تا اینکه چند وقت پیش ( که یادم نیست دقیقا چند وقت ) من و جناب Ex ( که اونموقع ها Ex نبود و کلی بروبیای داشت) توی خیابون شیراز جلوی پاساژ آفتاب قرارداشتیم. جناب Ex یه سه چهار روزی رفته بود مسافرت و ما داشتیم بعد از مدتی ( که اونموقع ها سه چهار روز مدتی بود باسیه خودش بس طولانی نه مثل الان که سه چهار ماه هم اونقدر زیاد نیست) قرار می زاشتیم و کلی مشتاق دیدار و اینا بودیم. یادمه هوا اون چند روز درست مثل این چند روز همش بین بارونی بودن یا نبودن دچار شک و دودلی بود و مطمئن تر بود که با خودت چتر داشته باشی و من هم این قاعده ایمنی رو کاملا رعایت می کردم. من رفته بودم دکتر تغذیه که محل مطبش همون اطراف بود و خب بنا بر قاعده من زودتر می رسیدم از جناب Ex که یه چند کیلومتری اونورتر تو ترافیک گیر کرده بود. در نتیجه من شروع کردم یکم پیاده روی تو کوچه پس کوچه های ده ونک تا زمان بگذره. هوا خوب و سبز و دونفره بود و جون می داد که راه بری و هی لبخند بزنی به درو دیوار.
تو همین حین که من داشتم باسیه خودم جفتک می نداختم توی کوچه باغهای خوشگل اون دورو اطراف یه ردو برقی زد و بارونی گرفت. من اول طبق عادت اومدم سریع چتر و باز کنم اما یهو دیدم خوشم میاد زیر بارون بمونم وچتر و بازنکنم. هیچ وقت احساس اونروزم رو یادم نمی ره. انگار که بعد از مدتها با یه دوست قدیمی آشتی کرده باشی و دیده باشیش اونجوری با دونه های بارون برخورد می کردم. وسط اون خیابونه که انتهاش پاساژ آفتابه کلی بالا و پایین پریدم و چرخیدم و دستام رو باز کردم و باسیه خودم ذوق کردم که ای ول من با بارون آشتی کردم و منم دیگه دلیل دارم که بارون رو دوست داشته باشم. کلی اونروز خوشحالی کردم که دیگه پسرک مدیر نمی تونه از من سوژه بگیره دیگه من دوست دارم زیر بارون خیس بشم!
حالا چند وقتیه ( همون چند وقتی که نمی دونم دقیقا چند وقته) از این ماجراها می گذره. احساس من نسبت به بارون نه به وحشتانکیه اون روزهای جوونی و نه به اون زیبایی اون روز خاصه، یه چیزی بین این دوتاست نسبت به بارون که بیشتر یاد آور خاطره های جالبیه که داشتم و دارم و شاید آرامش بخشه. به قول مدیر بامزه ما کلا حال بارون به دونفر آدم زیر یه چتر یه نفره است توی پیاده رو که همه ماشین ها می رن و شما دوتا آروم کنار هم راه می رید.
اما خب امروز چون یهو هوا ابری دونفره بود و پسرک مدیر هم ویر اذیتش رو راه انداخته بود و فیل ما هم از هندستون یادش افتاده بود که زنگ بزنه و همینجوری حال و احوال پرسی کنه، من یاد همه اینها افتادم. که دنیا چقدر هر زمانی معنی و مفهموم خاص خودش رو داره و دوست داشتن و نداشتنتش چقدر بستگی داره به اینکه چه حسی داری باهاش اون موقع .
پس زنده باد بارون های دونفره زیر چتر یه نفره!
۱۰ نظر:
بارون هم نکبتیه واسه خودش!
نه جانم، اگه شمام با یار و اینا زیر بارون بری پارک و هی به هم لبخند بزنی ، اونوقت احساس می کنی که بارون عجب چیز خوبیه!
از اون لبخندا كه فحشه ديگه نه ؟!؟
با یار یا بدون یار، با خاطره ی بد،بدون خاطره ی بد،با چتر،بدون چتر، نم نم بارون، جون میده واسه قدم زدنو خیس شدن و شعر خوندن و شعر گفتن.
(از توی دانشگاه می تونم واست کامنت بذارم اما از توی خوابگاه نمی تونم!!! یعنی فیلترینگ دانشگاهمون دل منو برده!!)
بودم تو اون شرایط، بهونه آوردم رفتم تو ماشین نشستم، بخاری رو تا ته روشن کردم!
علی جان اون یار نبوده، از اونا که هوش و حواس می بره، دیگه اونجوری سردت نیست که، بخاری بقل دستت داره راه میره;)
آهان راستی جاوید خان، از اون لبخندا نه دیگه، اون لبخندها که من کلا نمی زنم! از اون لبخندها!
فک کنم اجاغش کور بوده، من که اصلاً احساس گرما نمی کردم!!
اتفاقا زير بارون موندن خيلي چيز مزخرفيه !!!
آدم انقدر راحت تغيير نميکنه !!!!
من زير بارون رفتن و خيلي دوست دارم مخصوصا اگه رابطم با شوهرم تيره و تار باشه .آروم ميشم وقتي قطره هاي بارون كينه و نفرتو از دلم پاك مي كنه ...
ارسال یک نظر