۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

ماجراهای من و بچه

از اونجاییکه معده گرامی حالش بد بود و کوتاه هم نمی یومد تو این بد بودن حال، مجبور شدیم باسیه فهمیدن اینکه چشه، یه لوله بفرستیم توش تا خانم دکتر ببینه و بفهمیم ای دل غافل ریخت و قیافش بهم ریخته و دوتا زخم برداشته. به خاطر همین از اونروز که این رو فهمیدم خیلی بیشتر به حرف دلم گوش می دم و حواسم هست که چی می گه. در نتیجه امروز وقتی از ظهر هوس پاستا کرده بود، بهش قول یه جای خوب رو دادم.
البته چون امروز حال دلم اورژانسی بد بود، خیلی بیشتر از اینها به حرفش گوش می دادم. که خب این شامل یه چند ساعت تجریش گردی و خرید کلی هنزل پنزل بود. از خریدن کلی قره قوروت و لواشک انار و زیتون پرورده از ترشی فروشی کف بازار که یک عالمه چیز میز دیگه هم داشت اما دلم کوتاه اومد.تا یه دونه کیف پول ورنی قرمز جنیگول و یک عالمه گلسرها و کشهای ریز ودرشت عجیب غریب. همه اینها باعث شد کلی حال بچه جا بیاد به حدی که حتی لبخند هم زد، از اون لبخند واقعی ها، نه اون خنده های عصبی که صبح همکارbeautiful باهوش سرکار ما حال بد بنده رو از روی همون خنده ها کشف کرد. خلاصه که بعد دوساعت و نیم بچه حالش خوب بو اما نه انقدر زیاد که قول سر ظهری که از اداره جیم شده بودیم رو یادش بره. من قول پاستا داده بودم بهش اونم یه جای درست حسابی.
البته دقیقا دلش پاستاهای اون خانومه جلوی قیطریه رو می خواست که مغازه اش زیر پاساژ بود، همون مغازه که می گفت شگون نداره و بیشتر از 4 ماه اونجا نموند و آخرش هم بست و رفت. بعد از اون هم هرکی اونجا اومد، بیشتر از همین 4-5 ماه دوام نیوورد. خلاصه اون خانمه با پاستاهای استثنائیش ما رو ول کرد و رفت و تو چنین شبی که دل آدم اینجور هوس پاستا می کنه، هیج راهی نمی مونه به جز پاستا فکتوری.
البته فکر نکنین من بچه رو لوس کردم ها، نه اصلا. من خیلی سعی کردم با خریدن چیز میزهای مختلف این ماجرا رو از سرش بندازم، دیگه آخرین تیرم خرید 10 تا فیلم جدید بود از یه آقایی گوشه خیابون که گول بخوره و به هوای دیدن جرج کلونی جونش راه خونه رو درپیش بگیره. اما زهی خیال باطل.حتی بردمش تو این پیتزا پاستا راز سر اون سربالایی ، بهش گفتم ببین این سردرش نوشته پاستا،گیرم که تو منوش فقط یه سالاد ماکارانی داره به عنوان پاستا اما بیا همینجا یه چیزی می زنیم به بدن و سریع می ریم خونه و فیلم می بینیم، اما قبول نکرد که نکرد. وسط مغازه یارو وایساده بود پاشو می زد به زمین و می گفت پاستا فکتوووررری! اینجوری بود که رفتیم ماشین و از -7 درآوردیم و یه راست سرازیر شدیم سمت محل مورد نظر.
همینطور تو ترافیک ولیعصر که داشتم می روندم، باخودم فکر کردم منم عقلم و دادم دست بچه ها، آخه کی تنهایی پامی شه بره رستوران آنچنانی، ملت چی فکر می کنن، می گن آخی خانوم رو تنهایی اومده الهییییی! زنگ بزنم رفقا یکی پیدا کنم باهام بیاد. اما دیدم دوستان عیالوار که شب ساعت 7:45 یا دارن غذا می پزن یا غذاشون رو پختن دارن میزشام رو می چینن یا شام رو خوردن و شوهراشون دارن ظرفهارو می شورن. دسته جغلجات رو هم که قراره فردا شب ببینیم و الان دارن اینور اونور زندگی می کنن. جمع نسوان بی شوهر هم عمرا نتونی این ساعت یهویی باسشون برنامه بریزی، اونا همیشه یه برنامه ای دارن باسیه خودشون. و از اونجاییکه بچه روحش حساس بود و تحمل 1% نه شنیدن رو نداشت چه برسه به احتمال 80% نه شنیدن.عطای رفقا رو به لقاشون بخشیدیم و گفتیم با خدا ، بریم ببینیم تنهایی پاستا فکتوری چه مزه ای می ده.
اینطوری بود که وقتی درو واکردم و جناب گارسون خوش آمد گفت و پرسید چند نفرین؟ گفتم یه نفر، خودم! یارو یکم تعجب کرد اما سریع خودش رو جمع و جور کرد وگفت خب پس چاره ای نیست باید رو همین میز دونفره بشینین، میزی که اشاره می کرد دقیقا وسط مُغازه قرار داشت. منم خب نشستم. آقاهه کیفم رو گرفت و گذوشت روی صندلی روبروم اونور میز، حالا من و کیفم روبروی هم نشستیم و منو رو نگاه می کردیم. خب فتوچینی با میگو ، سالاد مخصوص و سوپ جو که پیشنهاد آقای گارسون بود رو سفارش دادم و منتظر نشستم. گارسون هاش خداییش مهربون بودن کلی، بعد کی فکرش رو می کرد که یه رستوران تو کوچه پس کوچه های میرداماد وسط هفته انقدر شلوغ باشه، یعنی یه ربع دیرتر می یومدم آقاهه بهم می گفت جا نداریم! چون دیدم که به ملت گفت. خلاصه ما نشسته بودیم اونجا وسط رستوران تا غذا رو بیاره، بعد فکر کردم خب من که نمی تونم بشینم با کیفم حرف بزنم ، ملت رو هم که نمی تونستم نگاه کنم، پس دفتر فسقلم و در آوردم و شروع کردم به وبلاگ نویسی، دیگه سوژه کامل شده بود، تنهایی وسط پاستا فکتوری در حال نوشتن. سوپ رو سریع آورد که واقعا خوشمزه ترین سوپ جویی بود که تاحالا خورده بودم. کلی ذوق می کردم هی سوپ می خوردم یه چیزی می نوشتم. بعد هم سالاد رو آورد که خب اونم خوب بود. همینطور که می نوشتم یاد Queen Latifah تو فیلم Last Holiday افتادم واقعا اون فیلم رو دوست دارم. اونم تنهایی نشست تو رستوران مورد علاقه اش و هرچی دلش می خواست خورد
خلاصه ماهم شاد و خوشحال از زندگی لذت می بردیم تا غذای اصلی رو اوردن. خب می تونم بگم دقیقا اون چیزی که می خواستم نبود. شاید یکم غذاش افت پیدا کرده بود یا شاید این دقیقا غذای اصلی نبود. اما خب چون بسی لذت بردیم و آدمهاش کلی خوب بودن ، هیچ احساس بدی نکردم. حتی چند دفعه دوروبرم و نگاه کردم ببینم کسی عجیب نگاه می کنه یا نه،دیدم همه خیلی ok هستن، شاید تنهایی رستوران رفتن انقدر هم عجیب نیست که من فکر می کردم.
و این بود ماجراهای بعداز ظهری با خودم و بچه و کیفم!

