۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

منه معتاد به تو و قلیون!

امروز دخترکی توی پارک گریه می کرد. روی اولین نیمکتی که بعد از ورود به پارک دید و سایه داشت ، چهار زانو نشست، به دسته صندلی تکیه داد و گریه کرد.
البته نه اینکه تا بشینه و شروع کنه به گریه کردن ها، نه! نشست ، موبایلش رو از تو کیفش درآورد و شماره گرفت. همانطور که این اپراتور همراه nام داشت سعی می کرد ارتباط برقرار کنه، اشکهاش جاری شد. اول یه قطره از زیر عینک آفتابی vogue اش تِلپ افتاد روی مقنعه اش و قطره های بعدی پشتش از همون مسیر سرازیر شد.
نمی دونم طولانی شدن تلاش اپراتور بود که اشکش رو درآورد یا یه چیز دیگه، اما معلوم بود، این اشکها مدتهاست که پشت چشمهاش منتظرن که بریزن و دخترک جلوشون رو گرفته. البته مدتها منظورم چند دقیقه و چند ساعت نیست ها، بلکه ساعتها و روزها که خب به هفته ها نمی رسید به خاطر همین چون دقیقش معلوم نیست ، همون می گیم مدتها. بعله در تمام این مدتها ، هر بارکه چند قطره ای می یومد بیرون، دخترک سریع بقیه اش رو فرو می داد تو. با این بهونه که " مرد که گریه نمی کنه!" اما خب چون در واقع مرد نبود و دخترک بود، اونها توی تو هم نمی رفتن و هی جمع می شدن پشت چشمها. امروز که راه افتاد به سمت اولین پارک بزرگ سر راه، دیگه پشت چشمهاش چند قطره اشک نبود، بلکه دریایی از اشک بود که با یکم طول کشیدن تلاش اپراتور عزیز، به راحتی جاری شد.
به هر حال اپراتور مذکور نتونست به نتیجه ای برسه و جواب سر بالا داد. اما دیگه برای دخترک فرقی نمی کرد، که ارتباط برقرار بشه یا نشه. چون اتفاقی که نباید،افتاده بود. اشکهایی که تو خلوت جلوشون رو گرفته بود، حالا توی ملاء عام، تو روز روشن داشت شُر و شُر از زیر عینک آفتابی می ریخت پایین و دخترک حتی توان اینکه دستمالی برداره و پاکشون کنه رو نداشت. فقط نشسته بود و اشکهایی که پشت سر هم می ریخت روی مقنعه اش رو نگاه می کرد و دماغشم هر چند مدت یکبار به طور ناخود آگاه می کشید بالا.
انقدر این گریه غیر ارادی بود که در حال شُر شُر اشک ریختن به مطلبی که می تونست امشب در مورد دخترکی که توی پارک گریه می کرد بنویسه ، فکر می کرد.
...
امروز توی یه پارک نچندان درپیت ، یه جایی توی شهر ما، آدمهایی که از کنار آخرین نیمکت ته پارک که سایه داشت می گزشتن ، دخترکی رو می دیدن که داشت برای اولین بار در ملاء عام، تو روز روشن از زیر عینک آفتابی vogue اش زِرت و زِرت گریه می کرد و عین خیالش نبود که داره تو روز روشن تو ملاء عام از زیر عینک آفتابی اش ز ِ رت و زِرت گریه می کنه.

چیزی شکست که صدا نداشت، اما گریه داشت.
....

در روز تولد پسرک و یکماه مونده به شروع 30 سالگی بنده، همراه با دوستان پایه بسی فیز بوردیم از دود و قلیون و افطاری سنتی و خارجکی هایی که face تو face ما نشسته بودن و برو بر یه مشت دختر پسر خُل و چِل ایرانی رو نگاه می کردن که قلیون دود می کنن و فوت می کنن تو صورتشون!

۳ نظر:

Unknown گفت...

ياد همه غم غصه هام افتادم

علی گفت...

امیدوارم لااقل یک کم از ناراحتی اون دخترک کم شده باشه. یک کم سبکتر شده باشه.

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

فکر کنم شده، کلا گریه کردن خصوصیت اصلیش کم کردن، البته به غیر از خیس کردن مقنعه!
ما که رفتیم حالش رو بردیم به هر حال، اون رو نمی دونم !