خب آخه کی پا میشه با چندتا موجود شاخدار اونم از جنس مذکر بره مسافرت، هان؟ آخه عقلت کجا رفته دختر جان؟ فکر کن! بازم فکر کن!

بعد التحریر01: این از اون پستهاست که فردا صبح پاک می کنم به شدت احساسیه، اثرات ندیدن مشاوره دیگه آدم روانش پریش میشه!

بعد التحریر 02: اگه من این پست رو تا صبح نگه داشتم هیچ بنی بشری از این خوانندگان خاموش آشنای اینجا حق نداره بیاد pm خصوصی تو chat بده ها! این مطلب مال وبلاگه هرکیم هر حرفی داره همینجا بزنه، حوصله جواب پس دادن ندارم!