۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

می رن آدمها از اونا فقط خاطره هاشون ، به جا می مونه

باید مثل امشبی اتفاق بیوفته تا به خودت ببالی به خاطر اون روزی که تصمیم گرفتی، خطر کنی و بری با آدم جدیدی که فکر می کردی خوبه دوست بشی، به اینکه خوب رفتار کردی تا اون آدم خوبه تورو به عنوان دوست انتخاب کرد و تورو به دوستهاش معرفی کرد. که بازهم خوب رفتار کردی تا شدی دوست صمیمی آدمهای خوبی که شب های جمعه میان هوای دونفرشون رو با تو قسمت کنن، تازه به عنوان کادو برات یکی از بامزه ترین عروسکهای دختر دنیا یعنی Mini Mouse رو بیارن.
عاشق سوپرایز شدن های اینطوریم، قرارهای یهویی که زنگ بزنن و بگن الان داریم میایم پیشت. عاشق این آدمهای خوبه زندگیم هستم، این آدمهای راحتی که می تونی بشینی ساعتها باهاشون از عجیب ترین دغدغه های ذهنت و زندگیت بگی و بلدن درست گوش بدن، درست نظر بدن، درست مخالفت کنن و خلاصه درست می فهمنت. اونوقته که میشه باهاشون نشست یک ساعتی وسط فست فوت جلوی پارک و نظرهای فضایی داد و سیب زمینی خورد و لذت برد و ناراحت شد که چه زود گذشت.
داشتن یک چنین آدمهایی توی زندگیه که زندگی رو دوست داشتنی می کنه، دلت همیشه گرمه که هستن آدمهایی که دوستت دارن و دوستشون داری. مرسی بازهم به خاطر انقدر خوب بودنتون.

این خود خانموشونه

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

وقتی گارفیلد از موزیک لذت می برد!

آی آدمها که هیکل خوب دارین، بخصوص آی آدمها که شکمهای صاف ویک دست دارید. حواستون باشه چون یک نفر دیگه که اینها را ندارد، یا در واقع اون شکم را دارد، می دهد جان!( از حسودی نه ها، از کار سخت زیر دستگاه Jim)
یعنی قدر این شکمهای نداشته رو بدونین که بسی باید رنجها ببرین و نشست و درازها بکنید 30 تا 30 تا بلکه آخر ماه آب بشه و اونم زهی خیال باطل که دو سانت هم اضافه بشه! البته برایند کلی خوب بوده ها، چون که یک سایز کمتر شده اما خب قسمت شکم یکم با بقیه جاها تضاد داشته!
بعد ما ترم پیش که به سختی در حال بالا پایین کردن خودمون روی زمین سالن ورزش بودیم، هی آدمها رو می دیدیم که با یک توپ گنده به چه راحتی وایسادن بالای سر ما و دارن توپ رو حرکت می دن، در دل حسرت می خوردیم که چه کار راحتی و خوش به سعادتشان و ای کاش کار ما این بود. بعد آقا خدا زد پس کلمون همچی که این ماه یه چندتا 50 تایی از اون توپ ها داریم، بابا به هیکلش نمی یاد، انقدر سنگینه انقدر سنگیییییینه. از کت و کول افتادیم بسکه این دکل رو اینور اونور کردیم! اینجاست که می گن مرغ همسایه غاز نیست !
خلاصه که ما به سختی تلاش می کنیم در راه body fitness و بعد چند وقت دیگه گارفیلد دیدین در ابعاد جنیفر لوپز از تعجب شاخهاتون در نیاد ییهو، گفتم از الان آمادگیشو داشته باشین.
...
الان یک روز بعد از اون شب کذایی ورزش کردن دوباره ماست و با توجه به سختی دیشب و این کوفتگی امروز، فکر کنم صلاح نباشه که ادامه بدم، بیشتر ضرر داره تا منفعت ، اینکه شد همش بدن درد، چه در حال انجام ورزش ، چه بعدش. آدم عاقل که پول نمی ده به ملت که بزارن بیاد توی یه محوطه ای که هی با دستگاه و بی دستگاه، خودش رو تحت فشار قرار بده و به خودش آزار برسونه، چه کاریه آدم به جاش می شینه پای تلویزیون سریال می بینه و مغز تخمه می خوره، والا!

