خوندن دوباره آدمهایی که یک زمانی می خوندیش و تمام حس های ناشناخته خودت رو جلوی چشمات می یوورد، خیلی لذت بخشه و خوندن این نیما رسول زاده دوباره بعد از همه این مدتها دقیقا از همین جنسه. که دقیقا "لعنتی! سردم می شود... یکی در گوشم زمزمه می کند: لاتاری" . این لاتاری رو تا زمانی که همکار جدید پشت سری توش برنده نشده بود جدی نگرفته بودم که عجب چیز مزخرفیه باسیه بهم زدن کل زندگی آدمها. آدمه تو یه قرعه کشی برنده می شه و بوم! زندگیش رو هواست دیگه، نه می تونه بمونه که همه بهش می گن عجب خری هستی، پس باید بره که ببینه اونور دنیا ، تو اون لنگه دنیا، چی خیرات می کنن ! باید هرچی داری و نداری و بسوزوینی اینجا و بری ببینی که چی می شه! عین دقیق این کلمه بری ببینی چی میشه.
و بعد نیما رسول زاده من رو دقیقا یاد اون موجود انتزاعی سه نقطه ای انداخت که یه زمانی شعرهاش باز نمایش کل حسهای من بود و بعد اون همه مثل بقیه قسمت های زندگی یهو تموم شد، خودش نه اون قسمت شاعر درونش. اما چون من دستم به بقیه نمی رسه که فحششون بدم به اون فحش می دم که چقدر دلم شعر های اون رو می خواد.
و خب این که می بینید تقریبا شبیه اون boot که بعد از همه اون مدت زمان خریدم و بعد از مدتها حس خرید کفشهای تق تقیه بچگیها رو داشتم که از وقتی می خریدیش تا شب عید که می شد پوشیدش خوابش رو می دیدی! همون لذت داشتن یک چیز شگفت انگیز رو داشتم بعد از مدتها اونم تو این سن و سال! خب داشتم دیگه!نوکش به همین بلندی و قمبلیه!
همین دیگه!
امروز یکسال گذشت از اون عید کذایی! تو سالگرد وبلاگی که براش تدارک دیده بودم، می خواستم از دوستان تشکر کنم، که خوشبختانه مهمترینهاشون اینجا رو می خونن بخصوص دوست جونم که تمام تنهایی های اون دوهفته من رو با تمام غرهام و دیوونگیهام و گریه هام تحمل می کرد و حتی بیشتر آرومم هم می کرد که واقعا اگه نبود خیلی چیزها قابل تحمل نبود اون دوران. مرسی باسیه اینکه خوب هستی و دوست من هم هستی !
و بعد نیما رسول زاده من رو دقیقا یاد اون موجود انتزاعی سه نقطه ای انداخت که یه زمانی شعرهاش باز نمایش کل حسهای من بود و بعد اون همه مثل بقیه قسمت های زندگی یهو تموم شد، خودش نه اون قسمت شاعر درونش. اما چون من دستم به بقیه نمی رسه که فحششون بدم به اون فحش می دم که چقدر دلم شعر های اون رو می خواد.
و خب این که می بینید تقریبا شبیه اون boot که بعد از همه اون مدت زمان خریدم و بعد از مدتها حس خرید کفشهای تق تقیه بچگیها رو داشتم که از وقتی می خریدیش تا شب عید که می شد پوشیدش خوابش رو می دیدی! همون لذت داشتن یک چیز شگفت انگیز رو داشتم بعد از مدتها اونم تو این سن و سال! خب داشتم دیگه!نوکش به همین بلندی و قمبلیه!
همین دیگه!
امروز یکسال گذشت از اون عید کذایی! تو سالگرد وبلاگی که براش تدارک دیده بودم، می خواستم از دوستان تشکر کنم، که خوشبختانه مهمترینهاشون اینجا رو می خونن بخصوص دوست جونم که تمام تنهایی های اون دوهفته من رو با تمام غرهام و دیوونگیهام و گریه هام تحمل می کرد و حتی بیشتر آرومم هم می کرد که واقعا اگه نبود خیلی چیزها قابل تحمل نبود اون دوران. مرسی باسیه اینکه خوب هستی و دوست من هم هستی !
۵ نظر:
مرا هم دقیقا یاد یک وبلاگ نویس انداخت که من معتاد نوشته هایش بودم،که یکهو به این نتیجه رسیدند که نوشته هایشان دردی از دنیا را دوا نمی کند(که حالا انگار باید دوا کند حتما!)آره عزیزم.زیادند انسانهایی که آدم را معتاد شعر یا نوشته شان می کنند و بعدشم هم یکهویی کات،یعنی انسان را قشنگ در یک مشنگی کامل قرار می دهند!!!این است که انسان بهتر است اصلا معتاد نشود!این انتزاعی سه نقطه ای (که من نه می فهمم چرا انتزاعی، و نه می فهمم چرا سه نقطه ای) اگرچه شعرش نمی آید،یا اگر می آید، اندرون بلاگش نمی آید، اما این روزها نقاد متبحری از آب در آمده، به طور عجیبی!!!
بعدش هم شما بروید خوشحال باشید که کار تصمیم گیری در خرید شما، 24 ساعته تمام می شود، تصمیم گیری های ما که گاهی سر به سال می گذارند،بسکه سریع التصمیمیم!!!
این قالب نو و اینها هم مبارک،گرچه ما یه کم جابجا و درهم می بینیمش!(و نمی دانیم عیب از گیرنده است یا فرستنده!)
کاملا موافقم! انسان باید حس کامنت گذاشتنش باشد،که ظاهرا اینجا حسش بسیار می فوراند!
غزل اين boot كه خيلي خوشگله اوني كه تو برا من پاي تلفن تعريف كردي منو ياد كفشاي عمو نوروز انداخت :)) ولي اين خيلي هم معقول و خوشگله.مبارك باشه.
رکورد من 4 دقیقه است. کفش خریدم.
بعد فکر کن همین که کفش رو از پشت ویترین ببینی به آقاهه بگی، برات بیاره. بپوشی هم 4 دقیقه نمی شه. با فرض اینکه همون که پوشیدی هم در آن واحد خریده باشیش!
دقیقاً همینطور بود، همین که پام کردم گفتم می خوام، رفتم حساب کردم!
آخه از قیافه اش خوشم اومد!!
ارسال یک نظر