۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

And nobody cries, there's only butterflies

هروز صبح در مسیر رفتنم به سرکار، باید توی یکی از میدون های مهم شهر تاکسی ام رو عوض کنم. با اینکه تاکسی به سمت اون مسیری که من می خوام تو اون ساعت زیاده اما چون من دنبال تاکسی هستم که صندلی کنار راننده اش خالی باشه تا با آرامش بیشتری این راه رو طی کنم، همیشه یه 5-6 دقیقه ای معطل می شم. اما دیروز صبح خیلی سریع یه تاکسی نارنجی کنارپام ترمز زد و منم جلو سوار شدم. در این حین که تاکسی وایساده بود تا چند تا مسافر دیگه رو سوار کنه چشمم به جمله روی صندوق برق وسط میدون افتاد:
"مردان ایرانی به غیرتشان معروفند، چگونه این مردان عریانی ناموسشان را تاب می آورند غیرت آنها کجا رفته؟!"
وقتی خوندنم تموم شد، تاکسی حرکت کرده بود و من به این فکر می کردم که چرا این شجاعت رو ندارم که برم وکنارش بنویسم، کثافت!
تاکسی توی ترافیک پایین میدون وایساده بود که چشمم به یکی از این ناموسهای کارمند با ظاهر خوب افتاد، روپوش و شلوار جین ستی پوشیده بود و چتری های زردش از زیر مقنعه اش زده بود بیرون. اونورتر یکی دیگه با یه روپوش کوتاه نازک و شالی که با بی خیالی روی سرش انداخته بود و مدل موهای قلنبه روی هواش رو کامل نمی پوشند با صورتی که صبح اول صبحی زیادی زیبا به نظر می یومد، داشت از خیابون رد می شد. در حالیکه جلوترش ناموسی که با حفظ کامل تمامی نکات ایمنی خودش رو خوب پوشنده بود سوار ماشین می شد. با حرکت تاکسی نگاهم از روی تمامی این ناموس های مردان کشورم رد می شد درحالیکه داشتم به کلمه عریانی فکر می کردم به تفاوت معنیش برای این ناموسها و اون صاحب دست نوشته.
تاکسی به سمت پل حرکت می کرد و من هممون رو با هم می دیدم. همه ما هر روز صبح اونجوری که لازمه حفظ غیرت مرد ایرانیه لباس می پوشیم و می ریم تا دوش به دوش مرد ایرانی برای کسب رزق و روزی کار کنیم. تا هم آمار مشارکت زن در اجتماع بالا ببریم و هم نمونه محجوب و مطیعی از پوشیدگی ناموس باشیم. شاید فقط تعداد اندکی از ما توی روزهای گرم تابستون وقتی کولر و پنکه محل کارمون دیگه رمقی برای خنک کردن هوا نداره ، توی دستشویی برای دقیقه ای این حفاظهای ایمنی و در بیاریم و سرو صورتی خنک کنیم و ته ذهنمون فکر کنیم که می شه روزی رو ببینم که بتونم با همین لباس راحت بیام بیرون و برم پشت میزم بشینم، درحالیکه موهام رو دورم ریختم و ازش دارم لذت می برم؟ و بعد توی آیینه کج دستشویی به چهرمون، برای این آرزوهای دست نیافتنی لبخند بزنیم و دوباره پوشش ایمنی رو بزاریم و دنبال کارمون بریم.
همینطور که از تاکسی پیاده می شم و منتظرم تا راننده بقیه پولم رو بده، در یک لحظه وقتی نگاهم به راننده تاکسی افتاد احساس کردم چقدر با تمام وجودم می تونم از همه این مردان کشورم متنفر باشم. در حالیکه دارم مثل همه آدمهای دیگه که عادت ندارن از پل عابر استفاده کنن و از وسط ماشین های سرازیر از پل رد می شن، از وسط خیابون رد می شم. اینبار به تمام این مردان غیور نگاه می کنم. به همه این جنسیت برتری که این جور نامردانه در مقابل این حق کشی سکوت کرده و یا حتی اون رو با برچسب زدن های متعالی تائید هم می کنه. چطور 30 سال تحمل کرده که عزیزترین آدمهای زندگیش، مادرش، خواهرش، دخترش، زنش از مهمترین حق شخصی انسانیش یعنی انتخاب پوشش محروم باشه؟ در واقع نمی دونم می شه از کدوم دسته بیشتر متنفر بود، اون دسته ای که چنین تفکری داره که روی دیوار می نویستش یا اون دسته ای که چنین تفکری نداره اما برای حفظ آرامش خودش برای ترسش از بهم خوردن قواعد اجتماعی اون رو تائید می کنه و ازش پیروی می کنه.
همچنان که سالم مثل همه آدمهای دیگه می رسم به اونور خیابون و تو گوشم صدای یک زن داره فریاد می زنه، ناگهان به این واقعیت متنقاض هم می رسم که با تمام این تفکرات من هنوز هم انسانهایی رو از این جنسیت دوست دارم. و شاید این همون خصوصیت تحسین برانگیز زنانگیه که می تونه در کنار همه بی عدالتیها و ظلم هایی که می شه، بمونه و زندگی کنه و دوست بداره وشرایط رو انجوری که می خواد تغییر بده. با زیبا کردن چهره اش و آرایش موهای جلوش و ترکیب رنگی درست لباسهاش نشون بده که هنوز به زیبا بودن خودش اهمیت می ده و یا با کامل پوشیدن خودش و از دسترس دور نگه داشتنش بگه اونه که تصمیم می گیره و در هر دوحالت هیچ وقت قدرت تنفرش رو به رخ نمی کشه. و فکر کنم به خاطر همینه که جنسیت زن قابل پرستشه و شاید خدا وقتی زن رو آفرید، احسنتش رو به خودش گفت!
I got a pocket, got a pocketful of sunshine
I got a love, and I know that it's all mine,oh ,oh oh oh
Do what you want, but you're never gonna break me
Sticks and stones are never gonna shake me,oh ,oh oh oh