۶ نظر:

Unknown گفت...

من بهت افتخار ميكنم.به 1000 تا دليلي كه كوچكترينش اين حركت پاستا فكتوريت بود.
اما ....
ما درست عيال وار هستيم ولي ساعت 7.5 شام نميخوريم ووو خيلي خوشحال ميشيم(هردو)كه تو زنگ بزني و بگي "گلناز پاستا رو درست كن تا من برسم خونتون"
ميدونم مثل پاستا فكتوري نيست ولي من كلي مدل پاستا بلدم. :)

بهادر گفت...

کوفتت بشه الهی !
خب زنگ ميزدی مارو هم ميبردي
به ما ميگن رفيق،نه تو،،،،چشم پزشکي هم ميبريمت،چه برسه به رستوران !

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

بابا گلناز اتفاقا من خیلی دوست داشتم بیام خونه شما ، پاستاهای شمام خوشمزه است خیلی، اما خب روم نمی شه که ساعت 7:45 زنگ بزنم این و بگم که!
بهادر تو از کی تاحالا عاشق پاستا فکتوری شدی، می خواستم برم بونئو بخاطر شما نرفتم!:)) بابا خب یهویی شد، ایندفعه زنگ می زنم یهویی می گم ببین حالا!

Unknown گفت...

الان من بعد از خوندن این نوشته دو تا نکته مهم پی بردم اولیش اینه که پس من خیلی آدم عجیب و فریکی هستم که که در هفتاد درصد مواقع تنهایی می رم پیتزا فروشی و رستوران های رنگارنگ !برو باز خدا رو شکر کن اینجور مواقع حداقل چند نفر رو داری که شده حتی فکر کنی بهشون زنگ بزنی حتی اگه زنگ نزنی ! ما که همونم نداریم ! و نکته دوم چیز بود ! آها اوکی راست می گه بچه می گه نکته دوم رو تو همچین جای عمومی نمی گن !!!

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

مردها تنهایی خیلی جاها می تونن برن که خب خیلی هم تو چشم نمی یاد. اما این در مورد خانم ها اینطوری نیست. شمام که کلا عادته بگی یه چیزی رو می خوام بگم اما نمی گم! ما عادت داریم

Unknown گفت...

نه بچه گفت نگم !
دروغ نگم الانم یادم نیست چی بود ! حالا ما که ما هم این همه کامنت از خودمون ول می دیم شما هم گه گاهی بیای یه چیز در مورد نوشته های ما بگی بد نیستا ! در ضمن خیلی هم تو چشم می آد نمی خواد منو دلداری بدی !!!