۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

Let's Twist Again

نمی شه چیزی نوشت، یعنی میشه ها، اما نمی شه منتشرش کرد. می تونم اعتراف کنم امروز برای اولین بار در تاریخ وبلاگ نویسی متنی رو کامل نوشتم و گذاشتمش کنار، شجاعت " انتشار پیام" به قول جناب بلاگر رو ندارم. شجاعت برخورد با نظریات آدمها رو در مورد متن ندارم، حتی با اینکه کمتر آدمهایی که اینجارو می خونن نظری می دن، اما حتی شجاعت خونده شدنش رو هم ندارم، با اینکه دلم می خواد که آدمها بخوننش، واقعا دوست دارم که چشمهام رو ببندم و بفرستم رو خط و بعد هم برم دنبال کارم و تا فردا صبح توی شرکت که اینجا رو باز می کنم هم بهش فکر نکنم. اما هرچقدر که زور زدم هم نشد که این شجاعت رو پیدا کنم، نمی دونم این 35 درجه مثلا این شجاعت رو از کجا میاره، آیا هیج کدوم از آدمهای واقعی زندگیش وبلاگش رو نمی خونن، که بعیده کلا به نظرم برای وبلاگ نویسی که هیج آدم واقعی زندگی نداشته باشه که وبلاگش رو بخونن، یعنی درسته که می گیم دنیای مجازی اما واقعا نمی شه خیلی هم بهش گفت دنیای مجازی ، بیشتر دنیای مخفی که در پس دنیای واقعی برای خودمون درست کردیم . پس اونوقت یکی به من بگه اینا این شجاعت گفتن این حرفها رو از کجا میارن که کل حسش رو می گه و به قول خودش "نوشته های ترس دار رو..یک شبی، آخر شبی چیزی، پست می‌کنم، کامپیوتر را خاموش می‌کنم و پناه می‌گیرم زیر لحاف. معمولن تا صبح شود، به اندازه‌ی کافی کار از کار گذشته. " کلا به نظرم وبلاگ نوشتن می تونه یه جور تمرین شجاعت هم باشه شجاعت گفتن اون چیزی که واقعا می خوای بگی ، شجاعت صاف و یه دست بودن با آدمها، شجاعتی که من هنوز جا دارم تا داشته باشمش، دارم تمرینش می کنم اما به این راحتی هام نیست.
معده ام کل سیستمش به هم ریخته، فکر کنم که بعد از مدت زمانی نزدیک به 20 و خورده ای سال که عمل هضم و تجزیه تحلیل انواع و اقسام غذاهایی که یک گارفیلد می تونه بخوره رو بر عهده داشته ، یکم فکر کرده که بهتره بره مرخصی و کارش و بزاره در درجه دوم اهمیت زندگی، خداییش هم مدت زمان بسیار زیادیه هرکی دیگه باشه خب بعد از 30 سال باز نشسته می شه دیگه، حالا اینا که مثل معده ی من کارشون سخت هم بوده می رن به بازنشستگی زود هنگام. البته این معده ی بیچاره هنوز نرفته بازنشستگی کامل بلکه یکم مدت زمان کارش رو کم کرده، یعنی قبلن ها که جوون بود می شد 24 ساعته با هر فشاری ازش استفاده کرد، خداییش هر چیز عجیب غریبی رو ، پشت سرهم بهش می دادی در چشم به هم زدنی هضم می کرد و هیچ مشکلی نداشت، من هم خب از حق نگذشته در حقش خوبی نکردم و به شدت از این خصوصیتش استفاده بهینه کردم، و حالا یه چند سالییه که یکم اخطار های می داد که بابا خجالت بکش هرچی دیگه بود تاحالا پوکیده بود، یکم آروم تر کمترسالمتر جانم! ماهم هراز چند گاهی که جیغش می رفت هوا یکم رعایت می کردیم و بعدش دوباره روز از نو، روزی از نو. تا اینکه الان حدود 4 هفته ای هستش که کلا تعطیل می کنه، یعنی دیگه هر چی قسم و آیه اش هم بدی که بابا حالا این یه تیکه هم، به خرجش نمی ره یهو کلا درش رو می بنده و بی خیال میشه و تو می مونه با کلی چیزی که نمی شه خورد دیگه! خلاصه که بدجور اوضاع قمر در عقربه احتیاج به دیدن دکتر چیزی داره این معده ما! و خب فکر کردم که تا هفته دیگه که من برم پیش متخصص شاید بهو گفت که مثلا سرطان معده گرفتی، بعد فکر کن که آدم بفهمه سرطان داره، چی می شه؟ کلی کار هست که می خوای سریع بکنیشون، بعد من دارم به یک لیست آرزو فکر می کنم که می خوام تا قبل از مردنم انجامشون بدم، شاید یک سال بیشتر زنده نبودم خب! حالا اگه اولیش رو انجام دادم بهتون خبر می دم همین!

۵ نظر:

لیلا گفت...

یعنی عاشقتم! یعنی یه جورهایی (معذرت می خواهم ها) مغز مریضی مثل خودم داری!! یعنی از کاه، کوهی به چه عظیمی میسازی بیا و ببین! مثلا خود من، مدتی پیش گیر داده بودم که من سرطان خال!! گرفتم! دکتره رسما می خواست من را مورد ضرب و شتم قرار دهد!باور کن! این است که شما که این همه کار و زندگی دارید، فعلا بیخیال تهیه ی آن لیست کذایی بشوید و به کارهای مهمتر زندگیان برسید!

Unknown گفت...

همچين بدم نيست آدم فكر كنه يك سال ديگه زنده است.تمام كارايي كه تو يك سال ميشه كرد رو سريع انجام ميدي ولي اون كارايي كه بالاي يك سال كار دارن چي؟ديگه آدم خودشو راحت ميكنه كه يك سال وقت داره.
بعد تازه قدر هر روز زندگيت رو هم ميدوني.قدر همه آدم ها ي دورو برت رو هم ميدوني.
بعد يواش يواش روش زندگيت عوض ميشه و بقه عمرت ميدوني كه چجوري زندگي بكني :)

بهادر گفت...

انقدر مهموني خونه اين دوستاي تازه کار تو آشپزي رفتي که آخر سرطان گرفتي !!!
خدارحمتت کنه دختر خوبي بودي
لعن الله ظالمیک يا غزل !

زنده باد غذای خوشمزه گفت...

پس معده من چه بی صدا و مظلومه بمیرم براش

علی گفت...

وا؟