۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

چون است حال بستان ای باد نوبهاری

خب اتفاق هیجان انگیز به دلایل سیاسی نیفتاد، که حالا ان شاءالله بعدا! اما عوضش پنجشنبه حسابی هوای طبیعت کردیم و پراید جان مادر خانومی رو برداشتیم و زدیم به سمت جاده و لواسانات. هوا ناجوانمردانه خوب و یه cd یه موزیک های Paris for lovers بسی همه چیز رو دلپذیر تر کرده بود. مدل رانندگی خوشحالی داشتم: یه دست رو فرمون و یه دست تکیه روی پنجره و نرم نرمک می روندم و می زاشتم همه آدمهای عجول تو جاده ازم جلو بزنن. همیشه سمت لواسون رو بیشتر از اوشون فشن دوست داشتم، هم آرومتره هم طبیعت و دشتش بیشترو چه منظره ای واقعا قشنگ تر از یه دشت سبز با لاله های قرمز وجود داره؟ خلاصه همینجوری سر پرایدی رو ول کرده بودم تا هرجا دلش می خواد بره و از مناظر کنار جاده لذت می بردم. تا اینکه از وسط ساختمونها دورتر تیکه ای ازیه دریاچه تو دل کوه لحظه ای به چشمم خرد، برگشتم عقب و نگه داشتم و پیاده شدم. ترکیبی از رنگ سبز کوها که توی آبی فیروزه ای افتاده بود و می درخشید. می دونستم که این دوروبر یه سد هست و این احتمالا دریاچه پشت سده . یهو هوس کنار دریاچه نشستن رو کردم و با خودم گفتم پیش به سوی سد. همیشه لواسون اومدن همین هیجان رو داره یهو وسط جاده آدم به سرش می زنه که کدوم طرفی بره.
توی جاده جلو رفتم تا به تابلویی که راه به سمت سد یا دریاچه یا حتی رودخونه رو نشون بده ، برسم که خب بعد از 10 دقیقه رانندگی دیدم نه تنها علامتی نیست بلکه دارم از مکانی که قاعدتا باید دریاچه باشه دور می شم. احتمالا برای جماعتی که جاده رو درست می کردن و تابلو گذاری، رفتن کنار دریاچه اتفاق مهمی نبوده که یه علامتی هم برای اون بزارن. از اونجایی که من یکم خصوصیت مذکرین رو به ارث بردم و از آدرس سوال کردن خوشم نمیاد، خودم با خودم شروع کردم به جهت یابی و با توجه به اینکه منظره مورد نظر جنوب جاده بود، وارد جاده کمربندی شدم که اونم به همون سمت بود. کمربندی یه جاده تمییز تازه تاسیسه که دوطرفش پر از ویلاهای لوکس خوشگل موشگل. از اون جادهها که خوشت میاد توش رانندگی کنی، پت و پهن با آسفالت خوب. وارد جاده که شدم و یکم پیش رفتم فهمیدم که باید از خر شیطون بیام پایین و مسیر رو سوال کنم. چون به سمت جنوب فقط کوچه باغهای باریکی بود. اول ازیه تاکسی نارنجی پرسیدم که گفت همین جاده رو بگیر و برو مستقیم. منم خوشحال که ای ول دیدی خودم درست می گم جلو رفتم. خب جاده تموم شد بدون اینکه به دریاچه برسه در واقع می رسید به یه دوراهی .(نکته اخلاقی همیشه تاکسی ها بهترین مسیر رو نمی گن) اونجا از یه آقاهه پیاده با خانواده اش پرسیدم که اونم یه کوچه باغ باریک رو نشونم داد و گفت اینو برو مستقیم . بعد وسط کوچه تنگ و باریک اما خوشگل از یه آقای راننده پژو 206 پرسیدم: ببخشید کدوم وری می شه رفت کنار سد؟ گفت منظورت کنار دریاچه است؟ از اینور که خب نمی شه اما از کوچه فلانی، یه اسمی گفت، می تونی بری. اونجا منظرش قشنگتره بیاین من مسیرم همون وریه دارم می رم سمت باغ. اینو گفت و راه افتاد و بنده هم پشت سرش. البته بعد اینکه به سختی توی اون کوچه دور زدم. توی راه با خودم فکر می کردم که خب من مسلماً عقلم رو از دست دادم که تو این بربیابون دنبال این راه افتادم. اگه بره و من و بکشونه تو یه کوچه پس کوچه خفتم کنه چی ؟ با اینحال همچنان دنبالش می رفتم. درواقع داشتم به این حس ششمم اعتماد می کردم که به نظر خطرناک نمی یاد.
اتفاقا هم پیچید توی یه کوچه باریکتر از قبلی که دوطرفش باغ بود و بعدش هم یه سری ویلا اما خب همون اولاش زد کنارو وایساد و با دست اشاره کرد که مستقیم برو و منم بوق زدم و رفتم. خب معلوم شد که نمی خواسته من و بخوره! مستقیم کوچه می رسید به یه جایی که آسفالت تموم می شد و جاده ی خاکی شروع می شد. خب دلم برای پرایدی بیچاره سوخت اما زدم به دل خاکی و افتادم بالای یه تپه ای که اونورش دریاچه و دشت های اطرافش پیدا بود. من باید ماشین رو از یک سرازیری با شیب خیلی زیاد و خاکی می بردم پایین تا برسم به سر جاده ای که می رفت به سمت تپه و دریاچه. دریاچه از دور معلوم بود و بسی دل انگیز. در این حد که من همچنان دل و زدم به سنگ و کلوخ ها و جاده رو با ماشین نازنین