۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

پست چهارشنبه شب که جمعه رفت رو خط یا برآورده کردن خواست دوستان

امروز از اون روزهای الکی خوش، کشداری بود که من با همه چیز تقریبا سر سازگاری داشتم، البته به غیر از همکارهای جدید التاسیس پُرومون که کلا جای هیچ سازگاری نمی زارن، در بقیه موارد از دنده خوشی بلند شده بودم. ( این همکارهای جدید التاسیس هم ماجراهایی دارن که بدجور خوراک پست می تونه باشه) به خاطر همین هم بود که عصر ساعت 7 که خوش خوشان از شرکت اومدم بیرون و فکر کردم خب حالا چه جوری برم خونه، یهو هوس مترو سواری به سرم زد. البته بحث های سر ناهار خانوم ها سر استفاده از مترو و فواید اون و اینکه تو مسیرهایی که به سمت بالا می ره خلوت وکلی به به و چه چه های دیگه هم بی تاثیر نبود با اینکه من توی اون بحث کلی تو جناح مخالف بودم و همش می گفتم اصلا هم بدرد نمی خوره و دردسر داره و من که حوصله معطلی هاش رو ندارم. اما خب عصری به خاطر جنبه مثبت قضیه یهو هوسش زد به کله ام. چون به نظرم مترو بر خلاف اونی که می گن اصلا وسیله خوبی برای زود رسیدن نیست، و صد البته به خاطر جمعیتش اصلا مناسب زمانهایی که اعصاب نداری هم نیست. اما امروز حال خوبی داشتم و کاری هم نداشتم و می خواستم راحت از اطراف استفاده کنم،در نتیجه مترو انتخاب خوبی بود. مسیرم رو به سمت اولین ایستگاه متروی سر راه کج کردم و ده دقیقه بعد از پله ها داشتم می رفتم پایین .
همیشه تو این حالت ها که می رم سراغ مترو دیدن آدمهایی که دارن تند تند راهشون رو باز می کنن تا زودتر به قطار برسن برام جالبه، یه جور احساس خوبی دارم که من مجبور نیستم که بدووم تا برسم به مترو 7:15 دقیقه و سوارش شم. در نتیجه آروم توی اون راهروش راه می رم و حتی یه سرکی توی مغازه هاش می کشم. به قول یکی از همکارها این مغازه ها و اون فروشنده های دوره گرد توی واگن خانم ها واقعا از جاذبه های توریستی مترو به حساب میان به خصوص اون خانم های دست فروش شیک و پیکی که کیف های گنده ای دارن و عجیب غریب ترین اجناسی رو که به ذهنتون برسه رو ارائه می دن، مثلا روکش روی کابینت، انواع لوازم آرایش یا حتی تزئینات درست شده با خمیر و مدادهای تزئین شده دست ساز.
از آخرین سری پله ها رفتم پایین و داشتم می پیچیدم توی اون راهروی اصلی که قطار از توش رد می شه، یهو با یک جفت زوج عجیب روبرو شدم. یه پسر مو سیخ سیخی به رنگ زرد(یعنی موهاش رنگ شده زرد بو و سیخ سیخی) که شلوار تنگ کشی پوشیده بود با یه کاپشن جیر قهوه ای خوشگل( واقعا کاپشن خوشگل بود) و شال گردن و مخلفات دیگه که دست و دست دوست پسرش با ناز داشت راه می رفت و یه ماجرایی رو تعریف می کرد. وقتی اینارو دیدم به این فکر کردم که اینا چه طور این کار رو می کنن. این نسل جدید بچه های جسور چه طوری انقدر بی باکانه از خودشون و احساسشون و اون چیزی که می خوان باشن دفاع می کنن. دوست دارم بدونم با چه ترکیب حسی صبحا لباس می پوشن . اون پسره وقتی داره اون شلوار گله گشاد هیپیش رو می پوشه و تیشرت و گردن بندهای درازش رو می ندازه چند درصد به این فکر می کنه که تو خیابون ممکنه بگیرنش. یا اون دختره وقتی داره گلسره پر موش رو می زاره فرق سرش تا موهاش دو پشته بره بالا و چتری های درازش رو ازکنار شال نیمه بازش مرتب می کنه و کرم پودر تیره اش رو میزنه چقدر براش مهمه که مامانش وقتی داره می ره بیرون یه پرس کامل غُر مفصل و آه و نفرین برای ریخت و قیافش بارش بکنه یا نکنه .
واقعا این بچه های جوون عجغ وجغ توی خیابون چقدر به جامعه ای که توش زندگی می کنن و نظراتش اهمیت می دن. چه فکری می کنن در مقابل اینهمه آدم به حق و با حق با چماق و بی چماقی که روبروشونن . زنها و مردهای تو خیابون که بر و بر نگاشون می کنن حتی پسشون می زنن. و بد و بیراهیم میگن . دوست دارم فکر کنم که فکر نمی کنن. که اهمیت نمی دن که انقدر براشون مهمه که اونی باشن که می خوان که دیگه نمی زارن قید و بند های دست و پاگیر زمین و زمان و خانواده و فرهنگ و سنت و جامعه و خوب و بد بودن و درست و غلط های اونها جلشون رو بگیره. راهشون رو باز می کنن و می رن و آدمها رو مجبور می کنن که باهاشون کنار بیان که عادت کنن به دیدنشون تو خیابون و اداره و خونه و همه جا. حتی دوست دارم بیشتر به این فکر کنم که این فقط مخصوص یه قشر خاص نیست که سنت شکنی می کنن و پاش وای میسن مال همه شونه، همه این نسل جدیدی ها از هر اعتقاد و سنتی و مذهبی که هستن، همشون دارن اون چیزی که می خوان رو بدست میارن با همه مخالفت ها. و دیگه مثل ماها دوست داشتنهاشون رو یواشکی و توی هزار پستو قایم نمی کنن. یا حتی بدتر دیگه خواسته هاشون رو چال نمی کنن که یادشون بره. اینها همه خودشون رو جار می زنن. کاری به درست غلط بودن اون چیزی که می خوان ندارم ، اما این جسارت هاشون توی بودن اونی که هستن روخیلی دوست دارم . باسیه همین از دیدن هر کدوم توی خیابون لذت می برم. همه اون پسرها و دخترها سرخوش و بیخیال بسیار لذت بخشن.