Take me away, a secret place
A sweet escape,take me away
Take me away to better days
Take me away, a hiding place

I got a pocket, got a pocketful of sunshine
I got a love, and I know that it's all mine,oh ,oh oh oh
Wish that you could, but you ain't gonna own me.
Do anything you can to control me,oh, oh no.

- وقتی دارم اینها رو می نویسم یاد حرفهای جناب روانشناس می یوفتم که می گفت:"هرکسی مسئول کارهای خودشه" یعنی می شه گفت زن ایرانی مسئول وضعیت فعلیه خودشه و خودش باید برای بدست اوردن حقش دفاع کنه. این تفکر درستیه اما در واقعیت نظریه بنیادی تری حکفرماست. اینکه هر جنسیت زنی هر چقدر مستقل و ایستاده در بطن ذهنش دوست داره از طرف یک جنسیت مردی حمایت بشه. (همنطوری که هر مردی دوست داره حمایت کنه) و اینکه حمایت صرفا به معنی داد زدن و دفاع کردن و زدن وقتی که حمله ای صورت می گیره نیست . حمایت یعنی نگاهی که به تو می گه می فهمم که در حقت ظلم می شه ومتاسفم که نمی تونم کاری بکنم که آزادتر انتخاب کنی. حمایت یعنی گفتن جمله ای در آرامش وقتی می ترسی که روسری کوتاه یا روپوش نازک عزیزت براش دردسر درست کنه. یعنی نگفتن جمله "موهاتو بکن تو، بیرون می گیرنت" جوری که انگار گناهی مرتکب شده یا تو روز روشن دزدی کرده و حالا باید اونو از همه مخفی کنه. حمایت یعنی درک زن ایرانی که می تونه زیباترین جهان باشه اما اونرو در کنج اتاقها و پارچه ها مخفی می کنه تا مرد ایرانی که دوستش داره رو نرنجونه و در نهایت حمایت یعنی که جنسیت مرد یادش نره رنجی رو که جنسیت زن می کشه وقتی هر روز حفاظهاش رو تنش می کنه و سر کار می ره!
The sun is on my side and takes me for a ride
I smile up to the sky, I know I'll be all right

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

اژدها ظاهر می شود!

