۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

کی مثل من لحظه هاش و زیر آواز میزنه

امروز صبح که از خواب پاشدم ، اولین چیزی که بهش فکر کردم این بود که خب اون این موضوع روخیلی زودتر فهمیده بود که ، همونی که من و تو دیشب کلی توی مهمونی دربارش حرف زدیم. همون مهمونی که تا دیروز عصر ساعت 4 مطمئن نبودم که می خوام برم یانه. احساسم این بود که رفتنش می تونه ماجرایی دردناکی بشه برام. اما یهویی بعد از خریدن اون بلوزه عجیبه دردناکیش رو بیخیال شدم . آخه وقتی بلوزه رو تو اتاق پرو تنم کردم کلی از خودم خوشم اومد، کم اتفاق می یوفته خوش اومدنم از خودم انقدر زیاد باشه که شجاعتش رو پیدا کنم با هر ماجرایی روبرو بشم . اما شده بود و همینجور ادامه داشت حتی تا توی مهمونی، حتی وقتی همه اومدن من همچنان از خودم خوشم میومد. این دیگه خیلی نادر بود، همیشه با دیدن اولین آدمها مطمئن بودم که خودم اونقدر خوب نیستم. اما دیشب اصلا اینطوری نشد. و بعد اون ماجرای دردناک تبدیل شد به یک ماجرای فرحبخش که هی من و تو باهم تکرارش کنیم و بخندیم و بگیم ااا فکر کن، چه خوب شد! حالا درسته که یه اتفاق کوچیک اون وسط افتاد که خب نشد درست handel بشه و یکم اوضاع عوض کرد اما خب در کل خوش گذشت خیلی و کلی نشاط داشت باسیه خودش . احساسم این بود که بابا رد شدم از موضوع ، هی به خودم می گفتم بابا منطق، بابا حل مشکل، بابا قوی .
اما از صبح که پاشدم احساس این آدمها رو دارم که بعد از یه شب مهمونی و مستی و خوش گذرونی ، صبح سردرد و سر گیجه بدی دارن و هی به خودشون می گن عجب غلطی کردم کاش کمتر می خوردم، دقیق کلمش نمی دونم چیه یه چیزی تو این مایه های بد مستی چیزیه! آخه از صبح که پاشدم یادم افتاده که من این ماجرا رو اصلا نفهمیدم که ، همونی که دیشب تازه فهمیدیم و کلی خدا رو شکر کردیم، بعد اون فهمیده بود که ، بعد حالا یعنی من باید از اون به این خاطر متشکر باشم! اونوقت فکر کن آدم دچار چه مشکلاتی می شه، باید از آدم تشکر کنی که ماجرا رو زودتر فهمیده و گذاشته رفته، از آدمه که از دستش انقدر عصبانی. بعد من که همیشه خدا الزام به خوب بودنم انقدر زیاده و بیشتر از الزام به بد بودنمه، باز یه دلیل پیدا کردم که خوب باشم، بعد از همه اون ماجراهای که پیدا کرده بودم که بد باشم و عصبانی باشم و چی و چی ، حالا همه پنبه هام رشته شد، بالغه وایساده جلوم چوب به دست و می گه دیدی راست می گفت، دیدی تو اشتباه می کردی، منم وایسدم کنار دارم نگاش می کنم. خب دیدی راست می گفت!
حالا دچار این احساس عجیبم که باید از کسی که اینهمه مدت عصبانی بودم باهاش، تشکر هم بکنم، بهش بگم مرسی که من رو از دست خود احساسیم نجات دادی و نزاشتی بدبخت شم! مرسی که دیشب من جزء اون آدمهایی نبودم که همش داشتم حرص می خوردم ، دیشب جزء آدمهای خوشحالی بودم که از خودشون و موقعیتشون راضین، مرسی !

that's it

پ.ن: جناب روانشناس یادتونه که ، ایشون یه تحلیلی ارائه دادن خداا! بعد فکر نکنید که من میام می گم چی گفتن! فقط خواستم چون مدت زمانیه ذکر خیری از ایشون نشده، ذکر خیری بشه، همین!

