۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

آه که اینطور

وقتی دیروز خانم آرایشگر داشت موهام رو لای اون ورقه های آلمینیومی میپیچید، ناخودآگاه به فکر دخترهایی توی 300 سال پیش افتادم. احساس کردم دختر آفریقایی رو می بینم که مثل من موهاش رو لای برگ هایی از درخت پیچیده در حالیکه بهشون رنگ های طبیعی زده تا تغییرشون بده. یهو خودم رو با همه اون زنهایی که در طول تاریخ سعی کردن زن باشن یکی کردم، احساس عجیبی بود انگار داشتم رسالتی رو که اونها برام به ارث گذوشتن رو انجام می دادم.
دیروز فهمیدم اینکه بری آرایشگاه خیلی آرامش بخشه. چون می تونی راحت مسئولیت زیبا شدن خودت رو بندازی گردن یکی دیگه، یعنی فقط لازمه که اونجا روی صندلی راحت لم بدی و حتی چشم هاتو ببندی و بزاری یکی دیگه نگران این باشه که آیا این مویی که می کنه، تعادل دوتا ابروت رو بهم می زنه یا نه. به همین خاطره که از این آرایشگاه خودم خوشم میاد. آدمهای راحتی داره، خانم آرایشگرش کارکشته است و می شه به راحتی بهش اعتماد کرد. جاش توی یه زیرزمین آروم و ریلکسه. خبری از آدمهای شلوغ سانتی مانتال که بهت احساس عجیبی می دن نیست. همه آدمها میان اونجا درحالیکه دارن مشکلاتشون رو می گن آرایش می شن و می رن. حتی می شه تو مدت زمانی که منتظر اون تغییرات عجیب روی کله اتی از دلمه های برگ موی دستپخت خانم دستیار بخوری و به این فکر کنی که : فکر کن چه شکلی شدم، یه کله با آلمینیوم! کاش می شد یه عکس بگیرم و بزارم تو وبلاگم!
و بعد وقتی که برگه های آلمینیوم باز شد و من از وسط اون مایع های سفید مالیده شده به تارهای موهام، دیدم که موهام روشن تر شدن، واقعا هیجانزده شدم. اینکه می دیدی یه قسمت از کله ات داره روشن می شه و تو قراره از این به بعد یه شکل دیگه باشی با این موها، شگفت انگیز بود. و خب به خاطر همین بود که وقتی موهام رو شستم دیگه واقعا از هیجان بالا پایین می پریدم. حتی رعایت خانومه که تازه رسیده بود و داشت از مشکلات دخترش که ام اس گرفته بود رو نکردم، البته بعد پشیمون شدم چون فکر کنم خانومه خیلی یاد دخترش افتاد که داره درد می کشه . اما من بعد از 28 سال و اندی ( حالا یکم اینور اونورتر) موهام رنگ های دیگه ای داشت و هی باعث می شد به قیافه خودم توی آینه لبخند بزنم و شاد بشم. توی راه باز هم ته ذهنم یاد اون دختر آفریقایی بودم، احساس می کردم که وقتی توی آب رودخانه نگاه می کرده همین حس رو داشته. نمی دونم چرا فکر می کنم اون باید از رنگ قرمز استفاده می کرده، یعنی موهاش رگه هایی از قرمزی داشته و بعد هردو با هم انگار یه تجربه رو امتحان می کردیم در یک فاصله زمانی 300 ساله!
حالا از دیروز تا حالا بیشتر خودم رو تو آیینه نگاه می کنم، یعنی راستش هر وقت بتونم یواشکی یه آییینه در میارم و نگاه می کنم. آخه از آدم جدیده که نه کاملا جدیده نه کاملا قدیمیه خوشم میاد که هی توی آیینه بهم نگاه میکنه. احساس خوبی بهم می ده این جدید شدن.

فکر کنم اگه کشورهای آمریکایی و اروپایی داستانهای وحشتناک ته دنیاشون با اینه که نسل آدمها توسط کامپیوترها تهدید می شه توی ایران این خطر وجود داره که نسل آدمها توسط بانک ها تهدید بشه. یعنی من می خوام بدونم این همه شعبه ای که تو همه کوچه پس کوچه های این شهر رویییده قراره پول های کی رو توی خودش نگه داره؟ یعنی وقتی به جای اون گل فروشی محبوب من، که انقدر بزرگ بود که می شد توش به راحتی هر حرکتی بکنی و همیشه پر از انواع گلهای شگفت انگیز بود، یه شعبه بانک بی در و پیکر پدیدار شد درست بغل دوتا بانک دیگه که جای پیتزا فروش معروف و اون یکی بانک قدیمی ، به خودم گفتم سخت نگیر، خب متمدن شدن و پیشرفت کردن لازمه تغییراته دیگه! اما حالا که اون کافی شاپ دوست داشتنی سر نبش که اولین جایی بود که من تنهایی کافی شاپ رفتن رو تجربه کردم، تبدیل به یه شعبه عجیب بانک شده، دیگه تحملم تموم شده. درسته که آدم بهتره پولش رو ذخیره کنه و آیینده نگر باشه اما خب باسیه اینکه به اون آیینده برسی احتیاج داری بتونی زندگی کنی و باور کن بدون کافی شاپ ها و مغازه هایی که باهاشون خاطره داری و دوستشون داری نمی شه به راحتی زندگی کرد. آدم احتیاج به جاهای با history داره. انقدر زیاد این شهر رو بهم نریزین بزارین هنوز بشه نفس کشید! و توی شعبه بانک با همه اون جینگول بازیها و سیستم های مدرنش نمی شه یه قهوه فرانسوی با کیک براوونی درست حسابی خورد، اینجوریه که من دوروزه حسرت بروونی و قهوه فرانسوی دارم.

sweet باشین.

۸ نظر:

جاوید گفت...

شدیدا کنجکاو شدم این مو های جدید رو ببینم ، البته می دونم امکان دیدنش برای من یکی احتمالا زیر صفره !

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

نه اتفاقا کاملا قابل دیدنه، چون جلوئه!

Unknown گفت...

غزل بد جوري با خوندن اين پست حوس يك كافي شاپ به 2-3 ساعت وقت آزاد كردم!!!

علی گفت...

من هنوزم دلم برا پیتزا پارک تنگه. تو اروپا یه آقای کجل ایرانی رو دیدم که 20 سال پیش از ایران رفته بود و هنوز پیتزا پارک رو یادش بود و سراغشو ازم گرفت، بهش گفتم بانک شده، اما فکر کنم هنوزم که به اون مغازه فکر می کنه، توش پیتزا فروشی ای رو می بینه که دیواراش از نور قرمز می درخشند و همیشه پر از آدمه خوشحاله. دلم برا پیتزا پارک تنگه.

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

بد موافقم باهات علی !

ruzbe hezai گفت...

ها... منم که بچه محلتون نیستم دلم واسه پیتزا پارک تنگ شده...
کره خوری ، رست بیف..
چرررررررب
وای وای :دی

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

آره با چربش موافقم! راستی بقل همه اونها یه شیرینی فروشی هم بود که اونم به تازگی بانک شده! کلا دم خونه ما دیگه بورس بانکه! آدم لذت می بره!

Seveni گفت...

Behem ajaze dade budi postet ro bekhunam vali comment nazaram,man hafte pish bisharmane khundam o comment nazashtam vali az emruz khastam ke becommentam.
ohom movafeghatam,bazi jaha bekhosus bazi resturan ha va coffee shop ha va kolan fazahaye khub mesle ina,bara adam hese namoosi dare,kharabesh konan adam shaki mishe,vali vay be roozi ke polomp she