فکر کنم یه اژدها توی دلم پیدا شده، نمی دونم از کجا اومده اما هر وقت که یه چیزی رو می فرستم توش، عصبانی می شه و دهنش رو باز می کنه و آتیش می فرسته بالا. فکر کنم اونتو سرش شلوغه و اصلا خوشش نمی یاد که کسی مزاحمش بشه. به خاطر همین به غیر از چیزهای آبکی هیچ چیز دیگه ای رو قبول نمی کنه. حتما داره کار مهمی می کنه. اما امیدوارم زودتر کارش تموم بشه و برگرده سرجای قبلیش که بوده، وگرنه من به زودی از گشنگی می میرم! با آب و شیر و عسل تا چند روز می شه زنده بود، آیا؟

Part2 happened before part1
اونجا نشسته بود و داشت می گفت دارم پرخاش می کنم، این جمله رو دقیقا به همون لحنی می گفت که 2 دقیقه پیش داشت باهاش حرف می زد، داشتم با دقت نگاش می کردم. آخه می خواستم مچشو بگیرم و بگم آها دیدی داری نقش بازی می کنی! به خاطر همین 4 چشمی نگاش می کردم. خوبیش این بود که روش به من نبود، داشت با یکی دیگه حرف می زد و می شد راحت روش فکوس کرد. اونجا نشسته بود و داشت همچنان می گفت که داره پرخاش می کنه، حرف مسخره ای بود چون حتی رنگ صورتش عوض هم نشده بود. آخه وقتی داری پرخاش می کنی، یعنی عصبانی و وقتی عصبانی فشار خونت می ره بالا و بعد رنگ چهره ات سرختر و سرختر می شه و بعد بوم منفجر می شی ، اونوقته که پرخاش می کنی . خب خود پرخاش کردن مترادفه با داد زدن. یعنی خب پرخاش درست حسابی یعنی که سر طرفت داد بزنی ، فریاد با صدای بلند و خب معمولا گوش خراش. حالا بستگی به تونه صدا داره که چقدر گوش خراش باشه.
بعد اینکه تو چشمهای طرف نگاه کنی و بگی دارم بهت پرخاش می کنم، یکم مسخره است. انگار که ما رو خیلی بچه فرض کرده که هرچی بگه ما باور می کنیم!
بعد یهو اتفاق افتاد،یهو پرخاش کرد! در عرض یک چشم بهم زدن بود انگار. خیلی سریع اتفاق افتاد. اما انقدر زیاد بود که پرتم کرد عقب. درست مثل اون صحنه آخر فیلم اول ماتریکس وقتی که قهرمان از جاش بلند می شه و نیروی تازه گرفته و با حرکت آهسته دستش طرف رو پرت می کنه عقب. یعنی نیروی نامرئی دستش پرتش می کنه عقب. حتما خوندین که می گن از چشمهاش آتیش می بارید، خب من خونده بودم اما اونروز به چشمم دیدم در یک چشم بهم زدن از چشمهاش آتیش می بارید، در حالیکه خودش هنوز آروم اونجا نشسته بود و حرف می زد. یعنی حتی صدای نفسهاش هم تندتر نشده بود یا حرکت دستش فرق کنه، احساس نمی کردی که داره خشمی رو کنترل می کنه. مثل زودپزی که وقتی به نقطه جوش برسه و سوپاپش رو نکشی همش بالا پایین می ره نبود. خیلی آروم نشسته بود و داشت دلایل پرخاشش رو توضیح می داد اما چشمهاش خشمش رو نشون می داد.یعنی خب جرئت نمی کردی خیلی زیاد به چشمهاش نگاه کنی و بعد حتی اون هم رفت واعلام کرد که پرخاشش تموم شده!
That's it!
و این خشن ترین و آروم ترین پرخاشی بود که به عمرم دیده بودم، دوست ندارم هیچ وقت هیچ کسی به من اونطوری نگاه کنه!اما دوست دارم اونطوری پرخاش کنم با آرامش با قدرت!

Part3 after all 2Parts
داشتن یک دوست خوب یه خوش شانسیه که خب همیشه سراغت نمی یاد. اما اینکه یه دوست خوب با یه دوست خوب دیگه ازدواج کنه و تشکیل یه خانواده خوب رو بدن دیگه خر شانسیته! اینکه آدمهای خوب خونشون توی خوش آب و هوا ترین نقطه شهر باشه و بتونی راحت شب جمعه ای رو اونجا کنار اونها و همه آدمهای خوب دیگه ی دوروبرشون سر کنی و بیخیال هرچی بود و نبود دوروبرت بشی، دیگه نمی شه بهش گفت شانس ، می شه گفت خوشبختی بزرگ زندگی! به قول زنه توی اشکها و لبخندها من حتما باید کارهای بسیار خوبی توی بچگی کرده باشم که سزاوار چنین پاداشی باشم( یا حالا یه چیزی تو این مایه ها دقیقش یادم نیست) بعنی که اگه کار خوبی کردم تو گذشته و داشتن این آدمها تو زندگیم پاداششه ، خیلی خوشحالم که اون کارها رو کردم و خب داشتن این آدمها بهترین پاداششه! و اینکه کلا زندگی بالا و پایین زیاد داره و عجیب بودنش به همینه

