۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

درباره شعر من چه خواهند گفت، آنها که هرگز خون مرا لمس نکردند؟

امشب فهمیدم، وقتی سیگار می کشی لازم نیست زور بزنی تا اون خاکستر سرش رو بندازی،هی نباید بزنیش به لبه جاسیگاری تا بیوفته، بلکه فهمیدم که فقط لازمه صبر کنی، هی پک بزنی و صبر کنی وقتی همه قرمزیش بره و خاکستری بشه میشه با یه حرکت ساده انگشتات بندازیش، خیلی ساده و قشنگ. فقط لازمه که صبر کنی.
خود معنوی یعنی وقتی عاجزی، عاجز عاجزی یه چیزی باشه که بهش چنگ بزنی، که وقتی مچاله شدی تو خودت و با دستات موهات رو گرفتی و می کشی و جلو عقب می ری فقط بگی خدایا کمکم کن، خدایا کمکم کن. اینجا اونجایی که هیچی نداری، هیچی. مغزت کار نمی کنه، نمی دونی باید چیکار کنی. قلبت داره تیکه می شه و تو هیچی نداری که باهاش به هم وصلش کنی. وقتی که زندگی عادی که تا دوروز پیش ازش شکایت داشتی، آرزوت می شه. وقتی می دونی هیچ وقت دیگه به اون حالت آرامش برنمی گردی، یعنی حالاحالاها بر نمی گردی.وقتی که می فهمی الان نمی تونی ناراحت باشی، نمی تونی بترسی، حتی نمی تونی گریه کنی. وقتی ثانیه ثانیه ات بااین سوالها سپری میشه که الان چی میشه؟ اینکار درسته؟ حالا چیکار کنم؟ اونوقته که می فهمی خدا چه نقشی توی زندگیت داشته! خدا قرار بوده تو اینجور لحظه ها کنارت باشه، خدا قرار بوده درستش کنه! خدا اصلا قرار نبوده اینکارو بکنه، تو آدم بده داستان بودی، اونا که نبودن! نبودن لعنتی می فهمی! اونا آدم خوبای تو بودن!
الان وقت فکر کردن به چراش نیست، وقت فکر کردن به هیچی نیست، الان فقط زمان قوی بودنه!
دفعه دیگه که به زندگی برگردم، لحظه لحظه اش رو زندگی می کنم، لحظه لحظه اش رو. حالا به جای من شماها اینکارو بکنین و اونهایی که هنوز خدایی یا حتی نیرویی یا هر چیز دیگه ای دارن که بهش اعتقاد دارن، باهاش رفیقین، بهش بگین که درستش کنه، خودش درستش کنه.
خود معنوی یعنی همین، یعنی تو به یه نیروی برتری اعتقاد داشته باشی که به جای تو کارهارو درست کنه، که تو در لحظه ای که کم آوردی بهش چنگ بندازی، که درست کنه اون چیزی که تو نمی تونی، و این نتونستن برای هرکسی یه زمانی داره، یه جایی بلاخره کم میاری و می ری سراغش بستگی به خودت داره! برای اونهایی که بهش ایمان دارن!

فیروزه امشب خیلی به یادت بودم، خیلی زیاد. همه اون چیزهایی که اذیتت میکنه رو ول کن بچه، ول کن و برو زندگیت رو بکن و حالش رو ببر، چون یه روزی مجبور میشی که بزرگ بشی، خیلی بزرگ اونموقع دیگه دیره!

خوش بگذرونین
پ.ن: می دونم پست بدیه، می دونم نباید می نوشتمش، اما نمی شد، هنوز ته وجودم یه تیکه ای بچه ای هست که خودخواههه و می خواده همه چیز برگرده به حالت خوبش که می گی هیچی نشده که. فقط اون بچه است که مجبورم می کنه بنویسم تا بریزم بیرون. مثل اینه که ساعتها زیر آب شنا کرده باشی و الان اومده باشی روی آب نفس گیری. مرسی که گذوشتین ینجا نفس بگیرم، دوباره باید برگردم اون زیر و شنا کنم، هنوز خیلی راه مونده، باید شنا کنم.

۳ نظر:

فیروزه گفت...

من از اولش هم میدونستم، اون نیروی برتری که قراره کارای سخت رو خودش درست کنه،خیلی وقته رفته تعطیلات. خیلی وقته.

باید بزرگ شد. میدونی، همه ازت توقع بزرگ بودن رو دارن.

daybeh گفت...

خوبيه مضاعف وبلاگت اينه كه آدم مي تونه حرفاي روانشناسش يادش بياد، هرچند واسه من كه كفايت نمي كنه،‌فعلن خيلي فاكد آپم، دارم كوله پشتي مي بندم شبونه برم شمال، ميگن حاجت ميده ;)

نگین گفت...

سلام چطوری خوبی باهات موافقم وقتی گیر می کنم صداش می کنم می گم کجائی الان بهت نیاز دارم صدام می شنوی و دوست دارم صدام بشنوه بهم کمک کنه همه چی روبراه بشه اما گاهی هم انگار نمی شنوه انوقت که خودت باید بشی خدای خودت بری بجنگی واز هیچ چیز نترسی خیلی مانع می یاد جلوت اما باید از همه بپری دیگه جای توقف ترس ناراحتی نداری و فقط نمی دونی که کی تموم میشه وبرگردی به حالت قبل