۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

درجه بالا از هر نوعی

خیلی حال می ده آخر روز ساعت 7 له و لورده از ماموریت برگردی وبشینی پشت دستگاهت و ببینی کلی آدم از صبح روی google talk ات باست پیغام گذوشتن ، چون که statuset بوده @Work :( . کلا اینکه خسته و کوفته برگردی و ببینی هنوز باسیه بعضی ها حالت مهمه لذت بخشه! کلا الان خود تحویل گیری من درجه اش بالاست.
بعد له و لورده برای وضعیت کاری من، مال یک دقیقه است. رسما مرگه و اینکه فکر می کنی می بینی یک ماه اینجوریه، مرگ همراه با زجره!
بعد امروز کاشف به عمل اومد که ، تو شرکت این مدت آدمها می گن دیگه گارفیلد هم با اون قیافه اش تا این موقع شب کار می کنه، شماها غر نزنین! یعنی با اون قیافه خواب آلوده اش. یعنی که دوست دارم خودم رو که حرف هم نمی زنم ، قیافم داد می زنه که ماجرا چیه!بخصوص صبحها که عملا با کتک خودم خودم رو از خواب بیدار می کنم!
در همین راستا ما به عنوان پیش واز این ماه پر شفقت یه چهار روزی تشریفمون رو می بریم، همین بلاد دوروبر تجدید قوا! البته که فکر کنم با این دوستان به شدت فعال ما، من له تر از این از سفر برگردم. ولی خب به قول گفتنی It's fun . پس یه مدتی ما نیستیم تا بعد.
آهان این و یادم رفت بگم که خوندم کامنت دوم پست قبلی هم بیشتر به خود تحویل گیری ما اضافه کرد. ما قول می دیم از سفر برگشتیم و تو کار نمردیم، فونت اینجا رو درست کنیم!


۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

روز هیجان انگیز

چند وقت پیش ها، یعنی خیلی وقت پیشها اون موقع که به قول لیلا هنوز بزرگ نشده بودیم و همه وبلاگ هاشون سرجاش سورومورو گنده بود. یادمه یه بازی بود برای عشق و اینجور چیزها که هرکی یه نامه عاشقانه بنویسه، یه چیزی تو این مایه ها، بعد من هم یه چیزی نوشته بودم که یادم نیست اما کامنت علی زیرش یادمه که نوشته بود تو بلفطره یه عاشق کلاسیک هستی ! از اون حرفها بود که تو ذهنم موند و خب درست هم بود . من کلا آدم کلاسیکیم! به خاطر همین از همون وسط های راهنمایی که از بروبچ شَر و شور مدرسه که دوست پسر داشتن و کارهای عجیب غریب می کردن، کارهایی که نه اون موقع نه حتی سالها بعدش به مخیله من خطور نمی کرد، روز valentine رو یاد گرفتیم ، دوستش داشتم. روزی که تو همه ی دنیا رسم بودو برای عشقت کادو می خری. کلن چون برای دختر راهنمایی رویایی اون سالها عشق قشنگ ترین مفهومی بود که می شناخت هر چیزی مربوط به اون هم جالب و هیجان انگیز بود. سالها از اون موقع که همه چی مخفیانه و زیر زمینی بود گذشت و 10 سال بعد وقتی من تازه سال اول دانشگاه بودم و هیجانات اونرو زها رو میگذروندم. اوج باز شدن تمدن های دیگه به این کشور بود و خب چه چیزی جالب تر از روز عشق، پس یهو مغازه ها وسط های بهمن شروع کردن به آوردن قلب های بزرگ و عروسک های قرمز گوگوری مگوری. یادمه اون سالها این خرسهای پشمالوی me to you خیلی مد بود با اون کف پاهاشون که روش نوشته بود i love you . جالب ترین صحنه ها رو می تونستی توی بازار تجریش ببینی وقتی دختر ها و پسرها تو گروهای دوتایی جدا جدا می رفتن و کادوهای برزگ و کوچیکشون رو برای عشقاشون می خریدم یادمه یه دختره توی تجریش یه جعبه به چه گندگی تو دستش بود وبا دوستش داشت راه می رفت و تعریف میکرد که 30 هزار تومن کادو ریخته تو این جعبه و من دوستم از پشت سرش می رفتیم و فکر می خندیدیم که اا فکر کن عجب آدمی ! 30 تومن اون سال خیلی پول بود. و خب اون سال یادمه دوستم که کلی آدم روشنفکری بود وقتی دید ما تو این بازار کادو دادن و کادو گرفتن داره کلمون بی کلاه می مونه یه تئوری برای خودش اختراع کرد که لزومی نداره آدم حتما به دوست پسرش کادو بده و بگیره که بلکه می تونه به دوستش کادو بده و بگیره. در نتیجه اون تو روز valentine یه کارت برام درست کرد و فکر کنم با یه بسته شکلات و یه کادوی دیگه اون روز من رو سوپرایز کرد. توی سالهای بعدش هم من این تئوری رو حفظ کردم و چون همیشه خانم های مجردی که تو روز valentine احتیا ج به کادو دارن دورو برم زیاد بود، مشکل خاصی تو ردو بدل کردن کادو نداشتم. اما خب این کادو ها هیچ وقت شامل جعبه های بزرگ و قلب های قرمز نمی شد. و من با اینکه بزرگ شدم و تو طول این سالها از آدمهای مختلف دوست داشتنی زیادی روز عشق کادو گرفتم ، اما همچنان ته دلم یه دختر کوچلوی موفرفری نشسته بود که دلش یه کادوی قرمز valentine می خواست.
باسیه همین وقتی هفته پیش عمه جانم اومد خونمون و با خودش یه جعبه بامزه اورد این شکلی