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

پست چهارشنبه شب که جمعه رفت رو خط یا برآورده کردن خواست دوستان

امروز از اون روزهای الکی خوش، کشداری بود که من با همه چیز تقریبا سر سازگاری داشتم، البته به غیر از همکارهای جدید التاسیس پُرومون که کلا جای هیچ سازگاری نمی زارن، در بقیه موارد از دنده خوشی بلند شده بودم. ( این همکارهای جدید التاسیس هم ماجراهایی دارن که بدجور خوراک پست می تونه باشه) به خاطر همین هم بود که عصر ساعت 7 که خوش خوشان از شرکت اومدم بیرون و فکر کردم خب حالا چه جوری برم خونه، یهو هوس مترو سواری به سرم زد. البته بحث های سر ناهار خانوم ها سر استفاده از مترو و فواید اون و اینکه تو مسیرهایی که به سمت بالا می ره خلوت وکلی به به و چه چه های دیگه هم بی تاثیر نبود با اینکه من توی اون بحث کلی تو جناح مخالف بودم و همش می گفتم اصلا هم بدرد نمی خوره و دردسر داره و من که حوصله معطلی هاش رو ندارم. اما خب عصری به خاطر جنبه مثبت قضیه یهو هوسش زد به کله ام. چون به نظرم مترو بر خلاف اونی که می گن اصلا وسیله خوبی برای زود رسیدن نیست، و صد البته به خاطر جمعیتش اصلا مناسب زمانهایی که اعصاب نداری هم نیست. اما امروز حال خوبی داشتم و کاری هم نداشتم و می خواستم راحت از اطراف استفاده کنم،در نتیجه مترو انتخاب خوبی بود. مسیرم رو به سمت اولین ایستگاه متروی سر راه کج کردم و ده دقیقه بعد از پله ها داشتم می رفتم پایین .
همیشه تو این حالت ها که می رم سراغ مترو دیدن آدمهایی که دارن تند تند راهشون رو باز می کنن تا زودتر به قطار برسن برام جالبه، یه جور احساس خوبی دارم که من مجبور نیستم که بدووم تا برسم به مترو 7:15 دقیقه و سوارش شم. در نتیجه آروم توی اون راهروش راه می رم و حتی یه سرکی توی مغازه هاش می کشم. به قول یکی از همکارها این مغازه ها و اون فروشنده های دوره گرد توی واگن خانم ها واقعا از جاذبه های توریستی مترو به حساب میان به خصوص اون خانم های دست فروش شیک و پیکی که کیف های گنده ای دارن و عجیب غریب ترین اجناسی رو که به ذهنتون برسه رو ارائه می دن، مثلا روکش روی کابینت، انواع لوازم آرایش یا حتی تزئینات درست شده با خمیر و مدادهای تزئین شده دست ساز.
از آخرین سری پله ها رفتم پایین و داشتم می پیچیدم توی اون راهروی اصلی که قطار از توش رد می شه، یهو با یک جفت زوج عجیب روبرو شدم. یه پسر مو سیخ سیخی به رنگ زرد(یعنی موهاش رنگ شده زرد بو و سیخ سیخی) که شلوار تنگ کشی پوشیده بود با یه کاپشن جیر قهوه ای خوشگل( واقعا کاپشن خوشگل بود) و شال گردن و مخلفات دیگه که دست و دست دوست پسرش با ناز داشت راه می رفت و یه ماجرایی رو تعریف می کرد. وقتی اینارو دیدم به این فکر کردم که اینا چه طور این کار رو می کنن. این نسل جدید بچه های جسور چه طوری انقدر بی باکانه از خودشون و احساسشون و اون چیزی که می خوان باشن دفاع می کنن. دوست دارم بدونم با چه ترکیب حسی صبحا لباس می پوشن . اون پسره وقتی داره اون شلوار گله گشاد هیپیش رو می پوشه و تیشرت و گردن بندهای درازش رو می ندازه چند درصد به این فکر می کنه که تو خیابون ممکنه بگیرنش. یا اون دختره وقتی داره گلسره پر موش رو می زاره فرق سرش تا موهاش دو پشته بره بالا و چتری های درازش رو ازکنار شال نیمه بازش مرتب می کنه و کرم پودر تیره اش رو میزنه چقدر براش مهمه که مامانش وقتی داره می ره بیرون یه پرس کامل غُر مفصل و آه و نفرین برای ریخت و قیافش بارش بکنه یا نکنه .