خوش بگذره و خوش باشید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

آه که اینطور

وقتی دیروز خانم آرایشگر داشت موهام رو لای اون ورقه های آلمینیومی میپیچید، ناخودآگاه به فکر دخترهایی توی 300 سال پیش افتادم. احساس کردم دختر آفریقایی رو می بینم که مثل من موهاش رو لای برگ هایی از درخت پیچیده در حالیکه بهشون رنگ های طبیعی زده تا تغییرشون بده. یهو خودم رو با همه اون زنهایی که در طول تاریخ سعی کردن زن باشن یکی کردم، احساس عجیبی بود انگار داشتم رسالتی رو که اونها برام به ارث گذوشتن رو انجام می دادم.
دیروز فهمیدم اینکه بری آرایشگاه خیلی آرامش بخشه. چون می تونی راحت مسئولیت زیبا شدن خودت رو بندازی گردن یکی دیگه، یعنی فقط لازمه که اونجا روی صندلی راحت لم بدی و حتی چشم هاتو ببندی و بزاری یکی دیگه نگران این باشه که آیا این مویی که می کنه، تعادل دوتا ابروت رو بهم می زنه یا نه. به همین خاطره که از این آرایشگاه خودم خوشم میاد. آدمهای راحتی داره، خانم آرایشگرش کارکشته است و می شه به راحتی بهش اعتماد کرد. جاش توی یه زیرزمین آروم و ریلکسه. خبری از آدمهای شلوغ سانتی مانتال که بهت احساس عجیبی می دن نیست. همه آدمها میان اونجا درحالیکه دارن مشکلاتشون رو می گن آرایش می شن و می رن. حتی می شه تو مدت زمانی که منتظر اون تغییرات عجیب روی کله اتی از دلمه های برگ موی دستپخت خانم دستیار بخوری و به این فکر کنی که : فکر کن چه شکلی شدم، یه کله با آلمینیوم! کاش می شد یه عکس بگیرم و بزارم تو وبلاگم!
و بعد وقتی که برگه های آلمینیوم باز شد و من از وسط اون مایع های سفید مالیده شده به تارهای موهام، دیدم که موهام روشن تر شدن، واقعا هیجانزده شدم. اینکه می دیدی یه قسمت از کله ات داره روشن می شه و تو قراره از این به بعد یه شکل دیگه باشی با این موها، شگفت انگیز بود. و خب به خاطر همین بود که وقتی موهام رو شستم دیگه واقعا از هیجان بالا پایین می پریدم. حتی رعایت خانومه که تازه رسیده بود و داشت از مشکلات دخترش که ام اس گرفته بود رو نکردم، البته بعد پشیمون شدم چون فکر کنم خانومه خیلی یاد دخترش افتاد که داره درد می کشه . اما من بعد از 28 سال و اندی ( حالا یکم اینور اونورتر) موهام رنگ های دیگه ای داشت و هی باعث می شد به قیافه خودم توی آینه لبخند بزنم و شاد بشم. توی راه باز هم ته ذهنم یاد اون دختر آفریقایی بودم، احساس می کردم که وقتی توی آب رودخانه نگاه می کرده همین حس رو داشته. نمی دونم چرا فکر می کنم اون باید از رنگ قرمز استفاده می کرده، یعنی موهاش رگه هایی از قرمزی داشته و بعد هردو با هم انگار یه تجربه رو امتحان می کردیم در یک فاصله زمانی 300 ساله!
حالا از دیروز تا حالا بیشتر خودم رو تو آیینه نگاه می کنم، یعنی راستش هر وقت بتونم یواشکی یه آییینه در میارم و نگاه می کنم. آخه از آدم جدیده که نه کاملا جدیده نه کاملا قدیمیه خوشم میاد که هی توی آیینه بهم نگاه میکنه. احساس خوبی بهم می ده این جدید شدن.

