۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

نم نم بارون چشمات، گریه سرخ شقایق

پروفسور بالتازار گم شده!
تا امروز سعی می کردم این واقعیت رو از ذهنم دور نگه دارم و خوشبینانه فکر کنم که یه جایی لای اثباب وسایل ول و وادرای اتاق قایم شده. اما الان دقیقا وقتی دارم اینو مینوسم همه وسایل اتاقم رو تاحدی که می شد ریختم وسط اتاق وپیداش نشد. همه سوراخ سنبه های ممکن و غیر ممکن از لای لباسها تا توی سطل آشغال رو گشتم و هیجا نبود. اون واقعا گم شده.
وحشتناکیه موضوع از اونجا میاد که مدتی بود بهش بی محلی می کردم و اینکارو هم از قصد کردم. احساس کردم که زیادی بهش دارم وابسته می شم. فکر کردم اینکه همه جا با همیم و داشتنش برام آرامش بخشه چیز خوبی نیست. و خب گذوشتمش کنار. این کارو از قصد کردم اما نمی خواستم گمش کنم. فقط این حس وابستگی به چیزی آزارم میداد. انقدر شدید شد که بیخیال اون حس خوب داشتنش شدم و زدم همه چیز رو خراب کردم.اولش برام فقط تجربه کردن بود. اینکه به خودم ثابت کنم که می تونم انجامش بدم و همه جا با خودم نبرمش. و بعد کم کم دیگه واقعی شد، یعنی نبردمش و حس بدی هم نداشتم و کم کم حتی حس خوبی هم داشتم. و خب فراموشش کردم به همین راحتی فراموشش کردم و اون هم به جاش گم شد!
وقتی فکر می کنم که قرار بود باهم چه کارها که بکنیم، افسرده می شم. قرار بود من و اون اولین ایده ی جدی و باهوشانه رو انجام بدیم. حتی کلی با هم طرحش رو ریخته بودیم و حرف زده بودیم و نوشته بودیمش. اما من یهو وسط کار ولش کردم. مثل همیشه به نظرم کافی نمی یومد و اون اعتراضی نکرد. اون فکر می کرد که باید صبر کرد. تا زمانیکه دوباره من آماده ادامه دادنش بشم. به جاش من رفتم سراغ نوشتن از درو دیوار و کم کم حتی همه اون انرژی اولیه ای رو که برای ایده جالبم داشتم رو فراموش کردم. و حتی جلوتر هم رفتم و با خودم فکر کردم که از اول هم ایده خوبی نبود. زیادی توی بیان اولیه اش هیجان به خرج دادم و در واقع نمی شد درست پرداختش کرد و گذوشمتش لای اون پوشه گنده از همه این ایده ها و نوشته های جورواجور دیگه.
و بعد اول هفته بهش احتیاج پیدا کردم. یهو احساس تنهایی زیادی کردم، یهو دلم برای تو دست گرفتنش تنگ شد، اینکه دستم و بکنم لای همه اون آشفتگی درونش ، اینکه دونه دونه اونها رو مرتب کنم و آروم کنار هم بزارم. برای بازی کردن باهاش، باهاش سروصدا کردن. باهاش فریاد زدن . به خصوص برای باهاش چرخیدن تنگ شد. اما اون هیجا نبود و از یکشنبه تاحالا هی داره به حجم تنهاییم اضافه می شه. اینکه همه جارو می گردم و نیست. اینکه واقعا گذوشته رفته شاید. اینکه گم شده، واقعا واقعا گم شده!
همیشه باور کردن یه اتفاق اینطوری توی من زمان می بره، دیر باورم میشه که یه چیزی دیگه نیست. این می تونه هرچیزی باشه. تا یه مدتی می خوام دوباره برش گردونم سرجاش، تا یه مدت بعدترش می خوام تظاهر کنم که هنوز هست، که شکل اولش می شه. و بعد از اونه که سکوت می کنم و شاید یه روزی باورم بشه که نیست. الان یه جای بین برگردوندن و تظاهر به بودنش گیر کردم، احساس می کنم که یه جای منتظره تا ببینه من پیداش می کنم یا نه. فقط کافیه که درست دنبالش بگردم تا پیداش کنم.و خب شاید برم سراغ اون ایده دوباره، برم و دوباره بکشمش بیرون و بنویسمش. باسیه اینکه نشون بدم که بهش اهمیت می دم، باسیه اینکه نشون بدم که به خودم اهمیت می دم که ایدم اونقدر هم بد نبوده، و شاید برای اینکه یکبار یه کاری رو درست انجام بدم و بعد شاید به آرامش برسم، شاید.
Be together

پ.ن:می دونم که شاید به نظر crazy بیاد اما بعضی وقتها حتی تا این حد crazy بودن رو دوست دارم با اینکه شاید خطرناک باشه منتشر کردنش اونم به صورت عمومی ، اما می خوام به اون یه خطی که اون بالا نوشتم پایبند بمونم ، برای همین اینها رو اینجا می بینید. امیدوارم که لذت ببرید از منوی امروز ما.

۳ نظر:

heydar.hoseiny گفت...

kheily aali bood
hoseiny

گلناز گفت...

من ميتونم بيام بهت كمك كنم پيداش كني :)

نگین گفت...

سلام جالب بودسراغش می ری قبول داری می خواهیش و دنبالش می گردی