۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

راستی اونجا نور فانوس، یه شبش کرایه چنده؟


وقتی یه چیزیو نداری، خیلی مهم نیست که نداریش. چون یادت نمی یاد که چه شکلی بوده. اما وقتی یه چیزی رو بهت می دن و بعدش میگیرن ازت، این دردناکه چون دقیقا یادته که چه شکلی بوده و چه جوری و اونوقت هی می ری توی خاطراتت که بکشیش بیرون، که هی به یاد بیاری که چی به چی شد.
و به همین خاطره که من از هرچی استقبال و بدرقه است بدم میاد. چون هر دو بهت یادآوری می کنن که داری یه چیزی رو از دست می دی. چون که مثلا تو یک سال کنار اومدی با اینکه آدم مهم های زندگیت نباشن. که کسی نباشه که باهاش یه سری لحظه هات رو share کنی، که خودتی و خودت و یه ایمیل و یه تلفن و یه حال واحوال. که نه تو می فهمی که اون چه جوره و نه اون می فهمه که تو چه جوری. بیشتر مسخره بازی برای اینکه بگی هستم و بگه هست و بعد وقتی به همه اینها عادت کردی که کلا ماجرا رو گذوشتی گوشه ذهنت block شده بمونه و بیخیال دلتنگی شده. فرودگاه رفتن و استقبال کردن چیز مزخرفیه. چون می فهمی که پخ مسخره بود که فکر می کردی دلتنگ نیستی.
کلا توی دوهفته چه جوری می شه که آدم موجودی از گوشت و خونش رو انقدر سفت بغل کنه که برای یک سال یادش نره که چه جوری بود؟
و بعد امشب که نشستیم این new york I love u رو با هم دیدیم و صبح که رفتیم با هم خرید همش احساس می کنم اَاَاَ فکر کن من چند وقته که یادم رفته هم خون داشتن یعنی چی؟ چند وقت خیلی خیلی زیادیه! و بعد الان نصفه شبی دچار حس دوگانگیم. آهنگ نامه به بابا سیاووش قمیشی رو گوش دادم، فیلم n اپیزودی خارجی دیدم و هی وسطش گفت اِاِاِ چرا ما اینطوری زندگی نمی کنیم و آخرش اون حوصله اش سر رفته و گفته اَه غرب زده و حالام نشستم و دارم فکر می کنم، ما آخرش چی می شیم؟ با همه این حسهایی که یادمون می ره، حس هم خون نزدیکت، حس همکار پشت سرت، حس دوست های چند سالت، حس بزرگ شدن های با هم، حس پیر شدن هامون، حس خاطره های مشترک. بدون همه اینها چطوری داریم زندگی می کنیم؟
من همچنان از بدرقه و استقبال بدم میاد، یکی هفته دیگه بیاد به جای من بره فرودگاه و مسافر کوچولو رو راهی مهد هنر بکنه تا من بتونم به جاش بخوابم و صبح که از خواب پا میشم چیزی یادم نباشه.
مرسی
پ.ن: این فیلم رو ببینین خیلی عجیبه، اما سعی کنید که دچار جو فرهنگی نشین.
پ.ن: دقیقا بنده به علت جو زدگی تعداد کامنت های اینجا تو یه روز دوتا پست می زارم!

۹ نظر:

يک انسان گفت...

می خوای ما هم 60 تا 60 تا نظر بدیم؟ :-؟

لیلا گفت...

:) به دلیل اون پ.ن دومی ما هم باز کامنت می ذاریم:)
میشه اینقد از خاطره حرف نزنی:(

يک انسان گفت...

نبودن آرامتر از , از دست دادن بودن هاست
اما طغیان از دست دادنت را به آرامش خیالی نبودنت می خرم
به سپاس در آغوش کشیدنت می خرم طغیان فراموشیت را که دوشم را می فرساید

Seveni گفت...

aslan man nemifahmam in khaterat bekhosus az noe hes daresh be che dard mikhore ?! mage gheire ine ke vaghti dari khaterat o moroor mikoni dari dar gozashte sair mikoni,va bazam mage gheire ine ke ramze shad budan o aramesh ine ke "Dar Hal Bezi",pas chera bazam ba hame talashi ke darim zehnemun modam dare tu khaterat dor mizane? man be shedat donbale rahi baraye resete hafezam hastam,albat on ghesmate sabte khaterate hasi:D

ruzbe hezai گفت...

سلام برسون به آبجي سيندرلا..

Unknown گفت...

واي غزل خيلي ميفهمم چي ميگي،من هم از استقبال و بدرقه متنفرم.
و من هم نميدونم آدم چه جوري ميتونه با اين همه دلتنگي براي آدم هاي دور و نزديكش زندگي كنه.

ruzbe hezai گفت...

من جاي تو ميرم فرودگاه.. تو مياي مهموني.. به قول خودت that's it

ناشناس گفت...

alan eh goshe otagh ba namehat neshastam
khili delam geryeh mikhast bahoneh dadi dastam

یک انسان گفت...

((: آقا! خانوم! دعوا نکنید! من میگم شاگردم وقتی مغازه رو بست بره فرودگاه! بدشم بره بیمارستان! هممون با هم میریم مهمونی