ووقتی بازش کردم با یک عالمه چیز هیجان انگیز توش روبرو شدم که شامل همه المان های یک کادوی روز valentine بود واقعا ذوق کردم. از اونشب که این کادوی هیجان انگیز رو از عمه جان گرفتم هنوز مخلفاتش رو در نیوردم، یعنی در آوردم و هی دوباره گذشتمشون سر جاش! واقعا داشتن یک عدد عمه هیجان انگیز مدرن که دوستت هم داشته باشه ، بهترین چیزیه که می تونی تو روز عشق به خودت یاد آوری کنی. اینکه زندگی بالا پایین زیاد داره اما داشتن آدمهای ساده اما دوست داشتنی توی زندگیه که زندگی رو جالب می کنه. باسیه همین فکر کنم روز عشق یعنی قدر خودتون رو و اطرافیانتون رو بدونین. زندگی خود دوست داشتنه.
Happy valentines' Day

اینم محتوای اون جعبه هیجان انگیز



۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

همینجوری الکی

بعضی آدمها رو آدم باید از تو لیست messengeresh حذف کنه. نه به خاطر اینکه دیگه نمی خوای ببینیشون. به خاطر اینکه بودنشون تو لیست آدم بخصوص وقتی سبزن و میان بالای لیست باعث می شه که آدم گول بخوره . باعث می شه یادت بره که چرا دیگه نخواستی با آدمه دوست باشی . انوقته که اشتباه رو می کنی وباسش یه hi کوچیک می فرستی چون یادت رفته که دیگه دوستت نیست. اینجوری می شه که بعد 10 دقیقه یادت میاد که چی شد دیگه از آدمه خوشت نیمد. اما خب گول خوردی و باید تاوان گول خوردنت رو بدی.
بعضی آدمها نه اونقدر خوبن که تو لیست آدم خوبهای دوست داشتنیت باشن. نه اونقدر بدن که تولیست آدمهای بلاک شده باشن و حتی نه انقدر معمولین که تولیست همینطوری ها باشن. اینها رو حتما باید delete کرد تا یه وقت هوس نکنی بری سراغشون چون یه جور history هستن که تموم شدن. مثل نسل دایناسور ها منقرض شدن و حالا فقط به درد موزه ها می خورن. پس چراغهای سبزشون به این درد نمی خوره که تو لیست روشن بمونه.
دلم آهنگ های قدیمی می خواد. خوانننده های قدیمی. یکم دلم آرامش می خواد و بی خیالی .دلم یکی رو می خواد که بتونه من رو تحمل کنه. من بتونم همش بشینم حرف بزنم ، حرف نزنم . غر بزنم . سکوت کنم. پر حرفی کنم. کلی کارهای عچیب غریب بکنم و اون هیچی نگه. نه اینکه چون براش مهم نیست ها. چون می فهمه. یکی که کامل کنارت باشه و تورو اونجوری که هستی درک بکنه. حتی بیشتر از خودت. خودت رو بیشتر از خودت دوست داشته باشه. عیت توی قصه ها. عین اون شاهزاده توی فیلم ها که خوشتیپ و مودب و مهربون و دختره شلوغ و شلخته و غد رو کلی دوستش داره. فکر کنم اثر دیدن 4 تا فیلم در عرض دوروزه که آدم رویا زده می شه.
تازه فکر کن این کتاب امیلی رو هم بهش اضافه کنی . دیگه بهتر از این نمی شه. چه انتظاری دارین از بچه خب؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