فکر کنم اگه کشورهای آمریکایی و اروپایی داستانهای وحشتناک ته دنیاشون با اینه که نسل آدمها توسط کامپیوترها تهدید می شه توی ایران این خطر وجود داره که نسل آدمها توسط بانک ها تهدید بشه. یعنی من می خوام بدونم این همه شعبه ای که تو همه کوچه پس کوچه های این شهر رویییده قراره پول های کی رو توی خودش نگه داره؟ یعنی وقتی به جای اون گل فروشی محبوب من، که انقدر بزرگ بود که می شد توش به راحتی هر حرکتی بکنی و همیشه پر از انواع گلهای شگفت انگیز بود، یه شعبه بانک بی در و پیکر پدیدار شد درست بغل دوتا بانک دیگه که جای پیتزا فروش معروف و اون یکی بانک قدیمی ، به خودم گفتم سخت نگیر، خب متمدن شدن و پیشرفت کردن لازمه تغییراته دیگه! اما حالا که اون کافی شاپ دوست داشتنی سر نبش که اولین جایی بود که من تنهایی کافی شاپ رفتن رو تجربه کردم، تبدیل به یه شعبه عجیب بانک شده، دیگه تحملم تموم شده. درسته که آدم بهتره پولش رو ذخیره کنه و آیینده نگر باشه اما خب باسیه اینکه به اون آیینده برسی احتیاج داری بتونی زندگی کنی و باور کن بدون کافی شاپ ها و مغازه هایی که باهاشون خاطره داری و دوستشون داری نمی شه به راحتی زندگی کرد. آدم احتیاج به جاهای با history داره. انقدر زیاد این شهر رو بهم نریزین بزارین هنوز بشه نفس کشید! و توی شعبه بانک با همه اون جینگول بازیها و سیستم های مدرنش نمی شه یه قهوه فرانسوی با کیک براوونی درست حسابی خورد، اینجوریه که من دوروزه حسرت بروونی و قهوه فرانسوی دارم.

sweet باشین.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

Be cool

یه اصل تاکنیکی در مورد خرس های دوست داشتنی وجود داره، نباید بهشون بگی که دوست داشتنی هستن. اونها خرس بودن رو بیشتر ترجیح می دن.
بعد خب جماعت، چه انتظاری دارین که وقتی اینهمه از آدم تعریف می کنین، آدم دچار نعشگی نشه . بعد این بدیهات که اینهمه سعی کرده یادش بمونه، یادش بمونه همچنان و گند نزنه، اونم از نوع اساسیش. نکنین جانم خب، بزارین آدم زندگی شو بکنه بدون هیچ احساس خودباورگونه ای !

هوشیار باشین، بسیار و پایبند اصول تکنیکی و تاکنیکی!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