واقعا این بچه های جوون عجغ وجغ توی خیابون چقدر به جامعه ای که توش زندگی می کنن و نظراتش اهمیت می دن. چه فکری می کنن در مقابل اینهمه آدم به حق و با حق با چماق و بی چماقی که روبروشونن . زنها و مردهای تو خیابون که بر و بر نگاشون می کنن حتی پسشون می زنن. و بد و بیراهیم میگن . دوست دارم فکر کنم که فکر نمی کنن. که اهمیت نمی دن که انقدر براشون مهمه که اونی باشن که می خوان که دیگه نمی زارن قید و بند های دست و پاگیر زمین و زمان و خانواده و فرهنگ و سنت و جامعه و خوب و بد بودن و درست و غلط های اونها جلشون رو بگیره. راهشون رو باز می کنن و می رن و آدمها رو مجبور می کنن که باهاشون کنار بیان که عادت کنن به دیدنشون تو خیابون و اداره و خونه و همه جا. حتی دوست دارم بیشتر به این فکر کنم که این فقط مخصوص یه قشر خاص نیست که سنت شکنی می کنن و پاش وای میسن مال همه شونه، همه این نسل جدیدی ها از هر اعتقاد و سنتی و مذهبی که هستن، همشون دارن اون چیزی که می خوان رو بدست میارن با همه مخالفت ها. و دیگه مثل ماها دوست داشتنهاشون رو یواشکی و توی هزار پستو قایم نمی کنن. یا حتی بدتر دیگه خواسته هاشون رو چال نمی کنن که یادشون بره. اینها همه خودشون رو جار می زنن. کاری به درست غلط بودن اون چیزی که می خوان ندارم ، اما این جسارت هاشون توی بودن اونی که هستن روخیلی دوست دارم . باسیه همین از دیدن هر کدوم توی خیابون لذت می برم. همه اون پسرها و دخترها سرخوش و بیخیال بسیار لذت بخشن.
همه اینها توی مترو به ذهنم اومد و نوشتم، تو این بین هم فهمیدم مترو اولی که سوار شدم اشتباه بوده دوتا ایستگاه بالاتر پیاده شدم و منتظر شدم تا مترو درست بیاد. در تمام مدت هم سرم زیر بود و تند تند می نوشتم . چیزی که برام توی مترو جالبه اینه که هیچ حرکتی عجیب نیست. بخصوص توی واگن خانم ها، می تونی راحت هر کاری می خوای بکنی، از آرایش کردن های دخترها تا شیر دادن های مادر ها و موزیک گوش دادن های بقیه و حرف های خاله زنکی دوست داشتنی دوتا همکار اونم بلند بلند تا همه اون دستفروش ها همه و همه راحت و عچیب کنار هم در جریانن و تو هم قسمتی از اون هستی همین خیلی جالبه.
ایستگاه آخر پیاده می شم. این ایستگاه رو ته زمین ساختن، فکر کنم حداقل دوسری پله 100 تایی داره. ایندفعه دیگه منم باید مثل بقیه بدووم که زودتر برسم به پله برقی تا بعدش زودتر برسم به 4 تا دونه تاکسی که دم در مترو هست وگرنه هرکدوم که دیر بشه یعنی یه سه ربعی علافی تا یه تاکسی پیدا کنی وسط این بلبشو. و این برای منی که از دوویدن خوشم نمیاد عذاب الیمه. به هر جون کندنی هست ون مورد نظر پیدا می شه و ما سوار می شیم و به سمت خونه رهسپار می شیم. تا این باشه انشای ما در مورد مترو سواری در پایتخت و فواید آن .
خوش باشین.
پ.ن: وقتی دارم از کنار پارک به سمت خونه می رم یهو دلم باسیه دوستم تنگ می شه، تو دو هفته گذشته خیلی به یادش بودم. این دوستم رو مدت زمان کمیه که می شناسم اما به خاطر خیلی راحت بودنش در عین حال مهربونیش و دوستی خوبش خیلی سریع دوستش داشتم. (این مخصوص من نیست مخصوص همه اونهایی که می بیننش) . با اینکه اون تو موقعی که من ناراحتی های داشتم خیلی خوب کنارم بود و بهم دلداری داد اما حالا تو زمانی که خودش یکی از بزرگترین غمها رو داره نتونستم اصلا کنارش باشم. و این به خاطر خصوصیت خیلی بد من تو رفتار کردن که نمی تونم تو موقعیت های این چنینی درست حرف بزنم و رفتار کنم . و چقدر هم تو این حالتها از تلفن بدم میاد که عمرا نتونی پای تلفن بگی که چقدر ناراحتی به خاطر ناراحتیش. یعنی خب هیچ کسی نمی تونه کاری بکنه اما دوست داری که می تونستی یکم از ناراحتی این آدم خوبیه دنیا کم کنی. وقتی از اونجا رد شدم ، دلم خواست که زنگ بزنم و بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده، و بعد فکر کردم که خب چقدر مسخره است این حرف تو زمانی که اون مطمئنا دلش برای اون عزیزش که از دست داده خیلی تنگ می شه. چون نمی دونم که باید چی بگم پس میام وبلاگ می نویسم که بگم دلم براش تنگ شده و خیلی دوست دارم که می تونستم از ناراحتی هاش کم کنم همنطوری که اون همیشه برای بقیه می کنه. همین!
پ.ن: این بلند ترین نوشته این چند وقته، فرمایش دیگه ای باشه! ;)