وقتی آدم تو وبلاگش بالا میاره و سریع دگمه انتشار رو می زنه

می دونی چه حالی پیدا می کنی وقتی اونی که انقدر دوستش داری، به چنین مرز شدیدی از نفرت می رسونتت. هضم کردن این دوتا حس شدید کنار هم برای یک روح کار سختیه ازقدرت یک روح یکم خارجه، از قدرت روح من خارجه.
بعد اینجوری میشه که آدم روحش درد می گیره، کش میاد. بی حس می شه. یعنی خب کلا بهم می ریزه دیگه. اونهمه نفرت رو داری با گوشت و پوستت احساس می کنی و بعد یهو وسطش اونهمه دوست داشتن یادت می یاد. خندها یادت می یاد.کنار هم نشستن ها، سربه سر گذاشتن ها و همه اون عشقت یادت می یاد. و بعد خب قاطی می کنی و کلا دیگه هیچی یادت نمی یاد.
شده که تا بحال پر از هیچی بشی؟ تهی بشی؟ همون که می گن قالب تهی کردن، این فکر کنم اونه. اونوقت دیگه هیچ حسی نداری، نسبت به هیچی . می تونی صبح پاشی، دست و روت رو بشوری، لباس بپوشی ، بری سر کار، باهمه حرف بزنی، چت بکنی، کار بکنی ، اما حسی نداشته باشی. خنده نداشته باشی. گریه نداشته باشی. هیجان نداشته باشی. فقط یه زندگی داشته باشی پر از هر چیزی به غیر از زندگی!
و بعد من به خاطر همه اینها ازت متنفرم. از اینکه همه اون زندگی که دادی رو یهو می گیری، یهو تمام روح من رو مثل جارو برقی می کشی ، یه هورت بلند می کنی و تموم می شه و من دیگه نیستم.صرفا پوستی کشیده شده روی یک عالمه گوشت و چربیم که بلده راه بره، حرف بزنه، عین پینوکیو که بلد بود، اما واقعی نبود. دیگه واقعی نیستم.
می دونی از چی این روانشناسه خوشم می یاد، از اینکه با دوتا سوال درست حسابی که می پرسه، از دهنم حرف می کشه. بچه گی ها یادته وقتی یه چیزی بدی خورده بودی که مسوم شده بودی و حالت بد شده بود اما بالا نمی یووردی ، باباهه که تو این جور مواقع زورش و سنگدلیش بیشتر بود، انگشتش رو می کرد تا نصفه تو حلقت و باعث می شد همه اون چرت و پرت ها رو بالا بیاری تا حالت بهتر بشه. خیلی عملیات وحشتناکی بود، بخصوص قسمت استفراغش. اما بعدش حالت خوب بود، سبک شده بودی.این جناب روانشناس هم همین کار و می کنه با آدم. چهارتا سوال می کنه و تو می یای مثلا جوابش رو بدی ، اما یهو همش رو بالا می یاری. در حین بالا آوردن هم فکر می کنی "فکر کن من دارم جلوی یه غریبه بالا می یارم" اما بعد حالت خوبه. و عجیبه دیگه جلوی غریبه ها راحتتر آدم می تونه بالا بیاره، حتی از نوشتن توی وبلاگ هم راحتتره.
می دونی کدوم قسمت کافه 78 رو بیشتر دوست دارم، اون کنج کنج که یه ورش شیشه است و یه ورش دیواره. می تونی بری پشت اون گیاها بشینی و خیره بشی به بیرون و رفت و آمد آدمها رو نگاه کنی. بدون اینکه اونها بدونن یا ببیننت و این لذت بخش ترین کار دنیاست که از یه گوشه ای بشینی و مردم رو نگاه کنی.خود کافه چی هاش روهم دوست دارم. هم اون آقاهه با ریش و مو و هم اون خانومه رو . هردو راحتن ، کاری ندارن که تو با مقنعه و روپوش ، کج و کوله اومدی تو کافه اشون . بهت لبخند می زنن و خودمونی می شن و هردو هم خوب بلدن این دم نوش های عجیبشون رو به خورد من بدن. شاید امروز از پسره پرسیدم ، ببخشید اسم شما؟
می دونی از دیشب که اون خواب رو دیدم که تو من رو بقل کردی و با هم خوابیدیم رو زمین و زلزله رو حس کردیم، خیلی ترسیدم که نکنه زندگی سریع تموم بشه و من توی تمام این نفرت و تو توی تمام اون سکوت لعنتی گم بشیم.
از صبح دارم سعی می کنم به دوست داشتنه چنگ بزنم تا به نفرته. دارم دست و پا می زنم که زندگیم رو به خودم برگردونم. که فرار نکنم. زیر پا گذاشتن همه اون دوست داشتنها دردناکه، خیلی زیاد. برای تو هم همینطوره؟ بیا بزرگ بشیم و حرف بزنیم!
چه بد شد که ما بزرگ شدیم، نه؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

