۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

این نه منم!

یه زمان خیلی دور شبها رو دوست داشتم، سکوت بود و آرامش و پنهانی کتاب خوندن های بدون مزاحم.
یه زمان نه خیلی دور نه خیلی نزدیک شبها رو هیجان انگیز می پنداشتم، خواب دیگران بود و بی خوابیهای من سر صحبتهای طولانی متنی و احساسهای آیکونی عشقولانه
یه زمان در همین نزدیکی شبها رو نمی فهمیدم، خستگی کار بود و بالشتی که از هر آغوشی دلنشین تر بود.

و حالا تو این شبها که انگار قراره بشن همه شبهای من ، شب رو دیگه دوست ندارم، چون معنی تاریکی و تنهای می ده، حتی دیگه بالشم هم خسته است و حوصله من رو نداره، حتی دیگه خواب هم به چشمهای من وارد نمی شه، بالشتم رو به زور بغل می کنم و چشمهام رو محکم می بندم تا خواب مجبور بشه بیاد سراغم.

این شبها باید یه روزی تموم بشن ، تموم که نه، باید گرم بشن، گرمای حضور!

شب تون رنگی

۲ نظر:

علی گفت...

ای بابا، حالا هی این شب ها جیگر ما رو خون کن تو هم.

فیروزه گفت...

خوشبختانه من هنوز از مرحله ی اول خارج نشدم! و همچنان با سکوت شب و کتاب و فارغ از مزاحم،حال می کنم واسه خودم:)

عجب!!!(دلم نمی خواد بقیه شو تو کامنت دونی بگم!!)