۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

Can you see me when I cry

اون شب رو یادته، که ماه کامل بود. من و تو تازه با هم آشنا شده بودیم و هنوز برای هم جدید و غریبه و خجالتی بودیم. یادته من از بیرون اومدم خونه، رفته بودم دکتر تغذیه، کلی راه رفته بودم و تو خیابون موزیک گوش کرده بودم. آلبوم موزیک های مجاز و چاووشی، همش چاووشی نبود اما اون روز چاووشی من و خیلی گرفته بود. اومدم توی حیاط و یهو دلم خواست همونجا بشینم و بنویسم. با روپوشم چهارزانو بشینم روی سکو و بازم موزیک گوش بدم و احساسم رو بنویسم. یادمه وسط اون حالا و هوا بودم که زنگ زدی ، نمی دونم به چه بهونه ای زنگ زدی، چون هنوز اولاش بود وبرای زنگ زدن به هم بهونه لازم داشتیم. یادمه پرسیدی کجایی؟ گفتم تو حیاط نشستم، خیلی دیروقت نبود اما زمستون بود و زود شب شده بود. تعجب کردی که وا خب چرا نمی ری تو! گفتم خوبم اینجا فعلا ، گفتی باشه اما زود برو تو! قرار شد من که رفتم تو بهت دوباره زنگ بزنم! من نرفتم تو و نشستم که ماه رو نگاه کنم و بنوسم. اما تو بازم زنگ زدی، می گفتی نگرانی ، نباید بیرون باشم. همش می پرسیدی چیزی شده؟ چرا اینتجوری؟ گفتم دارم موزیک گوش می دم و یه چیزی می نویسم. می خواستی برات بخونم ، هرچی می گفتم حالم خوبه و مشکلی نیست، باز میگفتی که نگرانمی ، بهتره برم تو. اونشب حالم واقعا خوب بود، با اینکه انقدر زنگ زدی که نزاشتی متنم رو بنویسم، با اینکه نزاشتی بیشتر از نیم ساعت بیرون باشم و بلاخره به خواست خودم فرستادیم توی خونه، بااینکه از اولشم حالم اصلا بد نبود اما خیلی لذب بخش بود اون شب. همش فکر می کردم یکی بلاخره هست که نگران منه، یکی هست!
امروز هوا ابری بود، من بازم کلی پیاده رفتم و تو خیابون موزیک گوش دادم، ایندفعه آلبوم کریس دبرگ و آدامز، از اون آلبوم های لایت دلنشین. وقتی رسیدم توی حیاط یهو منظره ابرای تیکه تیکه شده تو آسمون در حال غروب من و گرفت. بهش نگاه کردم و نگاه کردم و بعد نشستم همونجا و خیره شدم به پیچک روی دیوار. شاید اگه مثل قدیم بود، تو باید وسط احساسات سانتی مانتال من زنگ می زدی ، ایندفعه بی بهونه چون زمونه با بهونه زنگ زدنهامون خیلی وقته گذشته. باید زنگ می زدی و با اون توانایی عجیبت تو عوض کردن حال آدم، حالم رو خوب می کردی، آخه اصلا خوب نبود. اما زنگ نزدی، یعنی مدتهاست که زنگ نزدی و به خاطر همین مغزم شروع کرد به تکرار. مرتب می گفت : ... رفته، ... رفته، ... رفته . انقدر گفت که قلبم دوباره طاقتش از دست داد و قَلپ اشکها رو سرازیر کرد. ملغته جالبی بود، کریس دبرگ می خوند ، من به دیوار خیره شده بودم و گریه می کردم. انقدر عجیب بود که پیرمرد محافظه کار طبقه پایین رو کشید بیرون تا ببینه من نیم ساعته وسط حیاط دارم چی کار می کنم و تا قیافه من رو دید، بی هیچ حرفی برگشت رفت توی خونه. و بازهم تو زنگ نزدی . و بازهم مغزم تکرار کرد وقلبم گریه کرد، حتی این دفعه بلند بلند، نمی دونم اینهمه اشک رو از کجاش می یاره که تموم نمی شه و تا من خسته نشم از همه این اشکها، ول کن نیست. از همه بدتر مغزمه که ول نمی کنه یه ریز می گه دیگه کسی نیست و من می مونم تنها بین این دوتا که کدومشون رو می تونم راضی کنم تا کوتاه بیاد و تو همچنان نیستی که تحلیل کنی چه جوری می شه ازشون رد شد، دیگه نیستی!

....
یکی بیاد به این قلبم حالی کنه که سر اون کوچه فرعی توی ویلا دیگه ماشینی نیست.
دیگه ته کوچه بغلی پی کی ای وای نمی سته،
و اینکه هیچ میس کالی دیگه با اسمی که می خواد باز نمی شه!
به هرکی بتونه اینارو به دل من حالی کنه ، به غیر از عجر اخروی ، کلی جاییزه داده می شه!

but he doesn't see,what she want is
Love and Time,Dreams and affection
Love and Time,Hope and emotion;
she is alone again, wondering how her night could have been

۲ نظر:

روشنک گفت...

گارفیلد جان چیزی نمی‌تونم بگم جزاینکه حستو کاملن منتقل کردی بهم الان.
شاید عمق این حسو نتونم درک کنم اما می‌فهممش.

علی گفت...

نری معتاد شی دختر؟! نگرانم کردی که!