۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

من و با لالایی دوباره خوابم کن

خریدهای دختر خوب خانواده بودن رو انجام دادم و حالا دارم می پیچم سر کوچه امون که درست سر اذان برسم خونه و همه چیز خوب و خوش باشه. اما آهنگ ی CD ای که گذوشتم، تازه رسیده سر اونی که خیلی دوستش دارم و اگه بپیچم توی کوچه ، وسط آهنگ می رسم دم در و آهنگ حروم می شه.فکر می کنم که الان اتوبانها خلوته و یه دور اضافه توی اتوبان با موزیک بلند خیلی وقت زیادی نمی گیره، پس نمی پیچم و مستقیم می رم.
یکم بالاتر از خونه ما یه اتوبان نصفه نیمه است که خیلی جای خوبیه باسیه آهنگ گوش دادن، هم پهنه و هم خلوت. می شه با آرامش لم بدی و رانندگی کنی و نگران بوق و چراغ ماشینها هم نباشی سر وتهشم می تونی دیگه با سرعت ملو 4-5 دقیقه ای بری و بیای. مزیت بیشترش اینه که ته اش می خوره به یه جاده ای پیچ پیچی دوست داشتنی به سمت لواسون که یه جورایی کوچیک شده جاده چالوسه.
مدتیه دارم به این فکر می کنم که زندگیم هیجان کمی داشته، یعنی من اصلا از اون مدل آدمهای پر ریسک کلا نیستم، همه چیز باید با آرامش و درجه پاییینی از احتمال خطر و شکست همراه باشه تا من تن بهش بدم. اما با همه اینها دیگه زیادی احساس یکنواخت بودن می کنم. هر چند وقت یکبار دوست دارم یه کار عجیب غریب بکنم تا احساس بهتری نسبت به خودم داشته باشم.
از همون اول که پیچیدم توی اتوبان کذایی، به جاده پیچ پیچی تهش فکر می کنم.قبلا چند بار توی روز این مسیر رو رفته بودم . از اون جاده می ری بالا و از اون ور اتوبان می یای پایین. با اینحال توی شب با توجه به اینکه جاده اش چراغ نداره، باریک و پیچ پیچیه ، امتحان نکرده بودم. با توجه به اینکه آهنگهای خوب اون CD همچنان ادامه داشت، وقتی رسیدم ته اتوبان به جای اینکه دور برگردون رو بپیچم، مستقیم گاز دادم و توی یه جاده خلوت، تاریک پیچ در پیچ افتادم.
تا یه 5 دقیقه ای داشتم با چراغهام ور می رفتم تا این قسمت نور بالاش رو فعال کنم، تاحالا استفاده نکرده بودم و خیلی وضعیت خنده ای بود ، هم می پیچیدم، هم چراغ رو نگه داشته بودم .
وقتی چراغ درست شد و توی تاریکی که فقط یه کم جلوترش با نور روشن میشد حرکت میکردم به همه احتمالهای عجیب غریب ممکن فکر می کردم، اینکه الان یه ماشینی بپیچه جلوم و خفتم کنه، اینکه ماشین یهو خراب شه و من این وسط بمونم و باز یکی بیاد خفتم کنه. ( کلا یکی باید آخرش خفتم می کرد تا ترسناک باشه ;) ) اما شب و سکوتش و کوهایی که توی تاریکی سایه ای ازشون بود کم کم من و گرفت و ترکیبش با جاده و موزیک یه حال درست حسابی بهم داد. البته هیجان ترسناکی همچنان ته دلم وول وول می خورد.
کلا قسمت بی آبادی جاده فکر کنم بیشتر از 10 دقیقه رانندگی نباشه، بعدش می رسی به اون بالا و رستورانها و روشنایی و بعدش هم یه سرازیری پر شیب و منظره ای بزرگی از تهران توی شب با همه چراغهاش که بعضی وقتها باعث می شه حواست از رانندگی پرت بشه و آخر سر هم برگشت به اتوبان و خونه .
کل ماجرا نیم ساعت هم نمی شد، اما حس خوبی بهم داد، سر زنده و خوشحال برگشتم تو پوست همون دختر خوب خانواده با یه عالمه خرید!

غیر قابل پیش بینی باشین!
- بهش می گم خودم از دست خودم دارم دیوونه می شم، می گه من خیلی وقته اینطوریم! اونوقت این الان همدردیه، باید یعنی خوشحال شم آیا؟
- دختر 20 ساله ی تازه دانشگاه رفته، اومده داره از من سوال می کنه که برای اینکه از همکلاسیهای پسرش آمار بگیره که چه ساعتهایی رو دارن اینترنتی بر می دارن تا اونها هم همون ساعتها رو بردارن، اما یه جوری هم بپرسن که ضایع نباشه و پسرا فکر نکنن خبریه، چی بگن بهتره؟ اصطلاحا چه جوری سر صحبت رو باز کنن اونم از توی SMS! بابا خب انقدر تکنولوژی نزارین باسیه این بچه ها، همون ثبت نام کاغذی خیلی بهتر بود،ملت همه از رو دست هم می نوشتن، من ضایع نمی شدم که چی جواب اینو بدم!

۴ نظر:

جاوید گفت...

خیلی حس خوبی داشت نوشتت ، حسش خوبش که قشنگ به من منتقل شد :)

یک انسان گفت...

به جرگه آدمهای پیش بینی نا پذیر خوش اومدی! اما فاصله خونتون تا اون جاده هه همچین کم ام نیستاااا! خوشمان آمد! اگه سر رات به من زنگ می زدی منم میومدم یه 2 نخ سیگار پیچ ام می زدیم حال می بردیم

یک انسان گفت...

به جرگه آدمهای پیش بینی نا پذیر خوش اومدی! اما فاصله خونتون تا اون جاده هه همچین کم ام نیستاااا! خوشمان آمد! اگه سر رات به من زنگ می زدی منم میومدم یه 2 نخ سیگار پیچ ام می زدیم حال می بردیم

نگین گفت...

1-من هم این کارو کردم اول اهنگ مورد علاقه توی ماشین با صدای بلند اما فقط تا همینجا تا بزرگراه جاهای دورترو هنوز انتخاب نکردم