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

یه جور خود خراب کنی یا خود توجیه کنی خفن!

می دونی خیلی وقت بود که تموم شده بود. خب این رو قبلا هم گفتم، به دوستت هم گفتم، گفتم دیگه نمی شه روش حساب کرد، اما می دونی با اینکه گفته بودم ، خودم باورم نشد. آخه من کلا آدم تموم کردن نیستم، خیلی زمان بره اینکار برام و خیلی خیلی دیر تصمیم میگیرم ، معمولا انقدر دیره که خود طرف زودتر بیخیال شده . یا اینکه دیگه خیلی ته ماجراست، هیچی دیگه نمونده باسیه ادامه دادن، اگه مونده باشه مطمئنا من هنوز ادامه می دم. آدم تصمیم گرفتن نیستم خب، بخصوص آدم اینجور تصمیم گرفتن ها. اما یه چیز رو بدون، وقتی تموم شد دیگه تموم شد،That's it یعنی تا ذره آخرش رو رفتم و دیگه هیچی نمونده. بعد اونوقت می بینی که من یهو یه آدم دیگه شدم، آدم غریبه ای که حتی اونموقع ها هم که غریبه بودیم هم اینجوری ندیدی من رو. خیلی cruel می شم، تا ته ته اش له می کنم بدون اینکه برام مهم باشه که یه چیزی بودیم یه زمانی، رابطه ای داشتیم. می دونم که تعجب می کنی، تعجب می کنن. همه اون آدمهای قبلی که این روی من رو تجربه کردن. همه یه مدت صبر می کنن تا اون آدم kind ظاهر بشه، همون که هیچی براش مهم نیست و راحته اما می بینن همجنان این آدم بدجنسه داره بهشون دهن کجی می کنه. بعدش که می فهمن It's Over .
می دونی باسیه همین دیگه برام مهم نبود، باسیه همین دیگه گذشتی نداشتم و سریع ناراحت می شدم وعکس العمل نشون می دادم. می دونی وقتی که تموم شد و رفتیم دنبال کارمون، یهو دیدم چه بد دلم برات تنگ می شه، دلم برای دوست موندن باهات خیلی تنگ می شه. اما اینو می دونم که دیگه نمی شه، دیگه دوستی ما با هم نمی شه همین. sorry رفیق