همه اینها توی مترو به ذهنم اومد و نوشتم، تو این بین هم فهمیدم مترو اولی که سوار شدم اشتباه بوده دوتا ایستگاه بالاتر پیاده شدم و منتظر شدم تا مترو درست بیاد. در تمام مدت هم سرم زیر بود و تند تند می نوشتم . چیزی که برام توی مترو جالبه اینه که هیچ حرکتی عجیب نیست. بخصوص توی واگن خانم ها، می تونی راحت هر کاری می خوای بکنی، از آرایش کردن های دخترها تا شیر دادن های مادر ها و موزیک گوش دادن های بقیه و حرف های خاله زنکی دوست داشتنی دوتا همکار اونم بلند بلند تا همه اون دستفروش ها همه و همه راحت و عچیب کنار هم در جریانن و تو هم قسمتی از اون هستی همین خیلی جالبه.
ایستگاه آخر پیاده می شم. این ایستگاه رو ته زمین ساختن، فکر کنم حداقل دوسری پله 100 تایی داره. ایندفعه دیگه منم باید مثل بقیه بدووم که زودتر برسم به پله برقی تا بعدش زودتر برسم به 4 تا دونه تاکسی که دم در مترو هست وگرنه هرکدوم که دیر بشه یعنی یه سه ربعی علافی تا یه تاکسی پیدا کنی وسط این بلبشو. و این برای منی که از دوویدن خوشم نمیاد عذاب الیمه. به هر جون کندنی هست ون مورد نظر پیدا می شه و ما سوار می شیم و به سمت خونه رهسپار می شیم. تا این باشه انشای ما در مورد مترو سواری در پایتخت و فواید آن .
خوش باشین.
پ.ن: وقتی دارم از کنار پارک به سمت خونه می رم یهو دلم باسیه دوستم تنگ می شه، تو دو هفته گذشته خیلی به یادش بودم. این دوستم رو مدت زمان کمیه که می شناسم اما به خاطر خیلی راحت بودنش در عین حال مهربونیش و دوستی خوبش خیلی سریع دوستش داشتم. (این مخصوص من نیست مخصوص همه اونهایی که می بیننش) . با اینکه اون تو موقعی که من ناراحتی های داشتم خیلی خوب کنارم بود و بهم دلداری داد اما حالا تو زمانی که خودش یکی از بزرگترین غمها رو داره نتونستم اصلا کنارش باشم. و این به خاطر خصوصیت خیلی بد من تو رفتار کردن که نمی تونم تو موقعیت های این چنینی درست حرف بزنم و رفتار کنم . و چقدر هم تو این حالتها از تلفن بدم میاد که عمرا نتونی پای تلفن بگی که چقدر ناراحتی به خاطر ناراحتیش. یعنی خب هیچ کسی نمی تونه کاری بکنه اما دوست داری که می تونستی یکم از ناراحتی این آدم خوبیه دنیا کم کنی. وقتی از اونجا رد شدم ، دلم خواست که زنگ بزنم و بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده، و بعد فکر کردم که خب چقدر مسخره است این حرف تو زمانی که اون مطمئنا دلش برای اون عزیزش که از دست داده خیلی تنگ می شه. چون نمی دونم که باید چی بگم پس میام وبلاگ می نویسم که بگم دلم براش تنگ شده و خیلی دوست دارم که می تونستم از ناراحتی هاش کم کنم همنطوری که اون همیشه برای بقیه می کنه. همین!
پ.ن: این بلند ترین نوشته این چند وقته، فرمایش دیگه ای باشه! ;)

۷ نظر:

جاوید گفت...

سلام

اکثر ما فکر می کنیم که دائم داریم دیده می شیم ولی حقیقت اینه که کسی مارو نمی بینه !

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

جاوید جان پسرم، این به کجای ماجرا ربط داشت؟ بعدشم به نظرم کاملا برعکسه، همه ما دیده می شیم!

بهادر گفت...

ديکته صفر !!!!!
بنظرم پست بيشتر از 5 خط ننويس با اين املا !!!

جاوید گفت...

دقیقا به همونجا جا داشت که گفتی تو مترو و واگن خانوم ها همه همه کاری می کنن !!!! البته به صورت کلی به کل متن ربط نداشت !

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

جناب بهادر شما یه وقت خدای نکرده معلم نشی ها! بچه های مردم دپرس می شن، با یدونه غلط دیکته ای صفر بدی بهشون!
بعد جاوید جان، شما خارج از تهران بیشتر کامنت می زاری ها!

"Psycho Reformer" گفت...

bah bah inja ro nadide boodam taghire decor dadi eival mobarake:):)merci az tamame zahamate shoma dar toole moddate eghamate ma dar iran besiar be ma khosh gozasht:)

جاوید گفت...

خوب اینجا وقت آزاد زیاد داریم !!!!