رفتم پایین. بعد وسط جادهه یه مسیر دیگه ای بود که یه جور میونبر به حساب می یومد و جاده اش از بالای دریاچه سر در میاورد. خب من ماشین رو نگه داشتم و جاده رو بررسی کردم . آخه جاده میانبر دوتا برآمدگی بزرگ خاکی داشت که خب یکم زیادی بزرگ بود. اما با بررسی های چشمی به نظر نمی یومد مشکلی ایجاد کنه باسیه همین پارو گذوشتم روی گاز و رفتم بالا و بینگ همونجا موندم،یعنی می خواستم که از روی اون برآمدگی بیام پایین اما نمی تونستم ماشین گیر کرده بود. کف ماشین به سنگهای اونجا گیر کرده بود و تکون نمی خورد. مثل توی فیلمها که نشون می ده ماشین توی شن گیر می کنه و هرچی گاز می دی لاستیک می چرخه و تکون نمی خوری خب وضعیت من بود. ماشینم مثل الاکلنگ وسط یه برآمدگی خاکی گیر کرده بود.
روز فرح بخشی بود و به خاطر همین من اصلا خودم رو ناراحت نکردم. از ماشین پیاده شدم و یکم سعی کردم هولش بدم که خب اصلا تکونی نخورد. یه چند متر اونورتر یه سری ماشین تیکه تیکه کنار دریاچه بودن که خب اگه می رفتم و ازشون کمک می خواستم میومدن اما حس گارفیلدی بدجوری توم رخنه کرده بود. من درواقع سر جاده گیر کرده بودم و هرکی میخواست برگرده باید از این ور رد می شد درنتیجه اگه می شستم بلاخره یکی میومد که کمک کنه!
نشستم و از هوا و منظره از دور لذت بردم و ژله ای که تو راه خریده بودم رو خوردم. و باز هم یکم امتحان کردم که ببینم می شه حرکتش داد. انگارکه مثلا بعد یه مدت یادش رفته باشه که گیرکرده و راه بیوفته یا مثلا سنگ زیرش یهو ناپدید بشه که خب هیچ کدوم نشد و همچنان محکم سرجاش بود.
وضعیت ادامه داشت تا اینکه یکم معده روده ما شروع کرد فشار آوردن که ای بابا این چه وضعشه پاشو یه کاری بکن. اول یکم محلش نزاشتم اما خب دیگه زیادی داشت فشار میوورد و باید کاری می کردم خداییش هم عقلانی نبود شاید ملت می خواستن تا عص اونجا بمون و منم باید الاکلنگی می موندم. به غیر از خانواده هایی که بودن یه سری پسر بچه با معملمهاشونم بودن که پراکنده اینور اونور داشتن سرو صدا می کردن. خب تعداد اونها نسبتا زیادتر بود و بهتر می شد ازشون درخواست کمک کرد. به خاطر همین رفتم سمت اونها که دورترین نقطه داشتن کنار رودخونه سربه سر هم می زاشتن.
همین بودن یه دختر تنها اونجا به اندازه کافی عجیب بود حالا به خصوص با وضعیت من عجیب تر هم شده بود. به همین خاطر تا نزدیکشون رسیدم توجه همه به سمت من جلب شده بود. بهشون گفتم ماشینم اون بالا گیر کرده می شه بهم کمک کنین درش بیارن. یهو یکیشون که از بقیه بلندتر بود گفت بعله چرا که نه ما می تونیم! بلند داد زد بچه ها بیاین بریم امداد رسانی به این حاج خانم ! بعد سه چهارتایی راه افتادن سمت ماشین . یعنی صحنه دقیقا اینجوری بود که من جلو می رفتم چهارتا پسربچه پشت سرم شلپ شلپ کنان و پشت سرشون معلمشون و چندتا بچه دیگه می یومدن. خب رسیدیم سر ماشین . من و نشوندن پشت رل که تو روشن کن ما هل می دیم. خب با هل به نتیجه ای نرسیدیم. گفتم شاید باید بلندش کرد که یهو یکیشون که از بقیه اتفاقا ریزه تر هم بود. گفت من می تونم درستش کنم بزار من بشینم. بقیه گفتن وای خدا به داد برسه! بیاین کنار الان مارو به کشتن می ده. اما خب من کلا ok بودم با هر اتفاقی گفتم بیا بشین. بعد بچه نشست پشت فرمون یه دنده یک جلو زد و گاز داد که بدجور صدایی داد. یکی گفت ببین فلانی خراب کنی باید خسارت بدیا. بعد زد دنده عقب و بنگ درش آورد به همین راحتی ! یعنی انقدر راحت در آورد،من متعجب وایساده بودم که وا چرا من نتونستم. بعد که برگردوند تو جاده اصلیه گفت خب حالا کجا می خواین برین من برسونمتون! نگران بودن که من دوباره باز هم گیر کنم و مراقبت تا من رفتم تا ته سرازیه دور زدم و برگشتم . ازشون تشکر کردم و دست تکون دادم و جاده رو برعکس حرکت کردم. همون موقع معلمشون هم رسید و داشتن بلند بلند براش تعریف می کردن که چی شد.
و اینجوری طبیعت گردی ما به پایان رسید و خوش و خرم برگشتیم البته فکر کنم پرایدی یکم حالش بده چون وقتی زیاد کلاچژ رو میگیری بو می ده باید بگم مادر خانومی بره ماشینش رو چک کنه خراب نشده باشه.
خداییش منظره اونجا بی نظیر بود هفته دیگه بر می گردم و از جاده درست می رم و ساعتها اونجا می مونم. الان دیگه کاملا ترسم ریخته آدمها خیلی خوبن همیشه!