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

Let's Twist Again

نمی شه چیزی نوشت، یعنی میشه ها، اما نمی شه منتشرش کرد. می تونم اعتراف کنم امروز برای اولین بار در تاریخ وبلاگ نویسی متنی رو کامل نوشتم و گذاشتمش کنار، شجاعت " انتشار پیام" به قول جناب بلاگر رو ندارم. شجاعت برخورد با نظریات آدمها رو در مورد متن ندارم، حتی با اینکه کمتر آدمهایی که اینجارو می خونن نظری می دن، اما حتی شجاعت خونده شدنش رو هم ندارم، با اینکه دلم می خواد که آدمها بخوننش، واقعا دوست دارم که چشمهام رو ببندم و بفرستم رو خط و بعد هم برم دنبال کارم و تا فردا صبح توی شرکت که اینجا رو باز می کنم هم بهش فکر نکنم. اما هرچقدر که زور زدم هم نشد که این شجاعت رو پیدا کنم، نمی دونم این 35 درجه مثلا این شجاعت رو از کجا میاره، آیا هیج کدوم از آدمهای واقعی زندگیش وبلاگش رو نمی خونن، که بعیده کلا به نظرم برای وبلاگ نویسی که هیج آدم واقعی زندگی نداشته باشه که وبلاگش رو بخونن، یعنی درسته که می گیم دنیای مجازی اما واقعا نمی شه خیلی هم بهش گفت دنیای مجازی ، بیشتر دنیای مخفی که در پس دنیای واقعی برای خودمون درست کردیم . پس اونوقت یکی به من بگه اینا این شجاعت گفتن این حرفها رو از کجا میارن که کل حسش رو می گه و به قول خودش "نوشته های ترس دار رو..یک شبی، آخر شبی چیزی، پست می‌کنم، کامپیوتر را خاموش می‌کنم و پناه می‌گیرم زیر لحاف. معمولن تا صبح شود، به اندازه‌ی کافی کار از کار گذشته. " کلا به نظرم وبلاگ نوشتن می تونه یه جور تمرین شجاعت هم باشه شجاعت گفتن اون چیزی که واقعا می خوای بگی ، شجاعت صاف و یه دست بودن با آدمها، شجاعتی که من هنوز جا دارم تا داشته باشمش، دارم تمرینش می کنم اما به این راحتی هام نیست.
معده ام کل سیستمش به هم ریخته، فکر کنم که بعد از مدت زمانی نزدیک به 20 و خورده ای سال که عمل هضم و تجزیه تحلیل انواع و اقسام غذاهایی که یک گارفیلد می تونه بخوره رو بر عهده داشته ، یکم فکر کرده که بهتره بره مرخصی و کارش و بزاره در درجه دوم اهمیت زندگی، خداییش هم مدت زمان بسیار زیادیه هرکی دیگه باشه خب بعد از 30 سال باز نشسته می شه دیگه، حالا اینا که مثل معده ی من کارشون سخت هم بوده می رن به بازنشستگی زود هنگام. البته این معده ی بیچاره هنوز نرفته بازنشستگی کامل بلکه یکم مدت زمان کارش رو کم کرده، یعنی قبلن ها که جوون بود می شد 24 ساعته با هر فشاری ازش استفاده کرد، خداییش هر چیز عجیب غریبی رو ، پشت سرهم بهش می دادی در چشم به هم زدنی هضم می کرد و هیچ مشکلی نداشت، من هم خب از حق نگذشته در حقش خوبی نکردم و به شدت از این خصوصیتش استفاده بهینه کردم، و حالا یه چند سالییه که یکم اخطار های می داد که بابا خجالت بکش هرچی دیگه بود تاحالا پوکیده بود، یکم آروم تر کمترسالمتر جانم! ماهم هراز چند گاهی که جیغش می رفت هوا یکم رعایت می کردیم و بعدش دوباره روز از نو، روزی از نو. تا اینکه الان حدود 4 هفته ای هستش که کلا تعطیل می کنه، یعنی دیگه هر چی قسم و آیه اش هم بدی که بابا حالا این یه تیکه هم، به خرجش نمی ره یهو کلا درش رو می بنده و بی خیال میشه و تو می مونه با کلی چیزی که نمی شه خورد دیگه! خلاصه که بدجور اوضاع قمر در عقربه احتیاج به دیدن دکتر چیزی داره این معده ما! و خب فکر کردم که تا هفته دیگه که من برم پیش متخصص شاید بهو گفت که مثلا سرطان معده گرفتی، بعد فکر کن که آدم بفهمه سرطان داره، چی می شه؟ کلی کار هست که می خوای سریع بکنیشون، بعد من دارم به یک لیست آرزو فکر می کنم که می خوام تا قبل از مردنم انجامشون بدم، شاید یک سال بیشتر زنده نبودم خب! حالا اگه اولیش رو انجام دادم بهتون خبر می دم همین!