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

یک متن دو ساعته + کفش های تق تقی

دوباره دچارش شدم، احساس گم شدگیه عجیبیه. وقتی دوتا آدم از درون من می یوفتن به جون هم. فکر کنم البته سه تان! همون سه تای معروف : بچه و بالغ و خودم. وقتی این سه تا می یوفتن به جون هم دیگه هیچ چیزی سرجاش نیست. بچه لجبازیش رو می کنه و بالغ امرونهیش رو می کنه و خودم هم سرگشتیگش رو. اونوقت هیچی درست نیست. هر حرکتی که می کنم اشتباهیه که دقیقا در لحظه بعدش کشف می شه. و این می تونه از ساده ترین حرکات، مثل شستن دندون که چرا نشوستی و نمی شورم و معدم درد می گیره از مزه خمیر دندون و عجب احمقی هستی و همه دندونات خراب می شن خودت نمی فهمی و ... شروع بشه و تا پیچیده ترین کارها مثل انتخاب یک جفت boot. کی تاحالا از ساعت 11 صبح تا ساعت 6 عصر وقت صرف کرده برای انتخاب یک جفت boot از بین دوتا boot. اونم تازه با کمک و مشاوره 3 نفر آدم دیگه( منظورم آدمهای واقعی هستن) . اینجور وقتهاست که دلم می خواد همه اینهارو ول کنم و خودم رو( که معلوم نیست دقیقا کدوم یکی از اینها می شه واقعا خودم) بردارم و بزنم به کوه ودرو دشت. برم اون بالا رو کوه تو ایون اون خونه کوهستانی، روی اون صندلیهای حصیری بلند بشینم و خیره بشم به منظره دشت و کوه و دریایی جلوی روم . و بزارم مغزم خالی بشه از همه چیز و همه کس و راحت بشم از دست این سه تا!وقتی خودت برای خودت قابل درک نیستی، درک و برقراری ارتباط با آدمهای دیگه کار بس طاقت فرسایی که هیچ کمکی به بهتر شدنت نمی کنه.
خوندن دوباره آدمهایی که یک زمانی می خوندیش و تمام حس های ناشناخته خودت رو جلوی چشمات می یوورد، خیلی لذت بخشه و خوندن این نیما رسول زاده دوباره بعد از همه این مدتها دقیقا از همین جنسه. که دقیقا "لعنتی! سردم می شود... یکی در گوشم زمزمه می کند: لاتاری" . این لاتاری رو تا زمانی که همکار جدید پشت سری توش برنده نشده بود جدی نگرفته بودم که عجب چیز مزخرفیه باسیه بهم زدن کل زندگی آدمها. آدمه تو یه قرعه کشی برنده می شه و بوم! زندگیش رو هواست دیگه، نه می تونه بمونه که همه بهش می گن عجب خری هستی، پس باید بره که ببینه اونور دنیا ، تو اون لنگه دنیا، چی خیرات می کنن ! باید هرچی داری و نداری و بسوزوینی اینجا و بری ببینی که چی می شه! عین دقیق این کلمه بری ببینی چی میشه.
و بعد نیما رسول زاده من رو دقیقا یاد اون موجود انتزاعی سه نقطه ای انداخت که یه زمانی شعرهاش باز نمایش کل حسهای من بود و بعد اون همه مثل بقیه قسمت های زندگی یهو تموم شد، خودش نه اون قسمت شاعر درونش. اما چون من دستم به بقیه نمی رسه که فحششون بدم به اون فحش می دم که چقدر دلم شعر های اون رو می خواد.


و خب این که می بینید تقریبا شبیه اون boot که بعد از همه اون مدت زمان خریدم و بعد از مدتها حس خرید کفشهای تق تقیه بچگیها رو داشتم که از وقتی می خریدیش تا شب عید که می شد پوشیدش خوابش رو می دیدی! همون لذت داشتن یک چیز شگفت انگیز رو داشتم بعد از مدتها اونم تو این سن و سال! خب داشتم دیگه!نوکش به همین بلندی و قمبلیه!
همین دیگه!
امروز یکسال گذشت از اون عید کذایی! تو سالگرد وبلاگی که براش تدارک دیده بودم، می خواستم از دوستان تشکر کنم، که خوشبختانه مهمترینهاشون اینجا رو می خونن بخصوص دوست جونم که تمام تنهایی های اون دوهفته من رو با تمام غرهام و دیوونگیهام و گریه هام تحمل می کرد و حتی بیشتر آرومم هم می کرد که واقعا اگه نبود خیلی چیزها قابل تحمل نبود اون دوران. مرسی باسیه اینکه خوب هستی و دوست من هم هستی !