۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

شروع بیست و نه سالگی

دلم می خواد فرار کنم. تو روز تولد 28 سالگیم، جایی که دقیقا سر پایینی رو به 9 شروع می شه، دلم می خواد فرار کنم. فرار کنم و برم یک جای دور.
با اینکه می دونم هیچ فایده ای نداره. چون بعد از اینهمه سال هنوز نمی دونم که از کی دلم می خواد فرار کنم. خودم یا بقیه!
کدوم بیشتر من رو تحت فشار می زارن؟ خودم یا بقیه؟
درست مثل این می مونه که بگی مرغ اول بود یا تخم مرغ. هر کدوم دلیل اون یکین و بدون هم وجود ندارن.

فکر کنم شروع 29 سالگی یعنی که ممن باید بشینم فکر کنم.
شروع 29 سالگی....

چرا امسال انقدر این عدد مهم شده؟ چی رو ثابت می کنه این عدد؟

چند سالت شده پیرزن؟

ادامه داستان 24 ساعت بعد(شاید هم کمتر)
بعد از حدود یک روزی که از شروع 29 می گذره احساس بهتری دارم. کلا دوباره فراموش کردم که این عدد هم وجود داره . چون از امروز صبح بازهم فهمیدم که این منم که تعیین می کنم دنیا خوب باشه یا بد. می شه تو ناراحتی این عدد دورقمی که دهگانش هی داره به سه نزدیک تر می شه موند. می شه هم بیخیالش شد. می شه بشینی فکر کنی که خب چه غلطی کردم تو این سالها که عقلم رسیده بوده و می بایست قاعدتا یه غلطی می کردم و بعدش هم نتیجه بگیری که هیچ! می شه هم فکر کرد چه عالی یک ساله دیگه می تونم کلی کار های جدید انجام بدم مثلا شاید رفتم و بلاخره دوتا از این کتاب روانشناسی های خاک خورده توی کتابخونه رو خوندم و یه دوکلام بیشتر حالیم شد. ...
می شه همه اینهارو بود. می شه هم خیلی بد بود هم خیلی خوب! و من فعلا خیلی خوبم چون همیشه از شروع کردن خوشم می یاد. پس فعلا رفتم و دوتا از اون کتابهارو کشیدم بیرون که بخونم. کارهای نیمه تموم پارسال رو ردیف کردم که انجامشون بدم.شاید سال دیگه این موقع هنوز نصف کتاب اولیه هم خونده نشده باشه و دوتا از اون لیست هم بیشتر تیک نخورده باشه. اما من با اینحال یک سال بیشتر زندگی کردم. یکسال بیشتر آدم دیدم و موزیک گوش دادم و غذای خوشمزه خوردم و حرف زدم و حرفگوش دادم و دوست داشتم و شاید هم یکسال بیشتر عاشق بودم!
پس سلام یکسال جدید زندگی من!



۲ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

ببخشید، اما این قضیه واسه من هم خیلی جای شک داره!! منم همیشه روزای تولدم میگم: پیر شدی، رفت!! به خاطر همین الان نمی تونم الکی شعاربدم که: عددا اصلا مهم نیستن! اصل دل آدمه!