۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

وقتی آدم تو وبلاگش بالا میاره و سریع دگمه انتشار رو می زنه

می دونی چه حالی پیدا می کنی وقتی اونی که انقدر دوستش داری، به چنین مرز شدیدی از نفرت می رسونتت. هضم کردن این دوتا حس شدید کنار هم برای یک روح کار سختیه ازقدرت یک روح یکم خارجه، از قدرت روح من خارجه.
بعد اینجوری میشه که آدم روحش درد می گیره، کش میاد. بی حس می شه. یعنی خب کلا بهم می ریزه دیگه. اونهمه نفرت رو داری با گوشت و پوستت احساس می کنی و بعد یهو وسطش اونهمه دوست داشتن یادت می یاد. خندها یادت می یاد.کنار هم نشستن ها، سربه سر گذاشتن ها و همه اون عشقت یادت می یاد. و بعد خب قاطی می کنی و کلا دیگه هیچی یادت نمی یاد.
شده که تا بحال پر از هیچی بشی؟ تهی بشی؟ همون که می گن قالب تهی کردن، این فکر کنم اونه. اونوقت دیگه هیچ حسی نداری، نسبت به هیچی . می تونی صبح پاشی، دست و روت رو بشوری، لباس بپوشی ، بری سر کار، باهمه حرف بزنی، چت بکنی، کار بکنی ، اما حسی نداشته باشی. خنده نداشته باشی. گریه نداشته باشی. هیجان نداشته باشی. فقط یه زندگی داشته باشی پر از هر چیزی به غیر از زندگی!
و بعد من به خاطر همه اینها ازت متنفرم. از اینکه همه اون زندگی که دادی رو یهو می گیری، یهو تمام روح من رو مثل جارو برقی می کشی ، یه هورت بلند می کنی و تموم می شه و من دیگه نیستم.صرفا پوستی کشیده شده روی یک عالمه گوشت و چربیم که بلده راه بره، حرف بزنه، عین پینوکیو که بلد بود، اما واقعی نبود. دیگه واقعی نیستم.
می دونی از چی این روانشناسه خوشم می یاد، از اینکه با دوتا سوال درست حسابی که می پرسه، از دهنم حرف می کشه. بچه گی ها یادته وقتی یه چیزی بدی خورده بودی که مسوم شده بودی و حالت بد شده بود اما بالا نمی یووردی ، باباهه که تو این جور مواقع زورش و سنگدلیش بیشتر بود، انگشتش رو می کرد تا نصفه تو حلقت و باعث می شد همه اون چرت و پرت ها رو بالا بیاری تا حالت بهتر بشه. خیلی عملیات وحشتناکی بود، بخصوص قسمت استفراغش. اما بعدش حالت خوب بود، سبک شده بودی.این جناب روانشناس هم همین کار و می کنه با آدم. چهارتا سوال می کنه و تو می یای مثلا جوابش رو بدی ، اما یهو همش رو بالا می یاری. در حین بالا آوردن هم فکر می کنی "فکر کن من دارم جلوی یه غریبه بالا می یارم" اما بعد حالت خوبه. و عجیبه دیگه جلوی غریبه ها راحتتر آدم می تونه بالا بیاره، حتی از نوشتن توی وبلاگ هم راحتتره.
می دونی کدوم قسمت کافه 78 رو بیشتر دوست دارم، اون کنج کنج که یه ورش شیشه است و یه ورش دیواره. می تونی بری پشت اون گیاها بشینی و خیره بشی به بیرون و رفت و آمد آدمها رو نگاه کنی. بدون اینکه اونها بدونن یا ببیننت و این لذت بخش ترین کار دنیاست که از یه گوشه ای بشینی و مردم رو نگاه کنی.خود کافه چی هاش روهم دوست دارم. هم اون آقاهه با ریش و مو و هم اون خانومه رو . هردو راحتن ، کاری ندارن که تو با مقنعه و روپوش ، کج و کوله اومدی تو کافه اشون . بهت لبخند می زنن و خودمونی می شن و هردو هم خوب بلدن این دم نوش های عجیبشون رو به خورد من بدن. شاید امروز از پسره پرسیدم ، ببخشید اسم شما؟
می دونی از دیشب که اون خواب رو دیدم که تو من رو بقل کردی و با هم خوابیدیم رو زمین و زلزله رو حس کردیم، خیلی ترسیدم که نکنه زندگی سریع تموم بشه و من توی تمام این نفرت و تو توی تمام اون سکوت لعنتی گم بشیم.
از صبح دارم سعی می کنم به دوست داشتنه چنگ بزنم تا به نفرته. دارم دست و پا می زنم که زندگیم رو به خودم برگردونم. که فرار نکنم. زیر پا گذاشتن همه اون دوست داشتنها دردناکه، خیلی زیاد. برای تو هم همینطوره؟ بیا بزرگ بشیم و حرف بزنیم!
چه بد شد که ما بزرگ شدیم، نه؟

۵ نظر:

لیلا گفت...

یادته اولش که اومدی بودی تو این وبلاگ! گفتم بعضی نوشته هات اینقدر سنگینه که ادم هیچی نمی تونه بگه، غیر اینکه سنگینی نوشته تو، آدم بندازه تو ذهنش. نرم که نمیشه، رها هم نمیشه، اما یواش یواش شاید سبک ترش بشه! که بعضی حرفا حتی سبکتر هم نمیشن.
گاهی به زور بزرگمون کردن!! اما بعدش به این نتیجه رسیدیم: اره، چه بد شد بزرگ شدیم.

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

لیلا جان به این نتیجه رسیدن! به زور بزرگ می کنن اما یهو می فهمن که اشتباه کردن! این اونی نبوده که می خواستن!

Unknown گفت...

...

لیلا گفت...

اوهوم.منظور منم همین بود:( به نظرت خنگن؟!!!

Unknown گفت...

من فقط ميتونم جمله ليلا رو تكرار كنم كه "بعضی نوشته هات اینقدر سنگینه که ادم هیچی نمی تونه بگه" !!