۷ نظر:

لیلا گفت...

دریاچه ی چی؟!!!
آدما همیشه خیلی هم خوب نیستنا!! حواست باشه!(لحنم الان عین مامانا بود!با همون لحن بخون!)

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

فکر کنم سد لتیانه!
چشم حواسم هست!

ناشناس گفت...

ناشناس کوچک

همون لتیان می باشد!
امر بفرمایید دفعه بعد با برو بچ بیاین قلقلی می برتمون! با قلقلی که آشنایی دارین؟ همون که صندلی عقبش راحته برا خوابیدن

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

وای خداییش حالی می ده!بخصوص که بشه برگشته اون پشت خوابید! اما قلقلی احیانا ناراحت نمی شه اگه تو خاک و خول بره؟ ماشین من ضد ضربه است ها!

ناشناس گفت...

نشناس کوچک

از ضد ضربه بودن ماشینتون بسیار خندیمان گرفت مرسی!
قلقلی هر کاری که من بگم می کنه! بعدشم عادت داره! بعدشم من خودم یه راه بهتر بلدم که آسیب دهی کمتری داره

نگین گفت...

سلام غزل آدم جالب وسرحالی هستی عالیه

Seveni گفت...

duset daram ,duset daram,duset daram
badjoori adam o yade arezuhaye koochik ama ba hese bozorg mindazi