دوباره دچارش شدم، احساس گم شدگیه عجیبیه. وقتی دوتا آدم از درون من می یوفتن به جون هم. فکر کنم البته سه تان! همون سه تای معروف : بچه و بالغ و خودم. وقتی این سه تا می یوفتن به جون هم دیگه هیچ چیزی سرجاش نیست. بچه لجبازیش رو می کنه و بالغ امرونهیش رو می کنه و خودم هم سرگشتیگش رو. اونوقت هیچی درست نیست. هر حرکتی که می کنم اشتباهیه که دقیقا در لحظه بعدش کشف می شه. و این می تونه از ساده ترین حرکات، مثل شستن دندون که چرا نشوستی و نمی شورم و معدم درد می گیره از مزه خمیر دندون و عجب احمقی هستی و همه دندونات خراب می شن خودت نمی فهمی و ... شروع بشه و تا پیچیده ترین کارها مثل انتخاب یک جفت boot. کی تاحالا از ساعت 11 صبح تا ساعت 6 عصر وقت صرف کرده برای انتخاب یک جفت boot از بین دوتا boot. اونم تازه با کمک و مشاوره 3 نفر آدم دیگه( منظورم آدمهای واقعی هستن) . اینجور وقتهاست که دلم می خواد همه اینهارو ول کنم و خودم رو( که معلوم نیست دقیقا کدوم یکی از اینها می شه واقعا خودم) بردارم و بزنم به کوه ودرو دشت. برم اون بالا رو کوه تو ایون اون خونه کوهستانی، روی اون صندلیهای حصیری بلند بشینم و خیره بشم به منظره دشت و کوه و دریایی جلوی روم . و بزارم مغزم خالی بشه از همه چیز و همه کس و راحت بشم از دست این سه تا!وقتی خودت برای خودت قابل درک نیستی، درک و برقراری ارتباط با آدمهای دیگه کار بس طاقت فرسایی که هیچ کمکی به بهتر شدنت نمی کنه.
خوندن دوباره آدمهایی که یک زمانی می خوندیش و تمام حس های ناشناخته خودت رو جلوی چشمات می یوورد، خیلی لذت بخشه و خوندن این نیما رسول زاده دوباره بعد از همه این مدتها دقیقا از همین جنسه. که دقیقا "
لعنتی! سردم می شود... یکی در گوشم زمزمه می کند: لاتاری" . این لاتاری رو تا زمانی که همکار جدید پشت سری توش برنده نشده بود جدی نگرفته بودم که عجب چیز مزخرفیه باسیه بهم زدن کل زندگی آدمها. آدمه تو یه قرعه کشی برنده می شه و بوم! زندگیش رو هواست دیگه، نه می تونه بمونه که همه بهش می گن عجب خری هستی، پس باید بره که ببینه اونور دنیا ، تو اون لنگه دنیا، چی خیرات می کنن ! باید هرچی داری و نداری و بسوزوینی اینجا و بری ببینی که چی می شه! عین دقیق این کلمه بری ببینی چی میشه.
و بعد نیما رسول زاده من رو دقیقا یاد اون موجود انتزاعی سه نقطه ای انداخت که یه زمانی شعرهاش باز نمایش کل حسهای من بود و بعد اون همه مثل بقیه قسمت های زندگی یهو تموم شد، خودش نه اون قسمت شاعر درونش. اما چون من دستم به بقیه نمی رسه که فحششون بدم به اون فحش می دم که چقدر دلم شعر های اون رو می خواد.
و خب این که می بینید تقریبا شبیه اون boot که بعد از همه اون مدت زمان خریدم و بعد از مدتها حس خرید کفشهای تق تقیه بچگیها رو داشتم که از وقتی می خریدیش تا شب عید که می شد پوشیدش خوابش رو می دیدی! همون لذت داشتن یک چیز شگفت انگیز رو داشتم بعد از مدتها اونم تو این سن و سال! خب داشتم دیگه!نوکش به همین بلندی و قمبلیه!
همین دیگه!
امروز یکسال گذشت
از اون عید کذایی! تو سالگرد وبلاگی که براش تدارک دیده بودم، می خواستم از دوستان تشکر کنم، که خوشبختانه مهمترینهاشون اینجا رو می خونن بخصوص دوست جونم که تمام تنهایی های اون دوهفته من رو با تمام غرهام و دیوونگیهام و گریه هام تحمل می کرد و حتی بیشتر آرومم هم می کرد که واقعا اگه نبود خیلی چیزها قابل تحمل نبود اون دوران. مرسی باسیه اینکه خوب هستی و دوست من هم هستی !