چون است حال بستان ای باد نوبهاری

خب اتفاق هیجان انگیز به دلایل سیاسی نیفتاد، که حالا ان شاءالله بعدا! اما عوضش پنجشنبه حسابی هوای طبیعت کردیم و پراید جان مادر خانومی رو برداشتیم و زدیم به سمت جاده و لواسانات. هوا ناجوانمردانه خوب و یه cd یه موزیک های Paris for lovers بسی همه چیز رو دلپذیر تر کرده بود. مدل رانندگی خوشحالی داشتم: یه دست رو فرمون و یه دست تکیه روی پنجره و نرم نرمک می روندم و می زاشتم همه آدمهای عجول تو جاده ازم جلو بزنن. همیشه سمت لواسون رو بیشتر از اوشون فشن دوست داشتم، هم آرومتره هم طبیعت و دشتش بیشترو چه منظره ای واقعا قشنگ تر از یه دشت سبز با لاله های قرمز وجود داره؟ خلاصه همینجوری سر پرایدی رو ول کرده بودم تا هرجا دلش می خواد بره و از مناظر کنار جاده لذت می بردم. تا اینکه از وسط ساختمونها دورتر تیکه ای ازیه دریاچه تو دل کوه لحظه ای به چشمم خرد، برگشتم عقب و نگه داشتم و پیاده شدم. ترکیبی از رنگ سبز کوها که توی آبی فیروزه ای افتاده بود و می درخشید. می دونستم که این دوروبر یه سد هست و این احتمالا دریاچه پشت سده . یهو هوس کنار دریاچه نشستن رو کردم و با خودم گفتم پیش به سوی سد. همیشه لواسون اومدن همین هیجان رو داره یهو وسط جاده آدم به سرش می زنه که کدوم طرفی بره.
توی جاده جلو رفتم تا به تابلویی که راه به سمت سد یا دریاچه یا حتی رودخونه رو نشون بده ، برسم که خب بعد از 10 دقیقه رانندگی دیدم نه تنها علامتی نیست بلکه دارم از مکانی که قاعدتا باید دریاچه باشه دور می شم. احتمالا برای جماعتی که جاده رو درست می کردن و تابلو گذاری، رفتن کنار دریاچه اتفاق مهمی نبوده که یه علامتی هم برای اون بزارن. از اونجایی که من یکم خصوصیت مذکرین رو به ارث بردم و از آدرس سوال کردن خوشم نمیاد، خودم با خودم شروع کردم به جهت یابی و با توجه به اینکه منظره مورد نظر جنوب جاده بود، وارد جاده کمربندی شدم که اونم به همون سمت بود. کمربندی یه جاده تمییز تازه تاسیسه که دوطرفش پر از ویلاهای لوکس خوشگل موشگل. از اون جادهها که خوشت میاد توش رانندگی کنی، پت و پهن با آسفالت خوب. وارد جاده که شدم و یکم پیش رفتم فهمیدم که باید از خر شیطون بیام پایین و مسیر رو سوال کنم. چون به سمت جنوب فقط کوچه باغهای باریکی بود. اول ازیه تاکسی نارنجی پرسیدم که گفت همین جاده رو بگیر و برو مستقیم. منم خوشحال که ای ول دیدی خودم درست می گم جلو رفتم. خب جاده تموم شد بدون اینکه به دریاچه برسه در واقع می رسید به یه دوراهی .(نکته اخلاقی همیشه تاکسی ها بهترین مسیر رو نمی گن) اونجا از یه آقاهه پیاده با خانواده اش پرسیدم که اونم یه کوچه باغ باریک رو نشونم داد و گفت اینو برو مستقیم . بعد وسط کوچه تنگ و باریک اما خوشگل از یه آقای راننده پژو 206 پرسیدم: ببخشید کدوم وری می شه رفت کنار سد؟ گفت منظورت کنار دریاچه است؟ از اینور که خب نمی شه اما از کوچه فلانی، یه اسمی گفت، می تونی بری. اونجا منظرش قشنگتره بیاین من مسیرم همون وریه دارم می رم سمت باغ. اینو گفت و راه افتاد و بنده هم پشت سرش. البته بعد اینکه به سختی توی اون کوچه دور زدم. توی راه با خودم فکر می کردم که خب من مسلماً عقلم رو از دست دادم که تو این بربیابون دنبال این راه افتادم. اگه بره و من و بکشونه تو یه کوچه پس کوچه خفتم کنه چی ؟ با اینحال همچنان دنبالش می رفتم. درواقع داشتم به این حس ششمم اعتماد می کردم که به نظر خطرناک نمی یاد.
اتفاقا هم پیچید توی یه کوچه باریکتر از قبلی که دوطرفش باغ بود و بعدش هم یه سری ویلا اما خب همون اولاش زد کنارو وایساد و با دست اشاره کرد که مستقیم برو و منم بوق زدم و رفتم. خب معلوم شد که نمی خواسته من و بخوره! مستقیم کوچه می رسید به یه جایی که آسفالت تموم می شد و جاده ی خاکی شروع می شد. خب دلم برای پرایدی بیچاره سوخت اما زدم به دل خاکی و افتادم بالای یه تپه ای که اونورش دریاچه و دشت های اطرافش پیدا بود. من باید ماشین رو از یک سرازیری با شیب خیلی زیاد و خاکی می بردم پایین تا برسم به سر جاده ای که می رفت به سمت تپه و دریاچه. دریاچه از دور معلوم بود و بسی دل انگیز. در این حد که من همچنان دل و زدم به سنگ و کلوخ ها و جاده رو با ماشین نازنین رفتم پایین. بعد وسط جادهه یه مسیر دیگه ای بود که یه جور