۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

خبر ِ حادثه عبور تو

دیگه کم کم انقدر داره عادی می شه که حتی غر زدنش هم نمی یاد. یعنی دیگه مسخره است که بیای و بگی اینم رفت! دیگه داره موندن تو اینجا سوال برانگیز می شه، نه رفتن آدمه! دیگه ناراحتی کردن برای اونی که می ره خنده دار میشه که همه براق می شن تو چشمات و می گن اون که داره می ره بهش خوش بگذره ، تو بفکر خودت باش!
واقعا قراره بهش خوش بگذره؟
یعنی می شه یه روزی قصه این سالها نوشته بشه، قصه این سالهایی که رفتن یه ارزش بود. قصه آدمهایی که کل زندگی بیست و چند سالشون رو حتی کل زندگی سی و چند سالشون رو دوتا چمدون 20 کیلویی کردن و سوار طیاره شدن و رفتن. اینکه یکی بیاد از حس آدمهایی که زندگیشون رو دوتیکه کردن و نصف تیکه دوم رو فقط با خودشون بردن بنویسه. ویا شاید یکی پیدا شد که جلوتر رفت و از آدمهایی نوشت که هر دفعه یکی از آدمهای اطرافشون رو تا پشت شیشه های پرواز بدرقه کردن و بعد خودشون برگشتن خونه، در حالیکه بازهم یه تیکه از قلبشون کنده شده بود، حالا به نسبت یه تیکه بزرگ یا یه تیکه کوچیک. می شه یکی یه روزی این سالها رو بنویسه که رفتن یه ارزش بود و نرفتن یه ضد ارزش.
و بعد فقط من نگران خودمم که هی اینهمه آدمی که با هزار زور و زحمت گشتم و پیدا کردم، آدمهایی که من روبفهمن، که دوست باشن، که حرف باهاشون وجود داشته باشه. و بعد هی تند تند از دستشون بدم. و بعد نگران این باشم که پیدا می شه بازم مثل اینها؟ آیا؟
و آخ که چقدر بدم میاد و خوشم میاد از این بقل کردن آخر. یه چیز الزامیه که هم باید باشه و هم نه. که می خوای یه تیکه از اونو با بقل کردنت برای خودت نگه داری و هم می خوای اینکارو نکنی چونکه همین یادت میاره که آخ داری از دستش می دی، آخ اون دیگه نیست.
و بعد تو تمام سرتاسر فیلمی که براش درست کردیم من اون دختربا قلب سنگی لقب می گیرم که گریه نمی کنه، که همه گریه می کنن اما اون ماکسیمم یه گوشه کز می کنه. چون که اون عادت نداره که جلوی بقیه گریه کنه. اما به جاش این منم که امشب تا ته جاده رو رانندگی می کنه، رانندگی می کنه و موزیک گوش می ده و فکر می کنه که میشه یکی یه روز قصه این سالها رو بنویسه؟ فکر می کنین اسمش رو باید چی گذاشت؟ اسم این سالهایی که نمی شه به موندن هیچ دوستی دل خوش کرد؟

....

پ.ن:I hate airport,I hate airport,I hate airport ,I hate airportI hate airport,I hate airport

۳ نظر:

daybeh گفت...

...فکر می کنه که میشه یکی یه روز قصه این سالها رو بنویسه؟
.
.
.
فکر کنم کار خودته غزل، بنویس که سی ساله که نمیدونیم چه غلطی بکنیم کجا بریم چیکار کنیم، خانوادمون تیکه تیکه شده، دوستامون، زندگیمون، بنویس که مجبور بودیم، بنویس که یه تیکه ی خیلی بزرگمون جا مونده...

گلناز گفت...

منم فكر ميكنم كار خودته غزل.
بايد بنويسي كه چهقدر اين درد رو تجربه كرديم.چهقدر تو اون لحظه ها از خودمون پرسيديم چرا ايجوريه چرا كاري از دستم بر نمياد كه اين عزيز نره.بايد بنويسي كه هميشه نگرانيم دوستهاي خوب و كمي كه برامون مونده هم يه روز تصميم رفتن بگيرن.
اينها رو همه رو بنويس.

نگین گفت...

آره غزل بنویسیم که واقعا نمی خواستیم بروند و از ما دور شوند اگه می تونستیم جلوشونو می گرفتیم و التماسشون می کردیم که نرن و شاید یک زمان نوبت خودمان بشه که بریم آنوقت چی ما ها دیگه برامون سخت می شه که اینهمه آدمو ول کنیم و بریم برای مثلا زندگی بهتر و مسلا سختی بیشتر انگار همیشه باید بارنج زندگی کرد