ماجراهای من و بچه

از اونجاییکه معده گرامی حالش بد بود و کوتاه هم نمی یومد تو این بد بودن حال، مجبور شدیم باسیه فهمیدن اینکه چشه، یه لوله بفرستیم توش تا خانم دکتر ببینه و بفهمیم ای دل غافل ریخت و قیافش بهم ریخته و دوتا زخم برداشته. به خاطر همین از اونروز که این رو فهمیدم خیلی بیشتر به حرف دلم گوش می دم و حواسم هست که چی می گه. در نتیجه امروز وقتی از ظهر هوس پاستا کرده بود، بهش قول یه جای خوب رو دادم.
البته چون امروز حال دلم اورژانسی بد بود، خیلی بیشتر از اینها به حرفش گوش می دادم. که خب این شامل یه چند ساعت تجریش گردی و خرید کلی هنزل پنزل بود. از خریدن کلی قره قوروت و لواشک انار و زیتون پرورده از ترشی فروشی کف بازار که یک عالمه چیز میز دیگه هم داشت اما دلم کوتاه اومد.تا یه دونه کیف پول ورنی قرمز جنیگول و یک عالمه گلسرها و کشهای ریز ودرشت عجیب غریب. همه اینها باعث شد کلی حال بچه جا بیاد به حدی که حتی لبخند هم زد، از اون لبخند واقعی ها، نه اون خنده های عصبی که صبح همکارbeautiful باهوش سرکار ما حال بد بنده رو از روی همون خنده ها کشف کرد. خلاصه که بعد دوساعت و نیم بچه حالش خوب بو اما نه انقدر زیاد که قول سر ظهری که از اداره جیم شده بودیم رو یادش بره. من قول پاستا داده بودم بهش اونم یه جای درست حسابی.
البته دقیقا دلش پاستاهای اون خانومه جلوی قیطریه رو می خواست که مغازه اش زیر پاساژ بود، همون مغازه که می گفت شگون نداره و بیشتر از 4 ماه اونجا نموند و آخرش هم بست و رفت. بعد از اون هم هرکی اونجا اومد، بیشتر از همین 4-5 ماه دوام نیوورد. خلاصه اون خانمه با پاستاهای استثنائیش ما رو ول کرد و رفت و تو چنین شبی که دل آدم اینجور هوس پاستا می کنه، هیج راهی نمی مونه به جز پاستا فکتوری.
البته فکر نکنین من بچه رو لوس کردم ها، نه اصلا. من خیلی سعی کردم با خریدن چیز میزهای مختلف این ماجرا رو از سرش بندازم، دیگه آخرین تیرم خرید 10 تا فیلم جدید بود از یه آقایی گوشه خیابون که گول بخوره و به هوای دیدن جرج کلونی جونش راه خونه رو درپیش بگیره. اما زهی خیال باطل.حتی بردمش تو این پیتزا پاستا راز سر اون سربالایی ، بهش گفتم ببین این سردرش نوشته پاستا،گیرم که تو منوش فقط یه سالاد ماکارانی داره به عنوان پاستا اما بیا همینجا یه چیزی می زنیم به بدن و سریع می ریم خونه و فیلم می بینیم، اما قبول نکرد که نکرد. وسط مغازه یارو وایساده بود پاشو می زد به زمین و می گفت پاستا فکتوووررری! اینجوری بود که رفتیم ماشین و از -7 درآوردیم و یه راست سرازیر شدیم سمت محل مورد نظر.