میونبر به حساب می یومد و جاده اش از بالای دریاچه سر در میاورد. خب من ماشین رو نگه داشتم و جاده رو بررسی کردم . آخه جاده میانبر دوتا برآمدگی بزرگ خاکی داشت که خب یکم زیادی بزرگ بود. اما با بررسی های چشمی به نظر نمی یومد مشکلی ایجاد کنه باسیه همین پارو گذوشتم روی گاز و رفتم بالا و بینگ همونجا موندم،یعنی می خواستم که از روی اون برآمدگی بیام پایین اما نمی تونستم ماشین گیر کرده بود. کف ماشین به سنگهای اونجا گیر کرده بود و تکون نمی خورد. مثل توی فیلمها که نشون می ده ماشین توی شن گیر می کنه و هرچی گاز می دی لاستیک می چرخه و تکون نمی خوری خب وضعیت من بود. ماشینم مثل الاکلنگ وسط یه برآمدگی خاکی گیر کرده بود.
روز فرح بخشی بود و به خاطر همین من اصلا خودم رو ناراحت نکردم. از ماشین پیاده شدم و یکم سعی کردم هولش بدم که خب اصلا تکونی نخورد. یه چند متر اونورتر یه سری ماشین تیکه تیکه کنار دریاچه بودن که خب اگه می رفتم و ازشون کمک می خواستم میومدن اما حس گارفیلدی بدجوری توم رخنه کرده بود. من درواقع سر جاده گیر کرده بودم و هرکی میخواست برگرده باید از این ور رد می شد درنتیجه اگه می شستم بلاخره یکی میومد که کمک کنه!
نشستم و از هوا و منظره از دور لذت بردم و ژله ای که تو راه خریده بودم رو خوردم. و باز هم یکم امتحان کردم که ببینم می شه حرکتش داد. انگارکه مثلا بعد یه مدت یادش رفته باشه که گیرکرده و راه بیوفته یا مثلا سنگ زیرش یهو ناپدید بشه که خب هیچ کدوم نشد و همچنان محکم سرجاش بود.
وضعیت ادامه داشت تا اینکه یکم معده روده ما شروع کرد فشار آوردن که ای بابا این چه وضعشه پاشو یه کاری بکن. اول یکم محلش نزاشتم اما خب دیگه زیادی داشت فشار میوورد و باید کاری می کردم خداییش هم عقلانی نبود شاید ملت می خواستن تا عص اونجا بمون و منم باید الاکلنگی می موندم. به غیر از خانواده هایی که بودن یه سری پسر بچه با معملمهاشونم بودن که پراکنده اینور اونور داشتن سرو صدا می کردن. خب تعداد اونها نسبتا زیادتر بود و بهتر می شد ازشون درخواست کمک کرد. به خاطر همین رفتم سمت اونها که دورترین نقطه داشتن کنار رودخونه سربه سر هم می زاشتن.
همین بودن یه دختر تنها اونجا به اندازه کافی عجیب بود حالا به خصوص با وضعیت من عجیب تر هم شده بود. به همین خاطر تا نزدیکشون رسیدم توجه همه به سمت من جلب شده بود. بهشون گفتم ماشینم اون بالا گیر کرده می شه بهم کمک کنین درش بیارن. یهو یکیشون که از بقیه بلندتر بود گفت بعله چرا که نه ما می تونیم! بلند داد زد بچه ها بیاین بریم امداد رسانی به این حاج خانم ! بعد سه چهارتایی راه افتادن سمت ماشین . یعنی صحنه دقیقا اینجوری بود که من جلو می رفتم چهارتا پسربچه پشت سرم شلپ شلپ کنان و پشت سرشون معلمشون و چندتا بچه دیگه می یومدن. خب رسیدیم سر ماشین . من و نشوندن پشت رل که تو روشن کن ما هل می دیم. خب با هل به نتیجه ای نرسیدیم. گفتم شاید باید بلندش کرد که یهو یکیشون که از بقیه اتفاقا ریزه تر هم بود. گفت من می تونم درستش کنم بزار من بشینم. بقیه گفتن وای خدا به داد برسه! بیاین کنار الان مارو به کشتن می ده. اما خب من کلا ok بودم با هر اتفاقی گفتم بیا بشین. بعد بچه نشست پشت فرمون یه دنده یک جلو زد و گاز داد که بدجور صدایی داد. یکی گفت ببین فلانی خراب کنی باید خسارت بدیا. بعد زد دنده عقب و بنگ درش آورد به همین راحتی ! یعنی انقدر راحت در آورد،من متعجب وایساده بودم که وا چرا من نتونستم. بعد که برگردوند تو جاده اصلیه گفت خب حالا کجا می خواین برین من برسونمتون! نگران بودن که من دوباره باز هم گیر کنم و مراقبت تا من رفتم تا ته سرازیه دور زدم و برگشتم . ازشون تشکر کردم و دست تکون دادم و جاده رو برعکس حرکت کردم. همون موقع معلمشون هم رسید و داشتن بلند بلند براش تعریف می کردن که چی شد.
و اینجوری طبیعت گردی ما به پایان رسید و خوش و خرم برگشتیم البته فکر کنم پرایدی یکم حالش بده چون وقتی زیاد کلاچژ رو میگیری بو می ده باید بگم مادر خانومی بره ماشینش رو چک کنه خراب نشده باشه.
خداییش منظره اونجا بی نظیر بود هفته دیگه بر می گردم و از جاده درست می رم و ساعتها اونجا می مونم. الان دیگه کاملا ترسم ریخته آدمها خیلی خوبن همیشه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

