۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

Oh brother I can't, I can't get through

گلویی که انگار در آن یک مشت سوزن ریختن وبا هر حرکت کوچک یکی از سوزن ها به دیواره حلق کشیده می شود و ساده ترین کار انسانی یعنی قورت دادن آب دهان را تبدیل به یک شکنجه دردناک می کند، که تکرارهر 5 دقیقه یکبارآن چه در بیداری و چه درخواب آدم را از آدم بودنش پشیمان می کند، این سه روز را سر کرده ام . و کشف این روزهای من چایی کمرنگ داغ یا آب سرد یخچال بوده که تنها مرهمی است که این ماجرا را کمی  قابل تحمل تر می کند!
خب پاراگراف بالا را مشاهده فرمودین؟ پاراگراف ساده ای بود در توصیف وضعیت بیماری بنده، که نوشتن آن بدون اغراق نیم ساعت وقت من را گرفت. درست مثل خواندن کتاب بانوی دریاچه جناب چندلر که دو هفته و نیم طول کشید. و همه این ها به خاطر وجود ارزشمند " کلمه " می باشد. خب همه می دونن که کلا نوشتن از کلمه تشکیل شده واین مطلب جدیدی نیست و حالا چی شده که کلمه من رو دچار مشکل کرده؟
بزارین برای روشن شدن اذهان عمومی یه مثل قدیمی خانوادگی  براتون بزنم. دایی ما در عنفوان جوانی، در مجلس های دوستانه اگه پا می داده و سازی بوده، زیر آواز می زده،یه چند دفعه که این اتفاق افتاده، دوستان بهش می گن که شما صدای خوبی داری و حیفه که هدر بره، بیا برو پیش یک استاد و تعلیم ببین، دایی ما هم این درو اون در می زنه و یک استاد بنام خوب رو پیدا می کنه و ازش وقت می گیره. روز موعود که می رسه می رن تو مجلسی می شینن که همه گوش تا گوش شاگردهای دیگه هم بودن هر کی به نوبت چه چه ای می زده تا اینکه می رسه به دایی جان، ایشون چه چه ای اول رو به دوم نرسونده، استاد مزبور می فرمایند که جناب چی شد که شما فکر کردین صداتون خوبِست برا خوندن؟
حالا این حکایت ماست که در اثر تعریف و تمجید دوستان و آشنایانی که اینجا رو می خوندن فکر کردیم که شاید ما هم استعدادی در زمینه نوشتن و نویسنده شدن داریم که تاحالا شکفته نشده و بد نیست که بریم این غنچه باز نشده رو بدیم دست استاد کار بلدی که یک وقت خدای نکرده جامعه ادبیات دچار نقصان نشه و اینجوری شد که یه وسط روزی سر از کلاس "استاد خلاقیت" در آوردیم. و فهمیدیم که بچه حلال زاده عجیب به داییش می ره.
حالا نه اینکه فکر کنید استاد خلاقیت ما مثل اون استاد دایی جان در جا زده تو پره ما ها، نه. اتفاقا ایشون کاملا برعکس از روز اول در حال تلاش برای بیرون کشیدن یک عدد گارفیلد نویسنده که حالا نه، اما یک عدد گارفیلد خلاق حداقل از درون ما هستن، و حتی کوچکترین تراوشات نصفه نیمه ای رو هم که جالب به نظر میاد رو تشویق می کنن وگرنه که ما همون اواسط جلسه دوم عطای ماجرا رو به لقاش بخشیده بودیم کلا. که ما اصلا آدم این ماجرا نبودیم که بریم بشینیم وسط جمعی از دوستان که همگی دستی در نویسندگی ومطلب نوشتن و اینها دارن و تو ده دقیقه، داستانی با شخصیت پردازی و تخیل تحویل می دن. در حالیکه ما از اواسط دقیقه 6 ام تازه کالسکه اول موریاتی رو رد کردیم و منتظر کالسکه دوم هستیم که هنوز نیمده.
اما خداییش همچی کیفی می ده وقتی همون یه توصیف نصفه نیمه مورد توجه قرار می گیره و احساس می کنی الان تو یه چیزی برای خودت کشف کردی .که دیگه حتی اینکه در نقش مادر بزرگ تنبل کلاس ظاهر شدی هم یادت میره . البته چون این دوره خودش امتحان  کلاس رودرویی با ترسها ی جناب روانشناس به حساب میاد که بعد این همه اذیت و آزار بنده، می خواد من و فارغ التحصیل کنه تا جونش راحت شه، ادامه دادن ماجرا و تلاش برای به نتیجه رسوندش خیر دنیا و آخرت رو به همراه داره.
خلاصه اینطوری شد که ما گوش جان سپردیم به نصایح استاد و اولین حرفی که از دهان مبارک خارج شد رو روی هوا بلعیدیم و اون چیزی نبود جز: "کلمه"
یعنی که آقا جان این همه سال کتاب خوندی و خودت رو مثلا جزء قشر کتاب خون می دونی، کشک! شما دایره لغات کم داری، باید بری دنبال کلمه های جدید تا بتونی ازشون درست استفاده کنی، مثلا به جای توخالی بگی پوک یا بدونی به میزهای کوچیک کنار مبل توی هال و پذیرایی می گن میز پیش دستی! و اینجوری بود که سفر روحانی ما درون کتاب ها با شعار کلمه بیشتر رستگاری بالاتر شروع شد. و این یعنی خوندن چندین و چند باره یک پاراگراف ِچندلر سلنیجر و حتی برادران کارامازوف. و خب کیف می ده که آدم مشق شبش رمان خوندن باشه.
وقبول کنید که نوشتن بسی سختر می شه وقتی به کلمه دقت می کنی.

با اینحال ما همچنان سر پا ادامه می دهیم نوشتن در این وبگاه رو با اینکه این متن پر از حرف اضافه " که " و با زبان محاوره ای و جاهای ادیت نشده از کار درآومد که اگه سر کلاس بود ممکن بود خونده نشه حتی!

۴ نظر:

leila گفت...

وای پستت خیلی خنده بود. ادامه بده :* خلاقیت رو میگم:)

علی گفت...

از کی تا حالا آب سرد برا گلو درد خوب شده ما خبر نداشتیم؟!

حرف اضافه «که» هم اصلاً اضافه نیست، خودش اصلاً یک سبک می تواند باشد، یک نوشته، سرشار از که!

نگین گفت...

سلام غزل جان :
1 پستت طنز وادبی نوشته شده خواندنش جالب
2 مثل دائیت باشهمامتی رفتی علاقت ارتقاء بدی خوب حسن
3 جناب روانشناس هم بهت فشار می آره تا به جلو پیش بری
خوب من بهت تبریک می گم موفق باشی

خواب بزرگ گفت...

خوب...برو جلو تو می تونی :)