همینطور تو ترافیک ولیعصر که داشتم می روندم، باخودم فکر کردم منم عقلم و دادم دست بچه ها، آخه کی تنهایی پامی شه بره رستوران آنچنانی، ملت چی فکر می کنن، می گن آخی خانوم رو تنهایی اومده الهییییی! زنگ بزنم رفقا یکی پیدا کنم باهام بیاد. اما دیدم دوستان عیالوار که شب ساعت 7:45 یا دارن غذا می پزن یا غذاشون رو پختن دارن میزشام رو می چینن یا شام رو خوردن و شوهراشون دارن ظرفهارو می شورن. دسته جغلجات رو هم که قراره فردا شب ببینیم و الان دارن اینور اونور زندگی می کنن. جمع نسوان بی شوهر هم عمرا نتونی این ساعت یهویی باسشون برنامه بریزی، اونا همیشه یه برنامه ای دارن باسیه خودشون. و از اونجاییکه بچه روحش حساس بود و تحمل 1% نه شنیدن رو نداشت چه برسه به احتمال 80% نه شنیدن.عطای رفقا رو به لقاشون بخشیدیم و گفتیم با خدا ، بریم ببینیم تنهایی پاستا فکتوری چه مزه ای می ده.
اینطوری بود که وقتی درو واکردم و جناب گارسون خوش آمد گفت و پرسید چند نفرین؟ گفتم یه نفر، خودم! یارو یکم تعجب کرد اما سریع خودش رو جمع و جور کرد وگفت خب پس چاره ای نیست باید رو همین میز دونفره بشینین، میزی که اشاره می کرد دقیقا وسط مُغازه قرار داشت. منم خب نشستم. آقاهه کیفم رو گرفت و گذوشت روی صندلی روبروم اونور میز، حالا من و کیفم روبروی هم نشستیم و منو رو نگاه می کردیم. خب فتوچینی با میگو ، سالاد مخصوص و سوپ جو که پیشنهاد آقای گارسون بود رو سفارش دادم و منتظر نشستم. گارسون هاش خداییش مهربون بودن کلی، بعد کی فکرش رو می کرد که یه رستوران تو کوچه پس کوچه های میرداماد وسط هفته انقدر شلوغ باشه، یعنی یه ربع دیرتر می یومدم آقاهه بهم می گفت جا نداریم! چون دیدم که به ملت گفت. خلاصه ما نشسته بودیم اونجا وسط رستوران تا غذا رو بیاره، بعد فکر کردم خب من که نمی تونم بشینم با کیفم حرف بزنم ، ملت رو هم که نمی تونستم نگاه کنم، پس دفتر فسقلم و در آوردم و شروع کردم به وبلاگ نویسی، دیگه سوژه کامل شده بود، تنهایی وسط پاستا فکتوری در حال نوشتن. سوپ رو سریع آورد که واقعا خوشمزه ترین سوپ جویی بود که تاحالا خورده بودم. کلی ذوق می کردم هی سوپ می خوردم یه چیزی می نوشتم. بعد هم سالاد رو آورد که خب اونم خوب بود. همینطور که می نوشتم یاد Queen Latifah تو فیلم Last Holiday افتادم واقعا اون فیلم رو دوست دارم. اونم تنهایی نشست تو رستوران مورد علاقه اش و هرچی دلش می خواست خورد
خلاصه ماهم شاد و خوشحال از زندگی لذت می بردیم تا غذای اصلی رو اوردن. خب می تونم بگم دقیقا اون چیزی که می خواستم نبود. شاید یکم غذاش افت پیدا کرده بود یا شاید این دقیقا غذای اصلی نبود. اما خب چون بسی لذت بردیم و آدمهاش کلی خوب بودن ، هیچ احساس بدی نکردم. حتی چند دفعه دوروبرم و نگاه کردم ببینم کسی عجیب نگاه می کنه یا نه،دیدم همه خیلی ok هستن، شاید تنهایی رستوران رفتن انقدر هم عجیب نیست که من فکر می کردم.
و این بود ماجراهای بعداز ظهری با خودم و بچه و کیفم!