گوگولی

همه چیز آرومه، زندگی در حالت خلصه آوری در جریانه. می خوام این آخر هفته یک تجربه جدید رو امتحان کنم که هیجانش رو دارم. بعد اینکه تجربه کردم اگه خوب بود میام می گم چه اتفاقاتی افتاد. کلا فعلا اتفاقات جدید در زیر پوست اتفاقات قدیمی داره وول وول می خوره

2- عاشق این بوی اردیبهشتم. بوی سبزی درختها تو هوای خنک بارون خورده صبح. یعنی اردیبهشت ماه محبوب من می تونه باشه از لحاظ تعادل، نه اون بی مزگی فروردین و داره نه گرمای خرداد رو. یه جور مهربونی قاطی با خنکی تو هوا وجود داره که هی دلت می خواد تند نفس بکشی و بزاری ریه هات خوشحال شن. باید وقتی داری از سر خیابون به سمت پایین می یای تا به کوچه شرکت برسی ، آروم راه بری و موزیک گوش بدی و بزاری روحت با این هوا پرواز کنه ، بهتره یه جور رو نوک پاه راه بری انگار که داری روی چند سانتی متری بالای زمین پرواز می کنی، خیلی بالا نه، فقط اونقدر که یه لایه نازک هوا زیر پات باشه و بتونی نرم راه بری. اینجوری می شه از زندگی لذت برد.

3- وقتی نصفه شب، نه آخر شب درواقع از خواب پاشدم یهویی و نور چراغ تو چشمم خورد فهمیدم بیداره. یهو دلم براش تنگ شد. یکم با خودم کلنجار رفتم که خودم رو لوس نکنم، اما نشد. با موهای ژولیده و لباس خواب گَل گَلی از اتاق خزیدم بیرون وآروم رفتم کنارش رو مبل نشستم. داشت تلویزیون نگاه می کرد، من و دید و گفت بیدار شدی؟ سرم رو تکون دادم ،گفت چرا؟ هیچی نگفتم . نشستم بغلش چسبیده بهش. گفت خواب بد دیدی؟ گفتم اوهوم و یهو بغلش کردم، از این بغل های سفت و محکم با تما م وجود. احساس اینکه هنوز اون بزرگه و من کوچیکم و هنوز توی تمام بغلش جا می شم خیلی بهم چسبید. خیلی طولش دادم تا همه دق و دلیام خالی بشه.
بعدش که تموم شد ازم پرسید خواب چی دیدی؟ گفتم خواب یه حیوون بزرگ! خواب ندیده بودم اما احساس کردم حتما دختر بچه های کوچیک از حیوونهای بزرگ می ترسن تو خوابشون . چند دقیقه بعدش دوباره رفتم که بخوابم ، این دفعه دیگه خواب بد نمی دیدم خیالت تخت!
اینجوریه که بعضی وقتها عاشق این دختربچه ام می شم که انقدر راحته.

4- تلفن زنگ می زنه و همکار beautiful باهوش طبقه بالا پشت خط می گه بیا بالا یه چیز هیجان انگیز اینجاست. این یعنی یه چیز هیجان انگیز واقعی. می رسم بالا سرش و دوتا گوشی دراومده از توی لبتاپش رو می ده دستم که بزارم توی گوشم و بعد دیگ دیگ دیگ دیگ صدای موزیک وحشی که دوست دارم. با پیش رفتن آهنگه حسها برمی گرده بالا! آهنگ های کامل فیلم گربه های ایرانی همشون اونجاست ! واقعا لذت بخشه گوش دادن بهشون و داشتنشون و بیشتر لذت بخشه همکار بودن با آدمهایی که یادشون می مونه تو ماهها پیش بین حرفهات گفتی که وای چقدر دلم می خواد این آهنگ ها رو داشته باشم با تمام وجود.

امروز کلا حسهام صورتیه! یکی من و جمع کنه بشینم سر کار!